• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

نظر شما درباره ی مسابقه ی ماهانه ی انجمن نثر پارسی چیست ؟

  • خیلی خوبه - ادامه داشته باشه

    رای‌ها: 64 65.3%
  • خوبه - نحوه ی اجراش خوب نیست

    رای‌ها: 11 11.2%
  • متوسط

    رای‌ها: 5 5.1%
  • خوب نیست

    رای‌ها: 4 4.1%
  • نظری ندارم!

    رای‌ها: 14 14.3%

  • رای‌دهندگان
    98
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • شروع کننده موضوع
  • #1

Azhirock

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
117
امتیاز
1,037
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1
شهر
مشهد
رشته دانشگاه
پزشکی
سلام !

اولین دوره ی مسابقه ی نثر پارسی که از این ماه به صورت ماهانه برگزار میشه آغاز شد ! جهت کسب اطلاعات بیشتر این تاپیک رو مطالعه کنین !


نویسندگان عزیز تا سی ام شهریور فرصت دارین تا در مورد این عکس متن های خودتون رو در این تاپیک قرار بدین !



+حتما ابتدا تاپیک فراخوان رو مطالعه فرمایید !

+ ضمنا تاپیک فراخوان اصلاح شد ! میزان لایک ها در نمره ی نوشته تاثیری نداره !

0.591921001283190949_irannaz_com.jpg
 

پژواک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
585
امتیاز
3,656
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
95
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

خب من افتتاح میکنم مسابقه رو...باشد که استقبال شود! دیگه اگه بد بود به بزرگی خودتون تحمل کنین!

هیاهوی مردم ، خنده ی تماشاچیان ... همه راضی بودند...
نگاهش روی نقطه ی نامعلومی خیره شده بود ، خودش اینجا و افکارش....معلوم نبود کجا سر میخورند...
شاید روی نگاه معصوم دخترکی که بابا خطابش میکرد ، شاید به بغضی که امروز مهارنشدنی بود ، شاید به آینده ای که آمدنش با خدا بود...شاید...
خدا آن بالا لبخند میزد و مرد...می اندیشید به خدایی که میگفتند همان نزدیکیست...او را به یاد نمی آورد،سال ها بود فراموشش کرده بود...درست همان لحظه ای که کودک بیمارش روی دست هایش جان سپرد فراموشش کرد...درست همان لحظه که فریادهایش خاموشی و سکوت شب را میشکافت فراموشش کرده بود...
مدت ها بود لبخند نزده بود ولی لبخند نشانده بود...شادی کاشته بود...لب هایش به مانند یک بازیگر تازه کار تظاهر به لبخند می کردند و چشم هایش اما...غم درونش را فریاد می زدند...
سرش را پایین انداخت...شیپورش!...همان وفادارترین رفیق روزهای دلخستگی...شاید این تنها نقطه ی اتصالش به دنیا بود...
کوچه ساکت بود...همه رفته بودند...تصمیمش را گرفت...ماندن جایز نبود...
.
.
.
و فردا دیگر هیچ کدام از مردم شهر نخندیدند...صدای جاروی رفتگر می آمد و شکسته های یک شیپور...
 

h.f

جــــــــــــلاد لـــــاغر :>
ارسال‌ها
863
امتیاز
4,768
نام مرکز سمپاد
F1 TEH
شهر
چه فرقی میکنه کجای دنیام
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
شهید بهشتی
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

و من این روزها خسته از نامردمی مردمان شهرم بر دیواری تکیه میزنم که این روزها از پشت من صاف تر است.این روزها بر دیواری تکیه میزنم که از لرزش قلبم می لرزد...
این روزها سازها هم فالش میزنند ...هرچه سازم را کوک میکنم بازهم تنها صدای فریادهای قلبم است که نواخته می شود.بازهم فالش می زند .
تنها مانده ام...تنها مانده ام...تنها!
خدایا! کاش می شد باز هم مثل قبل دلم بخندد ؛ مثل مردمی که دورتا دور می ایستادند تا ساز من شادشان کند ... . دلم تنگ است برای خنده های مردم ، برای شادی هایشان ، برای تشکر هایشان و حتی برای دلسوزی هایشان ... .
کاش می توانستم فریاد بزنم: ای مردم ،ای مردمی که ساده از کنار ساز من میگذرید من از شما چیزی نمیخواهم بیایید من ساز میزنم و شما تنها مثل قبل شاد باشید دست یکدیگر را بگیرید و سرود بخوانید.بازهم لبخند بزنید ...من از شما چیزی نمیخواهم تنها کوه غم را با لبخندتان از دوش من بردارید.
شاید آن زمان دستان منتظر زیبای کوچکم در دستان خسته ی من گل کند ...
 

z

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
90
امتیاز
145
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

بسمه تعالی​


پایان یک روز دگر
با طعم بی رحمی روزگار...
ماه از شرم به پشت ابر پنهان میشود...

و مرد اما...

زبری دیوار نوازشش میکند...
لالایی ای که برای مردم میخواند خواب را از سرش ربوده بود...

"پوچ ، پوچ"
زندگی زمزمه میکند...

ناگهـــــــــان ، سنگینی نگاهی...
تمام وجودش را ویران کرد انگار....

نگاهی کودکانه، اشک بار،
نا امیدی پدر را دید....

و مرد اما...
تمام توانش را برای لبخندی به لبهایش آورد.....

ناگهـــان نوری از آسمان...
سر بر آورد،،،دید...
ماه پر نور تر انگار...
گویی لبخند امّید بخش خدا....

