[size=14pt]این هم از نوشته من: [/size]
دلقکی منتظر باران است تا به جای او بگرید ...
او کیست؟ آیا خوشحال است؟ چرا منتظر باران است؟ چرا آن جا نشسته است؟ به چه فکر می کند؟ چرا می خواهد گریه کند؟ چرا دلش گرفته است؟ چرا گریم دارد؟ آیا او دلقک است؟ آیا دوست دارد دلقک باشد؟ آیا می تواند مردم را بخنداند؟
آیا او جواب سوال هایم را می داند؟ اگر می داند آیا به آن ها جواب می دهد؟ اگر نه پس از چه کسی سوال هایم را بپرسم؟
آیا کسی این مرد را که منتظر بارش باران است میشناسد؟ اگر می شناسد آیا به سوال هایم پاسخ می دهد؟ اگر نمی شناسد آیا از من درباره او سوال می کند؟
آیا پاسخ هر سوال، سوال دیگری در راه دارد؟ اگر این طور است پس چرا پاسخ یک سوال است؟ اگر نیست پس کی سوال ها تمام می شود؟
آیا باران می بارد؟ آیا او از آمدن باران خوشحال می شود؟ آیا واقعا منتظر بارش باران است؟
من هزاران هزار سوال از این مرد در ذهن دارم اما تا باران نبارد نمی توانم برایشان پاسخی پیدا کنم.
سکندری میخورد و چند قدم جلوتر می ایستد . با گیجی به سرش دست میکشد و باز در امتداد خیابان قدم برمیدارد ، این بار در سکوت بدون صدای موسیقی آشنایی که او را به اینجا کشانده بود
کم کم سیاهی لباس نوازنده به چشمش می آید که موسیقی را از سر گرفته و رهگذران را وادار میکند بایستند . هر چه شلوغ تر میشود و هر چه صدا اوج میگیرد خاطرات محو بیشتری در ذهنش نقش میبندد تا تصویر یک دستبند باریک آبی را بسازند .
شوق را در پاهایش حس میکند و قدم هایش را سریع تر بر میدارد . از بین جمعیت میگذرد و چشم غره های گاه و بی گاه زنان مبادی آداب را نادیده میگیرد
موسیقی قطع میشود
صورت سفید نقاشی شده جلوی هجوم خاطراتش را میگیرد
تشویق جمعیت و بعد همه به راهشان ادامه میدهند .
خلوت میشود و رفت و آمد بهد از چند دقیقه دوباره جریان میگیرد .
خاطراتش پا پس میکشند ، عقب میروند و او در ذهنش التماس میکند ... که دوباره بنوازد
نگاهش در جست و جوی دستبند آبی برمیگردد
و دستکش های سفیدی که مچ های نوازنده را پوشانده اند
با قدم های سست در انتهای خیابان میپیچد
و نوازنده
این بار با برق غمی کهنه همان آهنگ آشنا را از سر میگیرد
از پدرش سه چیز به ارث برده بود :بدبختی،بینی گوشتی و این ساز.
همیشه بعد از پایان روز یک گوشه می نشست و فکر می کرد،به ارثیه اش ،وارثی که آرزو می کرد هرگز نداشته باشد ،به خاطراتی که با پدرش داشت و... .و البته نیازی به فکر کردن به ساز نداشت چون در هر فکرش آن لعنتی بود.لعنتیی که طبق گفته پدرش-یا بهتر است بگویم دستورش-باید سعی می کرد دوستش داشته باشد.حتی برای ایجاد این علاقه بارها پدرش با ساز محبوب بر سرش زده بود،و بعد به پسر گریان آهنگ های شاد یاد می داد تا او با آن ها از مردم پول بگیرد.
