پاسخ : فطرت
در علت یابی پدیده ها اون علتی که ساده تر باشه به این معنی که شواهد ملموس بیشتری براش باشه ارجحیت داره. تا وقتی ما بتونیم لذت های روانی رو با مغز توجیه کنیم و در جهت توضیح دادنش پیش بریم سراغ علت های پیچیده تر و غیر ملموس تر نمیریم.
بر چه اساس قسمت قرمز رنگ رو میگید؟ اگر بگید چیزی به جسم مربوط نیست باید اینو ثابت کنید. برای اثباتش هم کافی نیست تئوری هایی که میگن به جسم مربوطه رد کنید بلکه باید اون چیزی که ادعا می کنین بهش مربوطه رو اثبات علمی براش داشته باشین.
بله منم گفتم با لذت غذا خوردن فرق داره چون بعضی ویژگی های رفتاری اثر چند ژن هستن و میتونن خیلی پیچیده باشن.
بله؛ از این نظر حق با شماست. مبنایِ من توجیه نشدنِ اون تا الان بود.
اما
حرفایِ داوکینز از نظرِ علمی
کاملن ثابت شده است؟!
Elliott SoberوMichael Steel در
«Testing the Hypothesis of Common Ancestry» با استفاده از يافته هاي موجود گفتگو میکنند كه ممكن است معرفت به حوادث تاريخي اصولاً ممكن نباشد ، در نتیجه ما در تبیین و توصیف «فراگشت» ممکن است با مشکلاتی روبرو باشیم که هیچگاه حل نشوند .هنگامیکه برخي از ژنها با دستكاريهاي ژنتيكي کنار گذاشته میشوند باقی ِ ژنها ميتوانند وظيفة ژن / ژنهای مخذوف را انجام دهند ، اين يعني آنکه گاهي ممكن است دگرگونی های اوج و حضیضی در فراواني الل ها داشته باشيم لیکن در سطح فنوتيپ دگرگونی را تشخيص ندهيم
یا این سخنِ ارنست مایر:
«... من از وجود هیچ شاهد علمی که نشان دهد تفاوت های ژنتیکی موجود در میان نژادهای انسانی کوچکترین تأثیر روی شخصیت افراد دارند ، خبر ندارم»
برایِ کسبِ اطلاعاتِ بیشتر هم میتونین به کتاب "چه چیزی زیستشناسی را بیهمتا میکند؟" هم مراجعه کنین.
من خیلی تویِ این مدت جستجو کردم در موردِ نقدهایی که به نظریهیِ داکینز وارد شده. این جا بحث داره واردِ حیطهیِ زیستشناسی میشه و از بحثِ فلسفه فاصله گرفتیم، اما حالا که واردش شدیم، منم میخوام در موردش توضیح بدم.
پیشنهاد میکنم مستندِ Expelled: No Intelligence Allowed رو حتمن ببینین. این که تئوریِ جدیدی به اسم "Intelligent Design" داره سرکوب میشه و این مستند طرفداری از این تئوری نیست بلکه طرفداری از آزادیهایِ آکادمیک در آمریکاست.
این که چه طوری یه مافیا برایِ حفظِ نظریهیِ داروین و توجیهِ مدامِ اون داره تلاش میکنه و دانشمندانی که رویِ این تئوری کار کردن یا حتی خبرنگارانی که در موردِ اون خبر نوشتن، اخراج شدن و جایگاهشون رو از دست دادن.
حالا این جا این بحث مطرح میشه که این جهانبینیست که به علم جهت میده. اونا میخوان علم رو از مذهب جدا بدونن( در موردِ دلایلِش هم در مستند توضیح داده شده)، واسه همین رویِ داروینیسم تاکید دارن و وقتی یه تئوری مثل "Intelligent Design" مطرح میشه و میتونه مبدا آفرینش رو توضیح بده از نظرِ علمی(کسانی که این نظریه رو مطرح کردن اصن به بحث دین و خلقت گرایی کاری ندارن)، به یه طراح میرسه، و بعدش میتونه به مذهب برسه، اون رو یه تئوریِ غیرعلمی میدونن در حالی که هردو علمی هستند و یکی میرسه به مذهب و دیگری نه.
حتی تویِ مستند زمانی که از داوکینز در مورد آغاز آفرینش میپرسه: می گه ما نمیدونیم!
و وقتی نظرش رو در مورد "طراحی هوشمند" میپرسن می شه به این رسید که با این نظریه مشکلی نداره. با خودِ مفهومی به اسم "خدا" مشکل داره.یعنی افراط.یعنی دخیل کردنِ عقایدِ شخصی تویِ مسائلِ علمی.
