در این تاپیک هر(یا دو) هفته یک شعر انتخاب میشه و کاربران عزیز می توانند در این یک(یا دو) هفته تمامی نظرات، سؤالات خود را درباره ی شعر هفته بنویسند و به بحث بپردازند. سپس یک جمع بندی از آن شعر از پست های شما درست می شود و به سراغ شعر بعدی می رویم.
در صورتی که شعر خاصی را مد نظر دارید به من پ.خ بدید تا در صورتی که امکانش بود شعر گذاشته بشه.
شعر هایی در این تاپیک قرار می گیرند که:
1- خیلی طولانی نباشند.
2- جای بحث داشته باشند.
3- صحبت درباره ی آن ها در حد توانایی ما باشد.
روش قبلی که این تاپیک با عنوان شعرخوانی گروهی داشت کمی دشواری داشت و استقبال کمتری می شد.
خوب با توجه به نظر سنجی شعر ندای آغاز سهراب سپهری انتخاب شد
ندای آغاز:
کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه
و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من
که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ
همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب
بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟
از الان تا هفته ی آینده فرصت دارید درباره ی این شعر نظر بدهید!
به زودی هم نظرسنجی شعر کلاسیک اضافه میشه
به نظرم سهراب تو این شعر همون روند شعر "پشت دریاها " رو داره ادامه میده و از آرمانشهرش صحبت میکنه واین نکته رو از اوایل شعر جایی که میگه "بوی هجرت می آید" میشه فهمید و در آخر شعر هم میگه " و به سمتی بروم ..." و نکته ی جالب و تحسین برانگیز این شعر از نظر ساخت استفاده ی به جا از غفلت های پاک متعدد مثل "چه کسی بود ..." یا "کفشهایم کو " بود !
خوشحال میشم نظرات شمارم بدونم
اول درباره ی اسم شعر باید بگم اصولا شعر هایی که اسمشون تو خود شعر نیستند باید از مفهوم متوجه بشی
ندای آغاز احتمالا همین ندایی که او رو صدا می زنه هست که در او انگیزه ی سفر رو ایجاد می کنه!
و در حالی که همه در خواب هستند سهراب چون به فکر هجرت هست نمی تونه بخوابه!
فکر کنم نماد هجرت باید پرستو باشه البته اگر بشه گفت از چلچله هم میشه به این منظور استفاده کرد به نظرم این قسمتی که گفته "بالش من پر آواز پر چلچله ها ست" حس خوبی میده!
و سهراب از مردمی میگه که درکی از احساس ندارند و این موضوع او را غمگین می کنه و در جای دیگر از مردمانی میگه که پر از احساسند تخم گذاشتن آسمان در چشم شاعره یا مردی که از طلوع انگور سوال می پرسید و این حس هجرت رو بیشتر می کنه!
و همون طور که یاسین گفت قصد داره به همون شهر رویایی و آرمانی خودش برود !
در کل شعر خوبی بود توصیفاتش هم به جا و خوب بود! و حس رو به خوبی منتقل می کرد!
فقط من سوال داشتم فقه که دختر بالغ همسایه اون رو می خوند دقیقا چیه؟
پ ن: در کل به نظرم این شعر زیادی جای بحث نداره پیشنهاد می کنم شعری که انتخاب می کنید (از هفته های آینده انشاالله )بر حسب علاقتون نباشه صرفا. لینک شعر هایی که قرار میدیم رو ببینید و شعری که احساس می کنید میشه در موردش بیشتر صحبت کرد رو انتخاب کنید بحث سر علایق نیست می خوایم یاد بگیریم من مطمئنم می تونه آثار خوبی داشته باشه حداقل سبب میشه به اون شعر دقیق تر نگاه کنیم و یه سرچ کوچک دربارش بکنیم! پ ن2 : نظر سنجی شعر کلاسیک هم گذاشته شد لینک شعر ها در پست اول هست!
من فکر میکنم شاعر همونطور که داره جاذبه های آرمانشهر رو تعریف میکنه اینو میگه و این میتونه نماد جاذبه ی جنسی و یا تعبیر عرفانی اون باشه ! البته نظر منه !
به نظر من می خواد اینو بگه که اونم که به بلوغ رسیده باز هم به مادیات نگاه می کنه و مادیات رو مبنای زندگیش گذاشته
یعنی در اصل اون دختر رو یه جورایی نماد کمال و بلوغ گرفته
پ ن: در کل به نظرم این شعر زیادی جای بحث نداره پیشنهاد می کنم شعری که انتخاب می کنید (از هفته های آینده انشاالله )بر حسب علاقتون نباشه صرفا. لینک شعر هایی که قرار میدیم رو ببینید و شعری که احساس می کنید میشه در موردش بیشتر صحبت کرد رو انتخاب کنید بحث سر علایق نیست می خوایم یاد بگیریم من مطمئنم می تونه آثار خوبی داشته باشه حداقل سبب میشه به اون شعر دقیق تر نگاه کنیم و یه سرچ کوچک دربارش بکنیم! پ ن2 : نظر سنجی شعر کلاسیک هم گذاشته شد لینک شعر ها در پست اول هست!
کاملا باهاتون موافقم دوست عزیز ! من اصلا منظورم این نبود که فقط نو باشه ! چون لبو جان گفته بودن شعر نو نقد خاصی نداره من گفتم اینو ! ینی هم نو هم کلاسیک خوبه به نظرم هردوش لازمه !
خوب با جازه منم نظرمو بگم :
به نظرم بهتره تاپیک جهت دار تر بشه یعنی مثلا دوستا شعری رو انتخاب کنند که در موردش تا حدی آگاهی دارند ( نه اینکه بار اولشون باشه که می خونن ) بعد بیان شعر رو تفسیر و تحلیل کنند . بقیه هم که اطلاعات چندانی ندارند از نظر اونا استفاده می کنند و اگه با نظر بقیه مخالف بودن بیان کنند .