اما هیچ وقت آهنگ های شاد آن ساز لبخند به لب مردم نیاورد.شاید به این علت که همیشه آهنگ ها از قلب نوازنده شان سرچشمه می گیرند و او هرگز قلب شادی نداشت ، حداقل با وجود آن ساز-اما پدرِِِِ او تنها دست های خالی او را می دید نه قلب ناراحتش را-به هر حال علت هر چیزی که بود او می دانست که باید مردم را شاد کند،چون اصولاً دو دسته از افراد به امثال او پول می دادند:اول کسانی که به سبب او و سازش شاد می شدند و برای شکر این شادی سکه ای به او می دادند و یا مردمی که بعد از این رویارویی ، آن قدر یاد بدبختی هایشان می افتادند که برای رفع مشکلاتشان پولی به او می دادند.
برای همین هم بود که همیشه دستش خالی بود چون او حتی یکبار هم نمی خواست مورد دوم را امتحان کند.حتی مدتی بود که برای شاد کردن مردم خودش را به شکل دلقک در آورده بود ،اما صورت خندان مصنوعیش هیچ خنده ای بر لب دیگران نیاورد حتی از نوع ساختگیش.
مثل همیشه گوشه ای نشست و برخلاف همیشه به خاطر دست های خالیش غمگین نبود، چون می دانست که برای کشیدن نقاشی زیبا ابتدا کاغذ باید پذیرش زیبایی را داشته باشد و با هیچ گریمی او نمی تواست بر روی صورت غمناکش لبخند بکشد.
با همین فکر ها بود که چشم از دنیای سیاه و سفید اطرافش بست و وارد سیاهی مطلق شد...
وقتی که چشم هایش را باز کرد اطرافش پر از سکه بود و صدای دخترکی را می شنید که می گفت:"مادر،چرا اون مرد دماغ گوشتی اینقدر ناراحت است؟"
و مادر بعد از مکثی سری تکان داد و سکه ای به طرف او انداخت.
دل های دردمند و روح های آزرده قوی تر قلم میزنند و زیباتر ساز!
بر روی چهره اش اشک هارا ثبت کرده تا به رهگذران بفهماند که تک تک نت هایی که می نوازد از اعماق وجودش برمی خیزد.
اما کیست که یارای فهمیدنش را داشته باشد؟
چه کسی هست که آن اشک ها را پاک کند و بگذارد که لبخند او خودنمایی کند؟
چه کسی هست که حتی در ورای آن لبخند، اندوه بی کرانش را حس کند و منشا قدرت اجراهای او را به درستی بشناسد؟
دل هایی که به رحم می آیند و ترحم هایی که برانگیخته می شوند، معلول همان چهره ی غمزده ای است که شاید تمامی رهگذران با آن همزاد پنداری کنند. و نتیجه ی تمام همزاد پنداری شان می شود سکه ای برزمین!
کاش یک روز لبخند را برلبانش حک کند و بگذارد نتیجه ی همزاد پنداری آن روز رهگذران، لبخندی حک شده بر لب هایشان باشد!
شاید هیچ گاه ارزش نواخته های او را نفهمند اما اینگونه او می تواند زندگی تمامی آن هارا دستخوش تغییری عظیم قرار دهد. بی آنکه کسی بفهمد. بی آنکه خودش بفهمد!
خب خيلي خيلي خيلي ممنونم از همه ي دوستاي عزيزم که شرکت کردن و نظر دادن ! از اين لحظه تاپيک قفل ميشه و نتايج تا پايان شهريور اعلام ميشه !!!
ضمنا تغييري که در شيوه نامه ي مسابقه بر اساس نظرات و پيشنهادات شما ايجاد شده به اين صورته که از اين به بعد براي افزايش جذابيت مسابقه مدت شرکت در اون بين ده روز تا دو هفته س ! همچنين مسابقه هر ماه انجام نميشه و با توجه به شروع سال تحصيلي ممکنه بين هر دو مسابقه دوماه يا بيشتر يا کمتر فاصله باشه (بسته به ميزان شرکت کننده ها)
و در آخر اينکه بقيه ي مسابقات فقط به همين صورت نيست يعني ممکنه مسابقه هاي بعد در زمينه ي مينيمال نويسي باشه يا بجاي عکس يک موضوع انتخاب بشه !
باز هم ممنونم از همه ي دوستان ! منتظر اعلام نتايج اولين مسابقه ي نثر پارسي باشيد !