بهترین خاطره ای که با حیوانات داشتی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع N!00sha
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من وقتی کوچیک بودم
یه سگ پاکوتاه داشتم ناتاشا(الان اونو ندارم یکی دیگه دارم)
بعد هروقت با هرکی بحثم میشد
ناتا رو مینداختم رو سرش...
از موهای شخص مقابل میگرفت
شخص مقابلم شروع ب جیغ جیغ میکرد نمیدونم چرا؟؟؟؟؟
 
من کوچولو که بودم یه گربه داشتم بعد این هر چی می دید تو دستم می افتاد دنبالم منم ازش می ترسیدم جیغغغ فرار اونم دنبال من:))
 
یک ماه پیش یک یا کریم اومد تو پشت بام خونمون و تخم گذاشت انقدر رفتم بهشون سر زدم که دیگه منو میشناختن و ازم نمی ترسیدن
 
چند وقت قبل، توی مسیر پیاده‌رویم، یه ساربان دو تا شتر می‌آورد. مردم دور شترهاش جمع می‌شدند و ساربان با سواری دادن و یا فروش شیر، درآمد کسب می‌کرد. شترهاش خیلی بامزه بودن :)
شتر اول سه ماهه بود و تقریبا هم قد بودیم ( اون یه مقدار کوتاه‌تر از من بود‌). شتر دوم دو سال و چندی سن داشت و بزرگ و هیکلی بود، قدش از قد من بلند‌تر بود.
یه روز که داشتم پشت بچه‌شتره رو نوازش می کردم، کله اش رو آورد جلو و پوزه‌اش رو آروم به شونه ها و پیرهنم نزدیک‌کرد، خیلی آروم و مهربون.
توی چشم‌هاش نگاه کردم، خیلی ناز بود. چشم‌های سراسر سیاه با مژه‌های بلند. در همون حال که داشتم نازش می‌کردم، یه‌دفعه کله‌اش رو سریع آورد جلو و دماغش رو با پیرهنم پاک کرد! سریع خودم رو کشیدم عقب، دیدم آستین پیرهنم دماغ‌شتری شده :|.
دید که هم قدشم ، فکر کرد که هم سن‌اش هم هستم :)). من ۱۸ سال از تو بزرگترم حیوون! برو با هم سن و سالای خودت شوخی بکن.
 
یه خاطره دیگه هم با گربه‌ دارم، وقتی که کوچیک بودم و مهد‌کودک می‌رفتم، یه بار یه گربه به شدت منو ترسوند و لکنت زبون شدید گرفتم، و بعد از اون تا مدت‌ها از هر موجود زنده‌ای به غیر از انسان می‌ترسیدم! تا این که کم‌کم ترسم ریخت و هم‌اکنون با کلیه حیوانات و به‌خصوص گربه‌ها روابط صمیمانه‌ای دارم و مشکلی باهاشون ندارم :)
 
من یدونه اردک داشتم 5 ـ6 سالگیم هرجا که می رفتم می افتاد دنبالم وقتی هم که بغلش می کردی نمی دونم چرا زیر بلوزم قایم میشد( فک کنم خجالت می کشید )
:D:))
من یدونه گربه داشتم حدود 3 4 سال پیش اسم بیکا بود
عادت کرده بود از دست یکی غذا بخوره وقتی توی ظرفش می ریختی نمی خورد یه رو که داشتم بهش غذا می دادم یه گربه دیگه هم اومد که تا اون موقع ندیده بودیمش اونم خواست از غذای بیکا بخوره و دستشو جلو اورد که غذا رو بر داره بیکا عصبانی شد و و با پنجش می خواست به دست اون گربه بزنه که اون گربه جا خالی داد بیکا دست منو زخمی کرد بعد اون داشت زخممو می لیسید
خیلی حس خوبی بود 8->:-b
دوست دارم بیکا و همیشه به یادتم:RedHeart:x><
 
ما که خاطراتمون همش همین جوجه رنگی ها بود که میخریدیم 4 روز بعد تشییع میکردیم.
چند بارم بچه گربه و سگ و کلاغ و ... پیدا کردیم و اینارو البته مامانمون از خونه مینداخت بیرون
و البته یکبارم رفتم 2 تا طوطی خریدم. ناکس ها یه طوری خودشون رو به موش مردگی زدن که دلم سوخت در قفس رو باز کردم که برن. تا در باز شد فرار کردن و رو هوا پشتک وارو میزدن و به من میخندیدن(داستان طوطی و بازرگان رو خونده بودما...ولی بازم گول خوردم:)))
 
Back
بالا