تمام وجود مرد پر از نور میشود انگار ....

و لبخندی دلچسب...

دیگر پدر امّیدوار... و کودک آرام.......
زندگی پر نور در جریان است...
 

Minority

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
224
امتیاز
1,581
نام مرکز سمپاد
شهید دستغیب
شهر
گلُزوادر
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

اینم مال ما:{البته با بقیه یکم فرق داره ولی با استناد به کاردرستیِ خودتون بخونینیش؛باشد که مقبول اُفتد}

وقتی وجودشو نداری؛خو می خوام بدونم مرض داری؟تو که هر چی به یه مورچه که روی دستت قِر می ره،فوت میکنی همچین مقاومتی می کنه که اگه مردم آمریکا جلوی طوفان کاترینا می کردن الان چِل پنجاه میلیون بیشتر آدم توشون بود؛بعد یه موقع میای نفسِ آروم بکشی که که حال و هوات عوض شه،با بازدمت،چینی 760هزارتومنی رو پهن می کنی روی پارکت و اونم لطف می کنه در کمال آرامش پودر میشه که سه سال فقط خرده هاشو باید از تو پات بکشی بیرون؛بعد یه همچین آدمی مغز خر می خوره میاد شرط میزاره اونم شرط خرکی؟
ضعیفه برگشته میگه هر کی عطسه کنه حتما در حین انجام دادنش چشماش بسته می شه!!!مام اومدیم قوپی بندازیم وسط شرط گذاشتیم که: زن؛من ده تا عطسه می کنم با چشِ باز و در حین انجام عمل مزبور مثِ بابا قوری زل میزنم به چشات!!اگه نشد میشم دلقک میرم تو پیاده رو واست ترومپت می زنم!!اگر هم شد یک ماه جای بنده ساعت 9 آشغالا رو می بری مثِ مرد میذاری پایین و میای؟ok؟
اونم با ترس و لرز از این همه اعتماد به نفس،شک کرد به گفتش؛ولی آخر سر قبول کرد.مام که خودباوریمون با این وضع دیگه کاملا عود کرد شرط سوم رو گذاشتم واسه هر که این قضیه رو نقض کرد،یک شرط با درصد بسیار بالای حماقت که اون هم در اختیار گذاشتن یک ماهه کارت بانکی به طرف مقابل بود ایطوری پامو سفت تر کردم.{به خیال خودم}
پرِ مرغی فراهم شد و بنده در عین ناباوری با از دست دادن نصف مژه هام به منظور تقلب{مژه های بالا و پایینمو با دست می گرفتم که بسته نشه}،هر ده بار رو چشم بستم،تا موقع باز کردنش خودم رو با این وضع تو پیاده رو ببینم.
کفش کتونی مال 3 سال قبل+دامن 15 سالگی برنده ی شرط+البته یه گِن هم کردم زیرش{ پَرِ گِنه معلومه؛دقت کنین(البته فکر کنم گِنِ ساق بلند باشه!!یا مثلا گِن شلواری!!}+یه جوراب نخ کش شده+ترومپتِ هم؛ترکیبی از سربوقِ یه اتوبوس لکنته هس به همراه جَک دوچرخه ی قجری بابام و گریه هایی که وجودشو ندارم واقعیش کنم...وجودشو ندارم...
الانم اینجا مثِ لاشیا افتادم و برنده ی شرط هم رفته قوم و خویشاشو آورده{پشت دیوارن}دست جمعی دلقک ببینن،آخه میگن تازه اومده اینجا بساط کرده...
 

A l p h a

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
239
امتیاز
812
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
فردوسی مشهد
رشته دانشگاه
کامپیوتر - معماری کامپیوتر
تلگرام
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

اینم مال من ،بعد از مدت ها نوشتن خوب بود ، آخه سبک خودم رو داره خیلی حس خوبی بهم میده ! :D

ای بابا ، اینم از زندگی ما ، رفتیم و رفتیم و رفتیم ولی آخرش که چی ؟
آخرش بعد از این همه رفتن نشستم یک گوشه ی خیابون و رفتن این آدم هارو نگاه میکنم ، آخ که اگه بدونن چند سال دیگه اونا هم میفتن یک گوشه خسته و داغون ، دیگه این همه نمی دون یکمم از زندگیشون لذت میبرن ولی خب نمیدونن ،آدم تا وقتی پیر نشه و این هارو تجربه نکنه باورش نمیکنه ،آخه میدونی این آدم ،آدم بشو نیست دوست داره همه چیز رو خودش تجربه کنه تهش هم سرش که به سنگ خورد میگه ،آخ دیدی چی شد ؟ همه گفتن آخرش اینه ها ،ولی من گوش ندادم ،حالا منم بگم فرقی نمیکنه ،گوش هیچ کسی به حرفای منم بدهکار نیست .
یادمه یکی از استاد هام توی آکادمی دلقک ها میگفت اگه میدونستین دنیا به چه سرعتی داره حرکت میکنه ، یک لحظه هم صبر نمی کردین و تند تند حرکت میکردن ، اون موقع فکر می کردم راست میگه و باید تند تند دوید ، ولی الان که خوب دویدم میفهمم هرطوری هم که بدوی باز هم یکجا ازش کم میاری و میاد و با سرعت از کنارت رد میشه ،اون وقت درست همون موقعیه که میتونی خط حسرتو رو پیشونیت ببینی .
من میگم زندگی یعنی عشق ،میدونی چرا ؟ چون هیچ کسی نمیتونه تعریفش کنه فقط همه میدونن خیلی قشنگه ولی خب گاهی هم بدجوری میسوزونت دقیقا مثل زندگی ، یک جاهایی باهات راه میاد و یک جاهایی تو باید باهاش راه بری .
گفتم عشق یاد ساز عزیزم افتادم یک زمانی وقتی احساس کردم سازم قدیمی شده میخواستم عوضش کنم ولی اینقدر درگیر دویدن بودم که نشد ، الان هم دیگه پولی برای این کار ندارم ،البته اگه داشتم هم این کارو نمی کردم ، آخه دیگه الان ما خیلی شبیه هم هستیم ،دوتامون قدیمی شدیم و دیگه اون سمت غلتک زندگی هستیم الان تنها چیزی که برامون مونده عشقه ،همین هم باعث شده که هر روز تو آغوشم بگیرمش و لب هامون رو روی هم بزاریم و بلند فریاد بزنیم ، تا کسانی و یا حتی یک نفرعشق رو باور کنه و با عشق زندگی کنه .
 

