پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)
دوستان اينكه 15 خط بشه واقعا سخت بود خودكاره روان مي نويسه كاريش نميتونم بكنم اميدوارم دوستان هم كمك كنن كه اين متن هم بياد تو مسابقه
مهم اينه كه خونده بشه يك داستانه كوتاه به زبان اول شخص
جورچينِ زندگي
نميدانم چگونه شد كه جورچينِ زندگيم را نه خودم ساختم نه بازي كردم و نه تكميل.......
شايد تنها هنرم اين بود كه از دست كش ها و باراني و شالِ مادرِ هنرپيشه ام كه به رحمت رفته تا كلاه سر كجِ پدرم كه به او ميگفتم نر و شلوارك هاي نوجواني ام براي خود لباسي را دست چين كنم.
شايد تك تك اشيايي كه به من لقب انسان داده تا به سان حيوانات، برهنه نباشم را از كسي گرفته باشم اما.....اما آن پارچه اي كه به دستِ راستم بسته ام تنها ميراثِ من از زندگي است.
تنها ميراثِ من از زندگي همين پرچمي است كه وقتي مشغولِ ساز زدن براي گروهي از سربازانِ ارتش بودم ،فرمانده آنرا به من داد و من هم با افتخار به دستانم بستم ، يادم نمي آيد چند ساله بودم اما جواني بودم بسيار دوست داشتني........
بگذاريد اندكي برايتان بگويم چه بود و چه شد اما چه خواهد شدن آن بماند با خودتان..
من ،مادرم و نر در يك خانه اي استيجاري در شهري مرزي زندگي مي كرديم. كودكي ام را به خاطر ندارم اما تنها گذشته ام ضجه هاي مادرم در گوشم است شايد دليل ساز زدنم هم همين باشد،كمك ميكند تا آنرا كمتر بشنوم ضجه هاي مادري بي پناه در زير سايه ي شلاقهاي مردي كه تنها نر بود نه مرد ودر پناه احساس مادر بودن زندگي ميكرد .حتي وقتي نر به ما گفت كه ديگر به خانه نمي آيد و تركمان مي كند ؛ بازهم احساس ميكردم او پدرم است اما وقتي كه گفت لعنت به شما و رفت اما كلاهش را جا گذاشت تنها به چشمانش خيره شدم ،به در خيره شدم و به........... مادر .......و كلاه
هنوز هم چشمانم خيره است به نگاه مردمان اين شهر جنگ زده ،چشمان پر التهابشان و به آسمان تا شايد ببارد و اين چهره ي دروغين را از روي صورتم بردارد.
و من زندگي را آغاز كردم.
بي پدر،با مادري كه تنها تا 1 هفته بعد زنده بود و مُرد.
تنها و تنهاتر شدم ،شغلي نداشتم.صبح ها تا لنگِ ظهر مي خوابيدم و بعد بلند مي شدم به قبرستان ميرفتم و شب ديرهنگام باز ميگشتم..تا 6 ماه همينگونه گذشت تا صاحبخانه مرا بخاطر ازدواج نكردن با دختر ديو صفتش از آنجا بيرون كرد نه بخاطر نپرداختن اجاره!
من ماندم با يك ساك كه لباس ها و جعبه آرايش مادرم در آن بود .خودم ديگر لباسي نداشتم چرا كه شب ها در راه آنها را به بيچاره هايي كه هيچ چيز براي پوشيدن نداشتند ميدادم اگر هم نمي دادم اوباشِ محل آنها را از من ميگرفتند.
من كه ديگر حوصله ي كتك خوردن نداشتم تصميم گرفتم تا كار خيري بكنم و لباس هايم را به بيچارگان بدهم لااقل به جاي كتك تنها مسخره مي شدم!
آنروز(روز بيرون كردن من از خانه) را بخاطر دارم. جمعه بود و "جمعه بازار" گرم گرم.
لباس هاي زيباي تئاتر مادرم را براي فروش بردم... چقدر زيبا بودند! ظهر نشده بود كه همه را فروختم.تا آن زمان اينقدر پول را يكجا نديده بودم اما......
هنوز هم صداي ضجّه مي آمد؛ مي خواستم خودم را راحت كنم .اين بار به خيابان هاي محله ي بالاتر رفتم .آنجا دنيايي ديگر بود : زيبا،آرام و لوكس.......