پس چیزی که چند دانشمند مطرحِش کردن به معنایِ علمی بودنش نیست.
حتی من یه جایی خوندم نظریه ی داروین شبیهِ یک داستان علمی تخیلی است که با این تفاوت که چندتا دانشمند مطرحش کردن.
وقتی از اول این ایدئولوژی برایِ شما شکل بگیره که خدایی وجود نداره، طبیعیه که شما چیزی جایگزین رو میپذیرین بدونِ این که به خیلی از باگهایی که داره توجه کنین.
باز هم برایِ بیشتر دونستن در موردِ نقدها ارجاعتون میدم به مقالههایِ "science: Augustinian or Duhemian" و Why Darwinist Materialism is Wrong ، هر دو از Alvin Plantinga.
من به عنوان کسی که از زیستشناسی متنفره و با دیدِ خاصِ خودم که کتاب رو خوندم، به نظرِ خودم مفاهیم تعریف نشدهیِ زیادی وجود داره و همین طور یه سری چیزایِ ضد و نقیض. وقتی تحقیق کردم دیدم که مجامعِ علمی و حتی جامعهشناسانه و فلسفی وجود دارن که به اون ایراد گرفتن.
تعریف زنده و مرزِ بین زنده و غیر زنده؟
تعریفِ آگاهی؟
یا اون جایی که در موردِ حیوانات میگه خودشون "فهمیدن"، تویِ فصلِ "ماشینِ ژن" یعنی چی خودشون فهمیدن؟
یا وقتی میگه آینده نگریِ آگاهانه (که باز هم نمیگه چه جوری به وجود اومده و صرفن میگه هست، آیا این "هست" که میگه میتونه وجودش رو اثبات کنه ؟ نه؛ فقط اثباتش اینه که هر فرد اون رو درونِ خودش حس میکنه و این خودش یه روشِ اثباته، اما اگه قراره که ما از این روش استفاده کنیم و پایِ این که هر کس درونِ خودش حس میکنه رو که بهش "وجدان" گفته میشه وسط بکشیم؛ وجودِ خیلی چیزایِ دیگه هم اثبات میشه که شما ردش میکنین.) به "ما" کمک میکنه خود را از شرِ خودخواهیهایِ افراطی این همتاسازها نجات دهیم.
این "ما" چیه؟ و اگه اون رو همون مغزی که تشبیهش میکنه به یه کامپیوتر در فصلِ "ماشین ژن" بدونیم باز هم یه تعریف ناقص و قابلِ ایراده.
من میم و دلسوزی رو دو عامل جداگونه برای تمایل به فرزند پزوری معرفی کردم. میم قسمت فرهنگی قضیه هست. مثلا اینکه توی اجتماع اغلب خانواده ی کامل همراه با بچه تلقی میشه و افراد برای داشتن اون احساس می کنن که لازمه بچه داشته باشن و فرهنگ باعث میشه این نیاز رو احساس کنن. تفاوت میزان تمایل به فرزند پروری در جوامع مختلف هم گویای اثر فرهنگ و جو جامعه بر اون هست.
و اما دلسوزی، یک ویژگی رفتاریه که باز هم قسمتیش میتونه برگرده به تاثیر فرهنگ ولی قسمتیش بر میگرده به اینکه ما خودمون رو در جایگاه افراد و حتی چیز های مختلف تصور می کنیم. علت داشتن این ویژگی یه سوال علمی مربوط به زیست شناسی و نوروساینسه.
ضمن اینکه گرایش رو لازمه تعریف کنیم چون الان دقیقا سر تعریفش تفاوت داریم. گرایش یعنی میل و خواهش. (از لغتنامه ی دهخدا) لزومی نداره چیزی باشه که باهاش متولد شده باشیم. اما اون قسمتیش که توی بحث فطرت کاربرد داره شامل اکتسابی ها نمیشه. راجع به مثالتون که من توضیح دادم برای این اکتسابی رو هم مطرح کردم(میم) که بخشی ازش مربوط به چیزهایی بود که اکتسابی هستن.
و یه نکته هم لازمه گفته بشه. اینکه داکینز راجع به ایثارگری صادقانه نظریه ی قاطعی ارائه نداده باشه یا حتی علم هنوز بهش نرسیده باشه دلیل بر این نیست که علم صلاحیت بررسی اون رو نداشته باشه و در آینده کشف نشه.
ضمن اینکه برای فداکاری صادقانه کاملا سکوت نشده و عوامل فرهنگی و دینی (که خودشون رو با میم توجیه می کنه) در این باره میتونن مورد بررسی قرار بگیرن و میره توی شاخه ی روانشناسی و جامعه شناسی.