ATE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
453
امتیاز
13,393
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

تا کی عکسای این مدلی ببینیم از رنج بنویسیم ، از درد بنویسیم؟!
از مرضِ فراگیر تنهایی بنویسیم، از خنده های تلخِ مضحک که معلوم نیس واسه دلخوشیِ کی میشینن رو صورتمون...

کسی چه میدونه، شاید نویسنده ی خوبی میشدم اگه غرورم دست از سرم برمیداش و میذاش بنویسم که چقد شبیه عکس مذکور شده، زندگیم. یه زندگی خاکستری، یه آدم و یه دنیای خاکستری که میخواد دیده شه، شنیده شه، در گوشی بگم، "میخواد رنگی شه"

هعــــــــــی آقا، پاشو ببین خیلیم بد نیس،
خیلیم داغون نیس اگه یه وقتایی بشینی کفِ سنگایی که ترک دارن، تکیه بدی به یه دیوار آجری ...
خیلیم داغون نیس اگه یه وقتایی برای شنیده شدن، شیپور بگیری دستت، اگه یه وقتایی برای دیده شدن دماغتو قرمز کنی ...

میدونم بیتابی، میدونم یه چیزی تو گلوت وول وول میخوره، مثه یه لرزش، یه بچه زلزله، میترکه و شدت یه سونامی که میرسونتش به فاصله پلکات، دنیات تار میشه، تو یه پلک میزنی و فورانِ یه آتش فشانِ نیمه فعال اتفاق میُفته، حال و روزت میشه پر از بلایای طبیعی، ولی نگاه کن، ببین خیلیم بد نیس، اینا یعنی یکی توی تو، هنوز زنده است، یکی که ریه هاش هنوز از اکسیژن مرگ پر نشده، یکی که سنسورای احساسش هنور فعاله ...

گفتم که خیلی داغون نیس، ولی با این وجود باید وایسیم جلو ازدحام نگاهایی که میخوان استُخونِ زانوهاتو خرد کُنن، بشکننت تا روی پاهای خودت واینَسی، تا حتی از آغوش خودت جدا بشی ...

... میگن این روزا جرات دیوونگی کمه ولی بیا انگشت بُکُنیم تو حلقمون، برسه به حنجره، تارای تنیده شده ی عنکبوتِ لعنتیو پاره کنیم، بعد یه جیغ درست و حسابی بکشیم، با صدای خودمون، با نوسانِ تارای صوتیِ خودمون!

نمیخواستم از تنهایی بنویسم ولی فقط کاش بشرِ درون بعضیا میفهمید پشت هر "تهنای تهنا" کسی واقعا چقد تنهائه،
چقد این حجم بزرگه وقتی خودتم گم کرده باشی ...تو یه جایی مثل "دورترها"
 

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

درمانده و بینوا کنار خیابان چمباته میزند.ساز میزند...فکر میکند...فکر میکند...
یاد گرفته است که با چشمهای بیخودی رنگ شده نمیشود شادی را به دیگران بخشید،وقتی که مردمک چشمها بیچارگی را فریاد میزند.سال هاست که به دیگران خیره نمیشود مبادا شادی اندکشان خراب شود!
او یاد گرفته است که لب های رنگ شده ی به ظاهر خندان باعث جذب دیگران میشود هر چند اگر اشک؛سفیدی صورت را شسته باشد...
به رسم دیگر هم کیشان صورت خود را سفید میکند و دستکش میپوشد.سیاه میپوشید که سفیدی جلوه کند.با سیاهی سپید مینوازد.
گاهی دیگر اینکه دیگران چه فکر میکنند هیچ اهمیتی ندارد و او هر چه میخواهد، هر چه نیاز دارد میزند...
برای حس تلخ فقر مینوازد ،برای لبخند های مصنوعی برای پول های خورد برای چشم های همیشه منتظر کودکانش برای دست های همیشه خالی اش برای سیاهی زندگی...دیگران که نمیفهمند او چه میگوید.عده ای بی تفاوت میگذرند.عده ای با کمی درنگ و نیشخندی احمقانه که : ((این هم هزارمین آدم بدبخت که توقع دارد خرج زندگیش را من بدهم )) . عده ای هم از روی دلسوزی با نگاهی پر از ترحم صدقه ای میدهند و میروند.در این میان هیچکس به درد ِ دل مرد گوش نمیدهد. .دیگران همیشه فکر میکنند همه چیز برای خوشایند آنها فراهم شده است.احمقانه فکر میکنند نوازنده ی گوشه ی خیابان برای زیبایی شهر الزامیست.فکر میکنند برای خوشی ان هاست که سفید میپوشد.دیگران هیچ وقت چشم های بی جان دلقک سیاه پوش را نمیبینند... همان دیگران احمق...