گرسنه بودم به يك تيرِ برق تكيه دادم كه ناگاه دستم ليز خورد.....هه...آگهي را كه به تير تازه چسبانده شده بود حالا از آن جدا شده بود : فوق العاده، فوق العاده ، گروه موسيقيِ ارتش جهت امري فوري هنرجو مي پذيرد- زمان :جمعه 27 دسامبر 1972 ساعت 18- مكان:اردوگاه مرزي
ناگهان فكري مانند برق از ذهنم گذشت،ارتش همه چيز داشت از غذا و آذوغه گرفته تا لباس و.........
نگاهي به ساعتِ ميدانِ اصلي انداختم هنوز دير نشده بود با تمام قدرتي كه داشتم با كفش هاي كتانيِ رنگ و رو رفته ام كه حالا ديگر سايزهاي مختلفي داشت دويدم و خود را به اردوگاه رساندم.
تنها جاييكه چهره ي زيبايم مفيد بود در اردوگاه بود ، مسئول پذيرش گفت :هه.....تو كه هيچ سازي نداري ، فقط قيافت با اين لباسات به دردِ دلقك بازي و تئاتر ميخوره!
ميخواستم جوابش را بدهم اما گفتم: پول كه دارم و يك دست از اسكناس هارا زير ميزش گذاشتم.
گفت : اي هنرمندِ با سليقه شما قبول شديد، لطف كنيد و يك ساز انتخاب كنيد تا من وظيفه ي نواختن آنرا به شما بسپارم.
من هم كه هم شوكه بودم بي اختيار گفتم: شيپور.
اينگونه آرام و سخت بدون هيچ مربي مسيرِ شيپور نواز ِ ارتش شدن را طي كردم گويي اين در خونم بود ، از همان نوجواني گاهي در قيف هاي آهني بي استفاده در آشغال ها فرياد ميزدم تا نر را از خواب بيدار كنم تا به سر كار برود و مادرم اندكي آرامش پيدا كند.
سخت ترين لحظه ي زندگي ام زماني بود كه براي شروع جنگ شيپور زدم و شروع شد آغازِ ويراني ها و آغازِ تلخ يك نبردِ نابرابرِ ديگر.
دوران جنگ سخت است و سخت سپري ميشود، نميخواهم اين قصه ي تلخ بار ديگر از زيان من گفته شود.
مدتي گذشت و من مسن تر و پخته تر شدم ، بدون آنكه از زندگي ام چيزي بفهمم ،بدونِ خانواده و تنها عزيزم همين ساز بود.
تا اينكه فرمانده گفت : هي مردِ شيپورچي ! شيپورِ پايان جنگ را بنواز .
كسي مرا در شهر نميشناخت من هم خودم را با جعبه ي آرايش مادرم بزك كردم و به شهر آمدم ،به ميدان اصلي رفتم ، شروع كردم به شيپور زدن.........
ناگهان احساس كردم ديگر صدايي از شيپور در نمي آيد احساس كردم گونه هايم ديگر باد نميشود او به من مشت زده بود،با آنكه اندكي پير شده بود،هنوز هم قدرت داشت از چشمانش او را شناختم ؛ همان نر بود.شيپورم را از من گرفت و به زمين انداخت بازهم مانند مادرم زير سايه ي شلاق او رفتم ..اولي ...دومي اما سومي زده نشد چشمانم را باز كردم،افتاده بود....... در كنار شيپورم،بخشي از شيپورم شكست و نر هم مرده بود.......
همه مردم راجع به من حرف ميزنند حالا ديگر معروف شده ام........
از آنها فاصله ميگيرم ،كنارِ ديوار ِ ويران كه به مسيرِ ورود به محله ي پايين است مينشينم .... شيپورِ خراب را با نخي ميبندم و حالا بازهم بايد به فكرِ اين باشم كه مثل سنگفرش زيرِ پايم بدون شكستن ادامه دهم نه مثل آن سنگفرش هاي خزه گرفته ي چند تكّه اما يادتان باشد من به دنيا آمدم امّا دنيا به من نيامد.......
ي ا ح ق
مردِ شيپور چي