ببخشین که یه ذره تویِ خوندنم بیدقتی کردم. :)
شما خیلی تویِ این بند از حرفاتون یه سری چیزا رو پاس دادین به روانشناسی و جامعه شناسی که کاملن هم درسته، اما خب باید قبول کرد که خودتون به جز فلسفه پایِ خیلی چیزا رو کشیدین وسط. شاید این جا نیازی نبود که ما اصن در موردِ داکینز و داروین حرف بزنیم و بهتر بود که نظریههایی که از اونها نشئت گرفتن و نتایجِ اون نظریهها و نقدهایِ وارد بر اونا رو بررسی میکردیم.
تویِ فلسفه و جامعهشناسی با توجه به همون
شواهدِ تجربی که جنابِ بنجامین فرمودن، این مسائل واقعن "گرایش" هستن که فرد میل داره به انجامشون.
من نگفتم که علم نمیتونه بهش برسه. من میگم کدوم علم؟!
این که میگم کدوم علم به معنایِ زیرِ سوال بردنِ مطالبی که تویِ کتابِ داکینز نوشته شده نیست، به نظرم این کتاب فوق العاده جذاب بود حتی برایِ من که از زیستشناسی متنفرم و خیلی ازش لذت بردم. مسئله سرِ توجیه و دلایلِ علمیِ این شواهدِ تجربیست که با توجه به احتمالات و خیلی چیزایِ دیگه بِهش ایراد وارده.
و به نظرم چون شما هم فکر میکنین که علم از دین جداست( که اگه خواستین میتونیم در موردِ این هم حرف بزنیم و البته با دیدنِ اون مستند هم میتونین به نتایجی برسین) میگین هرچیزی میتونه باشه منشا اون رفتارها به جز فطرت.(این یه ذره بویِ افراط داره) در صورتی که علم میتونه برسه به جایی که دیگه خداوند یه چیزِ مبهم به نظر نیاد و به قول بن استین تویِ اون مستند، آشکار بشه و چه قدر میتونه این جذاب باشه، اگه بذارن!
بازم من از پاسختون قانع نشدم راستِش.
البته ارزش های اخلاقی تا حدی متغییر هستن(نظر منه) به این معنی که نسبت به شرایط مختلف می تونن منعطف عمل کنن.
اول این جا یه سوال مطرح میشه و اون اینه که به نظرِ شما چیزایی که بهش میگیم
اخلاق وجود دارن یا نه؟ من به منشاءش کاری ندارم در حالِ حاضر. یعنی براشون اصالت قائلین یا اونا رو یه قرارداد میدونین؟
چیزهایی که شما متغیر میدونین بهشون فروعِ اخلاقی گفته میشه اما یه سری چیزا اصولِ اخلاقی هستن که ثابت هستن.
اگه بخوایم با این حرف جلو بریم که "هیچ حکمی مطلق نیست" این اگه بخواد صادق باشه شامل خودش هم میشه. اگر شامل خودش بشه پس خودِ این هم مطلق نیست. وقتی خودِ این مطلق نباشه پس ما احکامِ مطلقی داریم و به عبارتِ دیگه چون این مطلق نیست پس باید یک سلسله احکامِ مطلق داشته باشیم.
انسان نمیتواند قائل به اخلاق باشد و در عین حال اخلاق را متغیر و نسبی بداند(حرفِ من اینه، حالا اگه شما قائل به اخلاق نیستین میشه در موردش بحث کرد). یعنی اخلاق لااقل از نظر اصول مساوی است. ما یک اصولِ اخلاقی داریم، یک فروعِ اخلاقی. فروعِ اخلاقی غیر از اصول اخلاقی است. اصول اخلاقی یا اخلاق است و ثابت و مطلق و یا اخلاق نیست. و اگر ما ثبات و اطلاق رو از اخلاق بگیریم اخلاق دیگه از جنبه ی اخلاقی بودن خارج میشه؛ به شکل یک سلسله آداب، یک سلسله قواعدِ قراردادی مثل آیین نامهها، در می یاد نه آن امر مقدس و نه آن امری که واقعن فضیلت و خیر است.
مثالی که زدین راجع به حقیقت جویی: بله حقیقت جویی در طول دوران مختلف میزان ارزشمندیش تغییراتی داشته، در بعضی دوره ها اهمیت بیشتری داشته و در بعضی دوره ها کمتر (میشه جایگاه دانشمند رو مقایسه کرد در این زمینه) و حتی به لحاظ جغرافیایی همین الان تفاوت داره. مردم بعضی کشور ها بیشتر به حقیقت جویی و علم اهمیت میدن بعضی کشور ها کمتر.