مردم سرد و سیاهی که عبور میکنند.

_ پول خورد ها رو جمع کن شاید نانی شود برای شام...


:-??
 

erfan_ashorian

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
397
امتیاز
1,243
نام مرکز سمپاد
2
شهر
تهران
دانشگاه
_ان شا الله قوزاباد
رشته دانشگاه
_علوم کامپیوتر(البته در این
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

بدی اش را به خوبیتان ببخشید . . .

ساکسیفون. . .
منفجر میشود چیزی شبیهه "فکر" در کاسه ی سرش و بعد . . .
بعد فکر میکند شاید بهتر بود اصلا نمینواخت! دیگر این روزگار اصلا شبیه گذشته نیست..چگونه میتواند در قاب چشم های شل و وارفته ی این جماعت "عشق" را معنی کند!احمقانه است..واقعا احمقانه است. . . شاید هم اصلا "چیزی" نیست که بخواهد با نت ها کمی مغز ها را گول بزند و شرارت ها را لای آکورد ها قایم کند که ببینند. . .بشنوند...وبعد کلا منحرف شوند و نفهمند این قطعه ی زیبایی که احتمالا آن ها را یاد جاده ی شمال و حال و هوای ابری و لاس زدن با معشوقه شان می اندازد از بوی گه دهانی جان میگیرد که سه روز است که هیچ نخورده است. . .که خودش خیلی وقت است جان داده . . برای امروز بس است...ساز را به مومیایی پلاستیکی اش برمیگرداند و زیر چند خاشه ی خشک قایم میکند...البته چندان هم قایم نیست!
خانه اش خیلی از محل کارش دور نیست...انتهای بن بست فقط یک خرابه است...قبلا این جا خانه ی سرهنگ بود که خوب وقتی فرار کرد این جا را خراب کردند و شایعه هایی هم هستند که این جا جن زده است...ترجیح میدهد با جن های آدم نما هم خواب شود تا با آدم های جن نما. . .
جلوی آیینه ی قدی شکسته اش می ایستد..این آیینه ی لعنتی هنوز بدجور حقیقت را توی صورتت میکوبد.. ابتدا چنگ میکشد تا شاید بتواند چشم های تیز بینت را از حدقه در بیاورد اما نتیجه اش میشود جای چند ناخن بالای ابروانش...بعد نا امید از ناتوانیش به چشمانت مشت میزند که جایش یک دایره ی مشکی دور چشمانت سبز میشود!و بعد سکانس همیشگی..خوشحال از این که آیینه را نجات داده به بالا و پایین میپرد..ادا برای آیینه در می آورد...این پایش برای آن پایش لنگ میگیرد که ناگهان....او همان دلقک همیشگیست که آیینه خیلی خوب گریمش کرده......همیشه آیینه دروغ ها را خیلی خوب راست میگوید! غمگین جلوی آیینه به خواب میرود. . .
 

میترا

میترا
ارسال‌ها
666
امتیاز
4,645
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
دانشکده‌ی هنر و معماری تهران مرکز
رشته دانشگاه
ادبیات نمایشی
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

اشک هایش در میان ِ خنده ی مردم ِ خیابان گم میشوند . و بار ِ دیگر با لبخندی کاذب که پهنای ِ صورتش را به جای ِ قطره های ِ اشک میپوشاند به آغوش ِ زندگی میرود .
در اندیشه هایش خلاصه میشود . در او که عمر ِ خود را در انزوا گذرانده و چاره ای جز تفکر و غرق شدن در آسیاب ِ بادی ذهنش نداشته .
و شاید اگر انزوا نبود اندیشه هایش رشته ای پاره بودند که آن ها را در قفسی بسته به نام مغز نگه میداشت !
شاید رسالتش در انزوا ماندن است و شاید اندیشه هایی بی هوده .
و باز هم لبخندهایی سخت کاذب جای ِ قطرات ِ اشک روی ِ گونه هایش را میگیرند .
 

8283

کاربر فعال
ارسال‌ها
36
امتیاز
225
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 4
شهر
تهران
مدال المپیاد
فیزیکی بودم قبول نشدم :((
دانشگاه
ترجیحا توهم نمیزنم
رشته دانشگاه
بگو چی برم؟؟
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

اول یه چند تا انتقاد و پیشنهاد:
*این که متن محدود باشه یعنی تعداد خط هاش معلوم باشه جلوی یه هنر خود به خود گرفته میشه اونم این هنره که نویسنده بتونه متنو جوری بنویسه که خواننده بدون خسته شدن بخونه و خوشش بیاد
*این که تعداد لایکا مشخص میکنه حتی 10% هم خوب نیست چون طبیعتا کامنتای اول بیشتر لایک میخورن