اما شعر :
خوب برداشت کلی این می تونه باشه که یه ندایی درون سهراب داره اونو صدا می زنه( چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ ) و ازش می خواد که سفر بکنه به اون شهر آرمانی که حالا تو شعر توصیف شده ...
یکی از قسمتای جالب شعر می گه که :
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه
و شاید همه مردم شهر
این خواب به نظرم همون روزمرگی شدنس ، همون مسائل زندگی و عادت هاست که همه رو در بر گرفته و سهراب نمی خواد مثه بقیه به اون خواب فرو بره ...
فعلا همین ولی احتمالا بعدا ادامه می دم...
جمع بندی شعر ندای آغاز از گفته های شما:
سهراب تو این شعر همون روند شعر "پشت دریاها " رو داره ادامه میده و از آرمان شهرش صحبت میکنه واین نکته رو از اوایل شعر جایی که میگه "بوی هجرت می آید" میشه فهمید و در آخر شعر هم میگه " و به سمتی بروم ..." و نکته ی جالب و تحسین برانگیز این شعر از نظر ساخت استفاده ی به جا از غفلت های پاک متعدد مثل "چه کسی بود ..." یا "کفشهایم کو " بود
ندای آغاز احتمالا همین ندایی که او رو صدا می زنه هست که در او انگیزه ی سفر رو ایجاد می کنه.
و در حالی که همه در خواب هستند سهراب چون به فکر هجرت هست نمی تونه بخوابه.
و سهراب از مردمی میگه که درکی از احساس ندارند و این موضوع او را غمگین می کنه و در جای دیگر از مردمانی میگه که پر از احساسند (همچین آدم هایی بر خلاف دسته ی اول نیز هستند) تخم گذاشتن آسمان در چشم شاعره یا مردی که از طلوع انگور سوال می پرسید.
دختر بالغ همسایه رو هم میشه نمادی از انسان بزرگ شده دونست در حالی که به مادیات فکر می کنه
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه
و شاید همه مردم شهر
این خواب به نظرم همون روزمرگی شدنس ، همون مسائل زندگی و عادت هاست که همه رو در بر گرفته و سهراب نمی خواد مثه بقیه به اون خواب فرو بره ...
نظرسنجی امشب تموم میشه ولی این طور که معلوم هست شعر مولوی قطعی شده است!
فقط یک نکته ای رو بگم دوستانی که در نظرسنجی شرکت می کنید لطفا در شعرخوانی هم شرکت کنید فقط رای ندهید!
خوب می تونید از الان شروع کنید! بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
خوب دوستان با توجه به این که رسیدیم به فصل امتحانات و تاپیک خوابید به زودی می خوام تاپیک رو دوباره فعال کنیم.
هر پیشنهاد سازنده ای دارید دریغ نکنید. تا با مخاطب بیشتر پیش بریم =)
اول از همه یه سری انتقاد بکنم : شعرایی که طولانی هستن بهره تیکه تیکه مورد بحث قرار بگیرن . الان مثلا این شعر خیلی بانده و هر بیتش یه مفهومی داره نمیشه یهو در باره ی همش نظر داد .
بعد اینکه بهتره مصرع ها رو به روی هم و بیت ها شماره دار باشن لطفا
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
دوتا بیت اولی که واضحه تقریبا اما خودم متوجه بیت سوم نشدم
بیت 4 میگه تو هی به من میگی برو انقدر اذیت نکن ولی من همین حرف زدن تو رو هم دوست دارم ^-^ ( بد توضیح دادم ؟ )
بیت 5 باحاله منظورش اینه که این محافظان خانه ات به من میگن برو معشوقت اینجا نیست(شه=معشوقه) . ولی من اون ناز و ادای دربان رو که میگه برو نیستش دوست دارم
بیت 6 هم چیزی نداره فقط قراضه = یه تیکه پاره
بیت 7 میگه دنیای مادی و چیزهای درونش فناپذیر هستند و من به دنبال بی انتهاها (! ) هستم . فقط یه چیزی که اینجا سواله منظورش از "عمانم" چیه ؟
خوب با توجه به دشوار بودن شعر قبلی و این که نظر خاصی رد و بدل نشد میگذریم با یه شعر دیگه و روند جدید کار رو آغاز می کنیم که امیدوارم استقبال شه.
شعر رو بخونید درموردش تفکر کنید اگر دوست داشتید سرچ کنید و آخر سر نظراتتون رو درباره ی شعر بگید. شعر تساوی یا یک با یک برابر نیست خسرو گلسرخی
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکیبرخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم نالهآسا گفت:
بچهها در جزوههای خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست.......
سلام دوست عزیز من یه سوال داشتم : آیا این شعر متعلق به مجوعه ای از اشعار هستش مثلا کتابی یا چیزی مث اون ویا ......
اگه متعلق به یه کتاب اگ مقدور براتون اسمشو می گین؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام دوست عزیز من یه سوال داشتم : آیا این شعر متعلق به مجوعه ای از اشعار هستش مثلا کتابی یا چیزی مث اون ویا ......
اگه متعلق به یه کتاب اگ مقدور براتون اسمشو می گین؟؟؟؟؟؟؟؟
این شعرو دبیر زیستمون سر کلاس برا ما خوند!!
خیلی روم تاثیر گذاشت، ینی تا حالا از این جنبه به ماجرا نگاه نکرده بودم!
به نظرم شعر اجتماعی خیلی قشنگی هست و مهمتر از همه اینکه ملموس و محسوس هست!!
به امید روزی که 1=1