ولی میل به حقیقت جویی (در حدود متغییر) همیشه وجود داشته. چرا؟ چون ما بهش احتیاج داریم. حقیقت جویی و دانستن هرچه بیشتر در مورد محیط به ما کمک می کنه تا ازش درک بهتری داشته باشیم و بهتر در اون زندگی کنیم.
حقیقت جویی به معنایِ علم دوستی نیست به طورِ مطلق؛ بلکه علم دوستی نمودی از حقیقت دوستی است و زیر مجموعه ی اونه.
همه ی انسان ها دوست دارن که از حقیقت سر در بیارن، از چیزی که اتفاق افتاده.
حالا این که بخوایم جایگاه دانشمندان رو مقایسه کنیم به این جنبه ی علم دوستی اشاره کردیم.
در حدودِ متغیر رو توضیح بدین لطفن.
اگه منظورتون چه کم و چه زیاده بله میشه این رو گفت، اما این که همیشه بودن، واضحه.
تویِ روانشناسی به این حقیقت جویی میگن "حسِ کاوش" وقتی در یک سطحِ گسترده تر طرح میکنند. این همون چیزیه که حتی در کودک هم وجود داره؛ در کودک بین 2سالگی و 3 سالگی، متفاوته البته، این حس پیدا میشه، حسِ سوال که بچه که به 3 سالگی می رسه دائم می پرسه. این حسِ حقیقت جویی است که تازه در اون زنده شده و او میپرسه و حق داره که پپرسه.
حتی گفته می شه بسیاری از خرابکاری های بچه معلولِ همین حسه.
البته مثلِ همه ی حس های دیگه در افراد شدت و ضعف داره و نیز بستگی داره به این که انسان چه قدر اون رو تربیت کرده و پرورش داده باشه.
قسمت قرمز: بله ستم به انسان های بی گناه محکومه ولی تعریف مردم از "انسان" و "بی گناه" همیشه یکسان نبوده.
ببینید واقعیت اینه که برده داری، اخلاق فئودالی، تبعیض نژادی و ... در زمان خودشون به نظر مردم عادی و درست میومدن. من از یه پدیده ای روایت کردم صرفا. مسلما من که دارم در قرن 21 ام زندگی می کنم واضح میدونم که یک سیاه پوست یا هر نژادی به همون اندازه که من حق دارم، حق داره و طرز تفکر نژاد پرستانه ی قرن 19 امی رو محکوم می کنم. اما شما باید از دید یه آدم اون دوره قضیه رو بررسی کنید. مثلا لینکلن آدم های پیشرو و روشنفکری در زمان خودش محسوب میشده و این در حالیه که ما میبینیم حتی در دید روشنفکر های قرن 19 سیاه پوستان نژاد پست به حساب میومدن و این یه چیز عادی به نظر میومده که اینطور فکر کنن. در حالی که الان ما چنین دیدگاهی رو کاملا عقب مونده میدونیم.
بهار خانوم ما میتونیم به تاریخ رجوع کنیم؛ به نژادپرستی که هنوزم وجود داره. این حس اون موقع محکوم نبوده؟
شاید از دیدِ یه انسانِ سفید پوست به قضیه نگاه کنیم اونا اصلن "انسان" نبوده باشن و هرکاری هم که در موردشون انجام گرفت "ناحق" نبوده.
اما سیاهپوستها "انسان "هستن حالا به یه دلیلِ واهی مثلِ رنگ پوستشون به اونا ستم میشده.
تعریفِ "انسان" و " بیگناه" چی بوده در اون دوره؟
وقتی کسی منافعش در این باشه ترجیح میده به این قسمت فکر نکنه. اما تویِ همون دوره سفیدپوستانی بودن که بردهداری ظلم رو میدونستن و علیهش فعالیت کردن. که تاریخ و فیلمها و داستانهایِ مربوط به اون دوره این رو به خوبی نشون میده.
اما باید این جا بینِ "ارزشهایِ جامعه" با "انسانیت" یه سری تفاوتها قائل شد که من فکرمیکنم منشاء این حرفِ شما این باشه.(اگه اشتباه میکنم بگین.)
انقلابی که علیهش رخ داد هم میتونه نمونهای باشه از ضدِ ارزش بودنِ این عمل در همون دوره.
چیزی که مد نظر منه اینه که اخلاق انسانی از ابتدای تاریخ تا الان بین انسان ها یه چیز ثابت نبوده و تغییرات گسترده ای داشته. پس ادعای اکتسابی نبودن، به شرایط محیط وابسته نبودن و اصالت داشتن اونها در وجود انسان به نظر دشوار میاد.