روزهای گرمی که در کنار خیابان میگذرند
نمیتواننند برای او به مانند گرمی اغوشی باشند
هر گاه کودکی میدید
تصویر موهومی پدرش به ذهنش می امد
مگر نمیشد پدر او هم مانند مسیح خداباشد
هرگاه پیر زنی را میدید
چشم هایش به یاد مادرش اشک میریخت
اما به درون
چون ارایش او نباید پاک شود
پول چهار ساعت کارش بود
ارایش دوباره
تازه سکسفونش را تعمیر کرده بود
کیفش را باز کرد
غذای سردی که مردی صبح به او داده بود را برداشت
استخوان هایش هنوز فریاد میکشیدند
غذا را نخورده بود که دو نفر دوان دوان از جلویش رد شدند
کیف پول دومی افتاد
برداشت و ادامه ی غذایش را خورد
بعد از غذا حس خوبی داشت
حقش نداشته اش را گرفته بود
کیف را باز کرد
یک چاقوی جیبی
مقداری پول
چند نخ سیگار
یک انگشتر
و چند کلید
بجز کلید ها کیف را خالی کرد و سر جایش گذاشت
برای بعد از ظهر باید به خیابان دیگری میرفت
این خیابان کم کم خلوت میشد
بلند شد و به راه افتاد
این توهم که ممکن است خواهرش را در میان مردم ببیند هنوز در مغزش تاب میخورد
امروز شنبه بود و خیابان ها نسبتا شلوغ
این برای او بسیار خوشامد بود
شب هم یک ساعت زودتر به پارک رقت
امروز روز نسبتا روز پر باری بود
 

ki miya

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
165
امتیاز
2,216
نام مرکز سمپاد
فـرزانـگـان یــک
شهر
اراک
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

نگاهش را بر زمین دوخته است... به پاهایی ک بی توجه به او از پیِ هم میگذرند...

پاهایی ک گوشی برای شنیدنِ صدای ساز ندارند... تنها هیاهوی شهر گوش نواز وجودشان است...

پاهایی ک چشمی برای دیدنِ لبخندِ او هم ندارند... آنها به طبیعتِ سنگی عــادت دارنــد...

رنگ ها در این دیار خریدار ندارد...

پایانم آرزوست...



+ واقعا عالی بودن همه :D
 
ارسال‌ها
472
امتیاز
3,331
نام مرکز سمپاد
بهشتي
شهر
کاشان
سال فارغ التحصیلی
1392
مدال المپیاد
رتبه سوم المپیاد آزمایشی زیست
دانشگاه
علوم پزشکی كاشان
رشته دانشگاه
تخصص اطفال
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

دوستان اينكه 15 خط بشه واقعا سخت بود خودكاره روان مي نويسه كاريش نميتونم بكنم اميدوارم دوستان هم كمك كنن كه اين متن هم بياد تو مسابقه
مهم اينه كه خونده بشه يك داستانه كوتاه به زبان اول شخص

جورچينِ زندگي​
0.591921001283190949_irannaz_com.jpg


نميدانم چگونه شد كه جورچينِ زندگيم را نه خودم ساختم نه بازي كردم و نه تكميل.......
شايد تنها هنرم اين بود كه از دست كش ها و باراني و شالِ مادرِ هنرپيشه ام كه به رحمت رفته تا كلاه سر كجِ پدرم كه به او ميگفتم نر و شلوارك هاي نوجواني ام براي خود لباسي را دست چين كنم.

شايد تك تك اشيايي كه به من لقب انسان داده تا به سان حيوانات، برهنه نباشم را از كسي گرفته باشم اما.....اما آن پارچه اي كه به دستِ راستم بسته ام تنها ميراثِ من از زندگي است.

تنها ميراثِ من از زندگي همين پرچمي است كه وقتي مشغولِ ساز زدن براي گروهي از سربازانِ ارتش بودم ،فرمانده آنرا به من داد و من هم با افتخار به دستانم بستم ، يادم نمي آيد چند ساله بودم اما جواني بودم بسيار دوست داشتني........

بگذاريد اندكي برايتان بگويم چه بود و چه شد اما چه خواهد شدن آن بماند با خودتان..
من ،مادرم و نر در يك خانه اي استيجاري در شهري مرزي زندگي مي كرديم. كودكي ام را به خاطر ندارم اما تنها گذشته ام ضجه هاي مادرم در گوشم است شايد دليل ساز زدنم هم همين باشد،كمك ميكند تا آنرا كمتر بشنوم ضجه هاي مادري بي پناه در زير سايه ي شلاقهاي مردي كه تنها نر بود نه مرد ودر پناه احساس مادر بودن زندگي ميكرد .حتي وقتي نر به ما گفت كه ديگر به خانه نمي آيد و تركمان مي كند ؛ بازهم احساس ميكردم او پدرم است اما وقتي كه گفت لعنت به شما و رفت اما كلاهش را جا گذاشت تنها به چشمانش خيره شدم ،به در خيره شدم و به........... مادر .......و كلاه

هنوز هم چشمانم خيره است به نگاه مردمان اين شهر جنگ زده ،چشمان پر التهابشان و به آسمان تا شايد ببارد و اين چهره ي دروغين را از روي صورتم بردارد.

