پاسخ : کاغذ...خودکار...و دل تنهای من!
اسم تاپیکت جذب میکنه ادمو...
خیلی با سلیقه انتخابش کردی....
به نقل از A.maede :
دلم میگیرد...
برای هزارمین بار....
چشمانم را میبندم و برای هزارمین بار اشک چشمانم را فرا میگیرد...
و برای هزارمین بار دانه های الماس گونه ی اشک را به زیر پاهایم می غلتانم....
و برای هزارمین بار زیر کفش هایم له میکنم...
و برای هزارمین بار میپندارم که دیگر بر سر مژگانم جایی نخواهند یافت..
اما برای هزارمین باراشتباه میکنم....
روزگار کنارم می نشیند،لبخندی شیطانی بر لب دارد،لبخندی که مرا میترساند...برای هزارمین بار...
میدانم که برای هزارمین بار نقشه ای در سر دارد..
وبرای هزارمین بار دلم میشکند...
و برای هزارمین بار در چشمانش مینگرم ،با ساده دلی نجوا میکنم:
دلم برای هزارمین بار گرفته،میدانم برای هزارو یکمین بارهم میگیرد!
لبخندش شیطانی تر میشود ،برای هزارمین باردلم را آتش میزند، و برای هزارمین بار در کنار دل بر خاک افتاده ام میگوید:
مگر فرقی هم میکند بگذار برای هزارو یکمین بار هم بگیرد!
این اولین شعرت بوده درسته؟؟
احساساتت رو خیلی قشنگ ب تصویر کشیدی... :لایک
شاید این حرفا تو دل خیلی ها از جمله خودم باشه ولی ب این راحتی نتونم بیارمش رو کاغذ....
به نقل از A.maede :
درباره سه نقطه باید بگم که حس میکنم اگه نذارم نوشتم ناقصه ،اما قبول دارم بعضی جاها واقعا اضافه است!
اتفاقا گذاشتن سه نقطه خیلی حرف توشه
ولی همیشه نذار که برای خواننده ی حرفات عادی شه
جایی بذار که هنوز حرفی داری واسه گفتن و ترجیح میدی نگی! :)
به نقل از A.maede :
راهی نمایان است...
موهایم در باد میرقصند...صدای سکوت را میشنوم. ..و صدای قدم هایم را...
یخ زدن زمان را میبینم .. سرمایش را حس میکنم...
نگاهی به پشت سرم می اندازم...قدم هایم را میشمارم...
سال هاست که درجا زده ام!
سال هاست در میان مردمی زیسته ام که زیر پاهایم خار کاشته اند...
سال هاست که ماندن را تکرار کرده ام و رفتن را فراموش...
سال هاست که از یاد برده ام,
رفتن آسان است...
رفتن دوپا میخواهد و ماندن یک جفت کفش...
از این شعرت خیلی خوشم اومد گرچه من صاحب نظر نیسم
ولی چون شرح حال زندگی خودم بود از خوندنش خیلی لذت بردم
به نقل از A.maede :
گاهی تنهایی هم تنهایت میگذارد و تو تنها تر ار همیشه تنها میمانی!
ورفتن را که باور کنی ماندن سخت میشود
و گاهی مجبوری که بمانی تا گذشت را بیاموزی....و بیاموزند....
و گاهی اشک چشمانت میخواهد تمام گودال های زمین را دریا کند..
و گاهی دلت میگیرد, میمیرد...
و دلت میخواهد خداوند در آغوشت بگیرد و آرام بگیری...
و نا امیدی را که به خاطر می آوری امید را فراموش میکنی
و گاهی فراموش میشوی
و تو چه ناجوانمردآنه فراموش شدی!
و گاهی صدایی نیست...
فردایی نیست...
رویایی نیست...
ابری نیست....بادی نیست....و حوضی نبست که لب آن بنشینی و گردش ماهی ها را نظاره کنی!
و گاهی, نگاهی, کلامی, حرفی, سنگی
کافیست تا شیشه ی عمر آرزوهایت بشکند
و تو ملتمسانه مرگ رویاهایت را بنگری...
و گاهی تو می مانی و تو میمانی و تو می مانی
و دیگر هیچ!
میدونی شروع این شعرت جالب بود ولی میشد قشنگ ترم تمومش کرد.....
یه چیز دیگه هم بگم بعضی وقتا یه شعر در عین زیباییش وقتی یه عبارت یا کلمه رو توش تکرار کنی اوطور ک باید ب دل نمیشینه.....
×ببخشید با حرفام خستت کردم...
×موفق باشی و در انتظار شعرهای جدید ازت...