منظورم از اصالت قائل شدن، اصلن فطری بودن نیست! منظورم اینه که آیا از نظرِ شما چیزی به اسمِ "اخلاق" وجود داره اصن؟
مثلن نیچه میگه نه اصن اخلاقی وجود نداره، اما یه سری دیگه از مکتبها میگن آره وجود داره اما در موردِ ماهیتِش بحث کردن.
حالا اگه قائل به اخلاق باشیم باید قائل به ثباتِش..اصول و اینا که توضیح دادم در بالا.
اگر نه هم که میشه باز در موردِش صحبت کرد.
و اما اینکه چجوری به ارزش ها اعتراض میشه و تغییر می کنن، ببینید توی هر زمانی یه زایتگایست(Zeitgeist) وجود داره به معنی روح زمانه که تدریجا تغییر می کنه. توی هر زمانی هم یه عده هستن که از زایتگایست زمان خودشون جلوترن و یه عده که عقب ترن. تغییرات از اونایی که جلوترن سرایت می کنه و به تدریج دیگران هم احساس می کنن میشه جور دیگه ای هم باشن.
خب این هم تئوریایست!
در موردِ بحث تغییرش من رو یادِ اگزیستانسیالیسم میاندازه که به خاطرِ ناکارآمدیِ توجیهِ مارکسیسم ایجاد شده و میگه: ارزشها فرقشان با واقعیتها و حقیقتها این است که ارزشها یک سلسله امورِ آفریدنی هستند نه یک سلسله امورِ کشفشدنی.
امور کشف شدنی یعنی اموری که واقعیت دارد. انسان از راه عقل، علم و استدلال، آن چه را که واقعیت دارد کشف میکند. ولی ارزشها اموری است که انسان اینها رو خلق میکند و میآفریند؛ قبلن وجود نداره که انسان اینها رو کشف کنه، انسان اینها رو خلق میکنه.
یعنی این که میگن"انسان ارزشها رو میآفریند" و اینا. معنای این حرف اینه که عدل و ظلم مساویست،؛ در ذاتِ خود هیچ تفاوتی میانِ عدل و ظلم نیست، ولی انسان به عدل ارزش میده و آنگاه عدل با ظلم فرق میکنه و میشه دارایِ ارزش.
یعنی اگه شما میگین عدل بهتر است از ظلم، صدق بهتر است از کذب و امانت بهتر است از خیانت، اینها در ذاتِ خودشون مساوی هستند، این انسانه که به اینها ارزش داده.
حالا در جواب اینها گفته میشه که وقتی میگیم"انسان ارزش رو میآفریند" به معنی اینه که به چیزی که واقعیت نداره، واقعیت میبخشیم. یعنی قبلن اینها واقعیتی نداشت، بعد انسان به اینها واقعیت داد و اموری واقعیتدار شدند.
واضحه که اینها چیزی نیست که انسان بیاد و اونا رو بسازه. قدرت خلاقیتِ انسان همون قدرت فن و صنعته که روی مادهای، کاری انجام میده، شکل و صورتی به اون میده و شما قبول دارن که این جا صورت و ماده ای در کار نیست. پس "انسان این ها رو خلق میکنه" به معنای این که واقعیتِ واقعی به این ها می ده اصلن معنی نداره، و فرضن بخواد واقعیت بده، اساسن خودِ "معنویت" واقعیت داره یا واقعیت نداره؟ اونا میگن اصلن معنویت واقعیت نداره. در این صورت انسان چه طوری میتونه به چیزی که واقعیتپذیر نیست واقعیت بده؟!
آفرینندگیِ اسنان در این مسائل همون چیزیه که بهش میگن "اعتبار". حالا اعتبار ینی چی؟ اعتبار یک امر قراردادیه.
مثلن میگیم آقایِ x رئیسِ ما. این جا ما اعطا کردیم ریاست رو به آقایِ x، یعنی ریاستی رو که وجود نداشته دادیم به او. این جا ما آفریدیم و خلق کردیم، اما این خلق، یک امرِ قراردادی وا اعتباریه، یعنی واقعیت نداره، یعنی الان آقای x در عالم وهم و ذهن و اعتبار و قراردادِ ما با یک ساعت پیش خود که رئیس نبود، فرق کرده، ولی در عالم واقع همون آدمیست که بوده.
اعتبار کردن منتهایِ قدرت آفرینندگیِ بشر در این گونه مسائله.
باز هم نفیِ اصالتهاست و میشه یک امرِ قراردادی و موهوم. و در واقع نقیضِ خودِ این نظریه.