و من زندگي را آغاز كردم.
بي پدر،با مادري كه تنها تا 1 هفته بعد زنده بود و مُرد.
تنها و تنهاتر شدم ،شغلي نداشتم.صبح ها تا لنگِ ظهر مي خوابيدم و بعد بلند مي شدم به قبرستان ميرفتم و شب ديرهنگام باز ميگشتم..تا 6 ماه همينگونه گذشت تا صاحبخانه مرا بخاطر ازدواج نكردن با دختر ديو صفتش از آنجا بيرون كرد نه بخاطر نپرداختن اجاره!
من ماندم با يك ساك كه لباس ها و جعبه آرايش مادرم در آن بود .خودم ديگر لباسي نداشتم چرا كه شب ها در راه آنها را به بيچاره هايي كه هيچ چيز براي پوشيدن نداشتند ميدادم اگر هم نمي دادم اوباشِ محل آنها را از من ميگرفتند.
من كه ديگر حوصله ي كتك خوردن نداشتم تصميم گرفتم تا كار خيري بكنم و لباس هايم را به بيچارگان بدهم لااقل به جاي كتك تنها مسخره مي شدم!
آنروز(روز بيرون كردن من از خانه) را بخاطر دارم. جمعه بود و "جمعه بازار" گرم گرم.
لباس هاي زيباي تئاتر مادرم را براي فروش بردم... چقدر زيبا بودند! ظهر نشده بود كه همه را فروختم.تا آن زمان اينقدر پول را يكجا نديده بودم اما......
هنوز هم صداي ضجّه مي آمد؛ مي خواستم خودم را راحت كنم .اين بار به خيابان هاي محله ي بالاتر رفتم .آنجا دنيايي ديگر بود : زيبا،آرام و لوكس.......
گرسنه بودم به يك تيرِ برق تكيه دادم كه ناگاه دستم ليز خورد.....هه...آگهي را كه به تير تازه چسبانده شده بود حالا از آن جدا شده بود : فوق العاده، فوق العاده ، گروه موسيقيِ ارتش جهت امري فوري هنرجو مي پذيرد- زمان :جمعه 27 دسامبر 1972 ساعت 18- مكان:اردوگاه مرزي
ناگهان فكري مانند برق از ذهنم گذشت،ارتش همه چيز داشت از غذا و آذوغه گرفته تا لباس و.........
نگاهي به ساعتِ ميدانِ اصلي انداختم هنوز دير نشده بود با تمام قدرتي كه داشتم با كفش هاي كتانيِ رنگ و رو رفته ام كه حالا ديگر سايزهاي مختلفي داشت دويدم و خود را به اردوگاه رساندم.
تنها جاييكه چهره ي زيبايم مفيد بود در اردوگاه بود ، مسئول پذيرش گفت :هه.....تو كه هيچ سازي نداري ، فقط قيافت با اين لباسات به دردِ دلقك بازي و تئاتر ميخوره!
ميخواستم جوابش را بدهم اما گفتم: پول كه دارم و يك دست از اسكناس هارا زير ميزش گذاشتم.
گفت : اي هنرمندِ با سليقه شما قبول شديد، لطف كنيد و يك ساز انتخاب كنيد تا من وظيفه ي نواختن آنرا به شما بسپارم.
من هم كه هم شوكه بودم بي اختيار گفتم: شيپور.
اينگونه آرام و سخت بدون هيچ مربي مسيرِ شيپور نواز ِ ارتش شدن را طي كردم گويي اين در خونم بود ، از همان نوجواني گاهي در قيف هاي آهني بي استفاده در آشغال ها فرياد ميزدم تا نر را از خواب بيدار كنم تا به سر كار برود و مادرم اندكي آرامش پيدا كند.

سخت ترين لحظه ي زندگي ام زماني بود كه براي شروع جنگ شيپور زدم و شروع شد آغازِ ويراني ها و آغازِ تلخ يك نبردِ نابرابرِ ديگر.
دوران جنگ سخت است و سخت سپري ميشود، نميخواهم اين قصه ي تلخ بار ديگر از زيان من گفته شود.

مدتي گذشت و من مسن تر و پخته تر شدم ، بدون آنكه از زندگي ام چيزي بفهمم ،بدونِ خانواده و تنها عزيزم همين ساز بود.
تا اينكه فرمانده گفت : هي مردِ شيپورچي ! شيپورِ پايان جنگ را بنواز .

كسي مرا در شهر نميشناخت من هم خودم را با جعبه ي آرايش مادرم بزك كردم و به شهر آمدم ،به ميدان اصلي رفتم ، شروع كردم به شيپور زدن.........

ناگهان احساس كردم ديگر صدايي از شيپور در نمي آيد احساس كردم گونه هايم ديگر باد نميشود او به من مشت زده بود،با آنكه اندكي پير شده بود،هنوز هم قدرت داشت از چشمانش او را شناختم ؛ همان نر بود.شيپورم را از من گرفت و به زمين انداخت بازهم مانند مادرم زير سايه ي شلاق او رفتم ..اولي ...دومي اما سومي زده نشد چشمانم را باز كردم،افتاده بود....... در كنار شيپورم،بخشي از شيپورم شكست و نر هم مرده بود.......

همه مردم راجع به من حرف ميزنند حالا ديگر معروف شده ام........
از آنها فاصله ميگيرم ،كنارِ ديوار ِ ويران كه به مسيرِ ورود به محله ي پايين است مينشينم .... شيپورِ خراب را با نخي ميبندم و حالا بازهم بايد به فكرِ اين باشم كه مثل سنگفرش زيرِ پايم بدون شكستن ادامه دهم نه مثل آن سنگفرش هاي خزه گرفته ي چند تكّه اما يادتان باشد من به دنيا آمدم امّا دنيا به من نيامد.......
ي ا ح ق
مردِ شيپور چي
 

ادیبَک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,380
امتیاز
4,204
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
Lund University
رشته دانشگاه
Law
اینستاگرام
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

این داستان کوتاه ، واقعیست .

درحال آماده کردن خود برای کنکور بود ، تراز آزمون هایش رو به بهبود بود و میشد شوق پیشرفت را در چشمانش حس کرد . پدرش مدرک

ارشد یا دکتری نداشت اما هرکس را تا به حال ارشاد کرده بود ، اکنون در میان همه یک سر و گردن بالاتر است .

