پاسخ : هانیه-8578
کافه پیانو
فرهاد جعفری
معرفی کتاب :
گویا که از اولین آثار فرهاد جعفری بوده که داستان خود نویسنده رو بیان میکنه اما تو ترکیبی از خیال و واقعیت ه . به صورت 30 فصل نوشته شده .خیلی وقت پیش خوندمش اما فرصت نوشتن در موردش رو متاسفانه نداشتم.نثر ملموسی داره و آدم میتونه اونو احساس کنه . توصیه میشه بخونیدش !
خلاصه داستان :
فرهاد سر دبیر(فکر میکنم
![Big Grin ;D ;D](/forum/styles/yahmas/smiles/big_grin.gif)
) یه مجله بوده که بخاطر فروش نرفتن(عقاید خاصی داشت و حاضر نبود اون عقاید رو به خاطر فروش مجله ش کنار بذاره و لذا مجله تعطیل شد.)و داشتن یه کار و پرداخت مهریه زنش یه کافه زد به اسم " کافه پیانو".توی فصلای مختلف از زندگی شخصی خودش و مشتری های تقریبا ثابت کافه ش مینویسه.داستان خودش از قرار دخترش به اسم گل گیسو هست و زنش که از هم جدا زندگی میکنن به اسم پری سیما.
نقد داستان :
از جمله کتابایی بود که واقعا میخ کوب شدم و سر همه کلاسای دانشگا اونو میخوندم و حتی گاهی نگران از تموم شدنش...
نثر ساده و جالبی داشت جوری که ادم حس میکرد جزیی از مشتری های اون کافه ست و داره زندگی این افراد رو تماشا میکنه.
+ : فصل های کتاب خوب و کوتاه بودن.نه خیلی پرت از فصل قبل و نه ادامه ش.توصیف مشتری های کافه خیلی قشنگ.ساده و ملموس بود.
+ : به طرز دوق مرگ کننده ای تغییر فضا دادناش عالی بود.وختی از کافه به خونه یا بیرون تو خیابون میرفت.تغییر رو کاملا میشه متوجه شد
+ : اینکه مرتبا از مارکا و اسم های گنک مینوشت با اینکهه معنیاشونو نمیدونسم اما کنکجاوی آدم رو تحریک میکرد که داستان رو ادامه بده تا ببینه متوجه میشه معنی این کلمه ها رو (مثل نگروکیس ).و به نظر خودم اینکه دائما از مارک حرف میزد ادم کمال گرایی بوده در عین نداشتن وضع مالی خوب.
+ : گنجوندن عقایدش تو کتابم خوب بود. مث عقیده ش در موردش شخصیت شناسی با نگاه به انگشتای طرف. یا خوب بودن در هر شرایطی(اونجا که واسه گل گیسو سنگ پیدا میکرد و گفت به بقیه دوستاتم بده ).مستقل بار اوردن گل گیسو(باحقوق دادن بهش برای شستن ظرفا و ....
_ : تناقضاتی داشت که ذهن رو گیج میکرد.مث بعضی توصیقاتش و اینکه اخر نفهمیدم "صفورا" واقعی بود یا خیالی.که نمیدونم این از خاصیت کتابشه یا از ضعف هاش.
_ : بعضی جاها نمیتونست منظور رو درست برسونه و خواننده رو گیج میکرد که باید به کودوم بخش داستان توجه کنه تا منظور رو بفهمه.و خودش هم تا حدودی این ضعفش رو میدونست.جوری که بعضی جاها از عبارت "یعنی میدانید و ..." استفاده میکرد تا منظورشو برسونه .
قسمتی از داستان :
مثل اینکه برد پیت را در لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود !
در کل خوندنش توصیه میشه !