عاشق پدرش بود اما میانه شان زود شکر آب می شد ، هرچند تا به حال به خود اجازه نداده بود که روی حرف پدرش حرف بزند ، هروقت از

پدرش دلخور میشد میرفت و پناهنده می شد ، آری خانه ی پدر بزرگ !

خبر رسید که پدر را بار دیگر به آنجا برده اند ، موضوع تازه ای نبود ، هروقت بیانه ای در خارج از کشور صادر میشد پدر او را به هر دلیلی

میگرفتند.سالها پیش نیز از این اتفاق ها دیده بود ، اما اکنون بزرگ شده بود و بیشتر میفهمید ، اشک مادرش را بیشتر درک می کرد ، باید

خواهرانش را درک میکرد و برای آرام شدن آنها خود را معمولی نشان می داد تا غم خواهرانش افزون نشود .

مادرش مانند گذشته دلش سنگین نبود ، بعد از چند روزی بستری شدن در بیمارستان توانست به حالت عادی بر گردد.

با اینکه این اتفاقات یکجا به سراغش آمد اما دست و پایش را گم نکرد ، غم پدر را به دوش می کشید اما زندگی جریان داشت .

مانند گذشته خیابان گردی می کرد ، فیس بوک همچنان برقرار و ساعات مطالعاتی پایدار بود .

در میان دوستانش ، در پارک و خیابان ها مانند گذشته می خندید و با همه شوخی می کرد با این تفاوت که کوله باری پر از غم داشت .

آری او لبخند میزد چون میدانست که زندگی برقرار است.
 

m.s2

msom
ارسال‌ها
146
امتیاز
586
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم اباد
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
علوم پزشکی لرستان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

تمام شد; ان سیرک به ظاهر شادی اور تمام شد ولی پایانش در این شهر سر آغازش در شهری دیگر است! باید استانه تحملم را افزون تر کنم....بایستی اماده شوم، بگذار دستی بر این ساز بکشم حداقل این درونش با بیرونش یکی باشد.
سخت است ولی....نقابم را باید بزنم; نقابی که بر عکس من خندان است .حداقل در پشت سرش قایم می شوم ،ساز خودم را میزنم ،مردم را می خندانم، حداقل ان ها یک زنگ تفریح داشته باشند .
می خندم ولی از درون میسوزم .....
بر نگرد !به پشت سرت نگاه نکن! گذشته ات نباید تو را محزون کند ! حتی آینده ات هم این حق را ندارد ! تو کاری دگر داری .اری "حال" کار تو است ! شادمان کردن،خندان کردن ، لبخند بر لب ها نشاندن،صورت ها را زیبا ساختن این کار توست !درست است تو ناراحتی ولی خوشحال کردن دیگران در حالی که خودت هنوز از دست دنیا دلخوری کاری بس عظیم است !کاری که هرکسی از پس ان بر نمی اید !تو آدم بسیار فوق العاده ای هستی که چنین کاری می کنی. ادامه بده! مردم را شاد کن! شاد کردن ان ها گوشه ای از ناراحتی تو را محو می کند! سعی خودت را بکن! برخیز! برو! خیلی ها منتظر تو هستند.....


پ.ن: 15 خط نشد ولی عیبی ندارد !فوقش ردش می کنن!
 

-zarA-

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
833
امتیاز
6,256
نام مرکز سمپاد
هـنرستانمـوטּ
شهر
اصفهــاטּ
دانشگاه
هنر اصفهــاטּ
رشته دانشگاه
طراحی صنعتـی
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

تنهایی بود.شلوغی بود.سکوت بود.هیاهو بود.اما هرکدام سهم کسی بود...سهم مرد تنهایی میان شلوغی و سکوت میان هیاهو بود...صدای شیپورش سکوتش را می شکست...اما سکوت قلبش را چه؟؟؟
شیپور نت های تنهایی مرد را فریاد میزد...اما انگار مردم شهر ناشنوا بودند...تکیه گاه مرد چیزی جز دیوار پر از دوده ی خیابان نبود...
همه را میخنداند و خودش سالهاست که طعم و مزه خنده را از یاد برده.صورتش را رنگ میکرد تا رنگ پریدگی صورتش را کسی نبیند و از اعماق تنهایی اش با خبر نشود.چشمانش را روی این دنیای تاریک میبست و با شیپورش درد مینواخت...تنهایی می نواخت...سکوت می نواخت و از مردم ان شهر غریب طلب اوای سکه میکرد .همه بی تفاوت میگذشتند.
میرفتند و مرد میماند و سکوت و تنهایی
 

FarnaoO:D

Far_Naz
ارسال‌ها
136
امتیاز
205
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

در گوشه ای از خیابان نشسته ای. شاید این تنها جایی است که داری ،گوشه ای از زمین خدا
از دار دنیا فقط همین برایت مانده سازی که در دست داری ونوازش میکنی مردمان بی انکه توجه کنند راه خود را میروند . بیا بیا ودر شیپورت بدم باشد که توجهی هم به تو معطوف هرچند که محال است .در دل خود بگو یک بایک برابر است اما من میدانم اگر برابر بوداوضاع تو این گونه بود؟ کلاهت رامحکم کن وبه راه بییفت شاید روزی یک تو هم با یک دیگران برابر شود......هرچند که من میدانم......
 

m.shadi

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
233
امتیاز
6,085
نام مرکز سمپاد
فَرزانگان 2.
شهر
مَشَد؛؛)
رشته دانشگاه
علوم آزمایشگاهی.
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

دل تنگ است...
مثل همه ی این آدم ها.
تا چشم کار میکند سیاهی ـست. انگار همه عزا دارند. برای چه سیاه میپوشید؟!
امّا او نمی بازد.
میجنگد و میجنگد...
در میان این همه تاریکی و سکوت نور امیدی در قلبش روشن است. او میداند که "تا شقایق هست زندگی باید کرد. "
میخنداند, میخندد,قهقهه میزند, چشمانش تر می شود. چه کسی میفهمد این ها اشک شوق نیست؟
مینوازد, سکوتش را اینگونه فریاد میزند. آهای مَردُم میشنوید؟!
خیلی وقت است کودک برای خنده به دلقک نیاز دارد.!
ای دلقک , بخندان که این شهر هوایی گریانی دارد :/
 

zeynab75

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
776
امتیاز
5,336
شهر
قوچان
دانشگاه
فردوسی
رشته دانشگاه
مهندسی شیمی
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

چهره اش تاب تحملِ رنگها و نقش ها را نداشت، تظاهر هم دیگر چاره ساز نبود؛ تظاهر به خوشحال بودن، رنگی بودن...
صدای سکوتش را میشد در آهن غراضه ای دید، شنید، حس کرد!
زندگی میان رنگ ها، میان این همه سرندها، میان مردمی که هرجا با تو یکرنگند؛ وقتی کنار خیابان نشسته ای، وقتی شیپور چی هستی یا وقتی غم های دلت را با شادیِ آنها عوض میکنی، وقتی میگِریی و میخندانی!
گوشه ای هست که غم هایت را بشنود، اما فقط میشنود! نه میگوید، نه میخندد، نه...

زمین خسته است، دیوارها هم...
 

nima_ar

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
166
امتیاز
502
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
لاهیجان
پاسخ : اولین دوره مسابقه نثر پارسی (شهریور92)

صدای قدم های مردم ، پیر و جوون ؛ کودک و بزرگسال ... صدای تاتی تاتی کفش بچه هایی که تازه راه رفتن رو یاد گرفتن صدای خنده ی مردمی که انگار این شهر شلوغ دیگه هیچ دلیلی واسه خندشون باقی نذاشته ؛ صدای دعوای یک زوج ، خواهش های بچه ها از والدینش و... همه تو گوشمه! دلم واسه همشون تنگ شده ، مگه من چی کم دارم؟ چرا من نباید مث بقیه باشم؟ مگر من چه چیزی از دنیا می خوام؟ مگر من پول و ثروت و مال و منال می خوام؟ نه ! من فقط گوشی می خوام که به درد دل هایم گوش کنه ؛ که این روز ها گویی از میلیارد ها ثروت گرانتر و دست نیافتنی تر ه!
دیدید بعضی وقتا یه حسایی سراغ آدم میاد که خیلی خاصه ؛ نمی دونم از کجا و چجوری میاد! فقط میدونم که دل آدمو میلرزونه، ادمو دیوونه می کنه؛ همش فک می کنی یه چیزی کمه یه کسی جاش خالیه! خیلی وقتا راحت از کنارش می گذری..! خیلی وقتا هم ساعت ها بهش فک می کنی و نتیجه ای نمی گیری! من الان همچین حسی دارم!
یادمه یکی بهم می گفت، بغض کن ، گریه کن ، سیگاربکش! اما با نامرد درد و دل نکن! کارم شده گذروندن این روزای تکراری و فک کردن به آرزو هایی که کم کم دارن تبدیل به یاس میشن. هر روز به امید اینکه شاید یکی دلقک بازی هامو بپسنده و یه پولی کف دستم بذاره روی صحنه میرم!
حس می کنم دلم هوا می خواد، اما در سرنگ تا شاید از این تنهایی ذلت بار رها بشم، اما یکم که میگذره با خودم می گم که فکر می کنی تو اون دنیا فرشته ها با دست گل متنظرتن؟ در اون دنیا هم جای تو جهنمی خواهد بود که از این دنیا طاقت فرسا تره!
یادم می آد مادربزرگم تو اون حیاط زیبا که گویی توی اون روزگار تلخ زندگی بسیار شیرینی توش جریان داشت و همیشه از میوه های درختان عشق و محبتش سیر بودم ، همیشه به من می گفت : تو تنها نیستی ، تو اگر در قلبت رو بگشایی خواهی دید که بهترین یاری کننده رو داری ، به این شرط که بهش عشق بورزی، تا لذت زندگی رو به معنای واقعی با اون بچشی! خدایا من چند وقته ازت دور شدم، میدونم پر از بار گناهم ، دلم واست تنگ شده ، یه مدتیه بودنت توی زندگیم کمرنگ شده، خداجون تو کمکم کن نذاراز تو تهی بشم ، نذار بدون تو بمیرم!
آره من نباید تسلیم بشم! دیگه نمی خوام پشت لبخندهای صورتم دلی پردرد داشته باشم ، وقتی به او فکر می کنم انگار تولدی دوباره یافته م ، همه جهان با منه، دیگه احساس تنهایی نمی کنم، حس می کنم تمام کائناتش در اختیار منه تا من خجسته زندگی کنم ، چون او رو دارم ؛ چون به قول مادربزرگم در قلبم را به روی او بازکردم. دیگر حتی نمایش هامم جذاب تر شده و مردم راضی ترن؛ شاید به خاطر اینه که خنده های واقعی را روی لبانم می بینن!
خدایا خواستم بگم تنهام اما نگاه خندانت منو شرمگین کرد... چه کسی بهتر از تو؟

معبود من، تازه تو را یافت ام؛ نگذار گرفتار چیزی شوم که تو را از من میگیرد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا