اگه خانوادت، خانواده اصلیت نبودن چکار می‌کردی؟؟

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع hanie468
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
بستگی داره چرا من ازشون جدا افتادم
اگه من رو سر راه گذاشته باشن که قطعا خانواده فعلی رو انتخاب میکنم

اما اگه تو بیمارستان جا به جا شده باشم؛بازهم خانواده فعلی رو انتخاب میکنم چون اینا ۲۳ سال برام زحمت کشیدن ولی مامان واقعیم نه ماه
 
پدر و مادری که بزرگم کردنو مطمعنا بیشتر دوستشون دارم و ترجیحشون میدم ولی با توجه به شرایط شاید بتونم برای خانواده ای که باعث به دنیا اومدنم شدن هم جایی توی زندگیم باز کنم
 
پیش خانوادم میموندم
آدما وقتی باهم هستن، هم و دوست دارن، مراقب هم هستن و هوای هم و دارن میشن یه خانواده
و خانواده ی اصیلم هیچ کدوم از اینا رو با من تجربه نکرده و چراشم معلوم نیست
و به نظرم نامردیه ترک کردن کسایی که زحمت کشیدن برای بزرگ کردن ما بخاطر خانواده ای که معلوم نبود اینهمه وقت کجا بودن
 
با یکیش نمی‌سازم، دیگه دوتااا؟:))
از جفت خانواده‌ها فاصله می‌گیرم، قضیه دوری و دوستی و این حرفا :-"
 
من خیلی به این قضیه امیدوار بودم ولی متاسفانه مدارک زیادی علیهش موجوده :))

ولی خب اگه اینجوری بود جفت خانواده ها رو میپیچوندم و می رفتم مستقل زندگی میکردم.
شایدم میرفتم پیش خانواده ای که شرایطش بهتره:))
منطقی و انسانی نیست ولی ایده آله:))
 
اینجوری که من خانوادمو میبینم و اینطور رفتارایی با من میکنم شک 50_50 دارم شاید منو از پرورشگاه اوردن:))انگار من اضافی ام!
ولی اگر اینجوری بود بازم پیش همینا می موندم!
زحمتایی زیادی برام کشیدن و گاهی اوقات هم برخلاف میلم باهام رفتار کردن؛ اما دوس شون دارم و یه روزی تمام این زحمات رو جبران میکنم!
#_مهربون_باشم
 
ب کتفم میگرفتم و ب زندگیم ادامه میدادم.. پیش هر کدوم ک خودشون خواستن.. خودشون ب تفاهم برسن.. والا🤣
 
بستگی داره کِی این موضوعو متوجه می‌شدم.
اگه دوران کودکی بهم می‌گفتن مامان بابای واقعیت یکی دیگه‌ن، نمی‌دونم چه واکنشی نشون می‌دادم :‌)) از اون‌جایی که کودکیم کلاً تو هپروت سیر می‌کردم و اصن درک نمی‌کردم مامان بابای «واقعی» یعنی چی، باید برام توضیح می‌دادن و مسئله رو باز می‌کردن :‌)) که آره مامان می‌دونی بچه‌ها وقتی به دنیا میان از شکم مامانشون میان بیرون؟ خب یکی دیگه تو رو از شکمش اورد بیرون عزیزم. بعد من مبهوت می‌شدم و باز هم نمی‌فهمیدم و می‌رفتم به ادامه‌ی بازیم می‌پرداختم :‌))) جدی همین‌قدر خنگ بودم (و هستم).
اما اگر الان اینو بهم بگن، اولش خب باور نمی‌کنم، بعدش وقتی دلیل و مدرک اوردن، دپرس می‌شدم که چرا یه عمر با دروغ زندگی کردم، و جویا می‌شدم چرا پیش خانواده‌ی اصلیم نیستم؟ و وقتی تمام واقعیت برام برملا شد آروم می‌گرفتم و دیگه برام اهمیتی نمی‌داشت خانواده‌ی اصلیم کی بودن چون به قدری همین خانواده‌م رو دوست دارم که هرگز خانواده‌ای نمی‌تونه جاشونو بگیره. شاید سر ارث و میراث به خونواده‌ی واقعیم سری زدم ولی. :-“
 
دچار بحران هویت می‌شدم.
ولی از خانواده فعلی خیلی تشکر می کردم که انقد خالصانه دوستم داشتند. هیچوقت کنارشون نمیزاشتم فقط دوست داشتم با اون خانواده دیگه هم آشنا بشم و هویت خودمو بشناسم کی هستم.
خیلی دلم میخواست تو اون خانواده خواهر داشته باشم.
 
من خانواده رو یک چیز معنوی میبینم ، هر چند این واقعیت هیچ وقت رخ نمیده ولی اگرم فرض کنیم رخ میداد حتی فرض بگیریم خانواده فیک من در بدترین شرایط بودن و خانواده واقعیم خیلی بهتر و مفرح تر بودن باز هم با این خانواده زندگی میکردم

چون خط فکری و نیاز های زندگیم و اهداف و علایق و احساسات رو بر اساس این خانواده تنظیم کردم و دیگه قابل بازگشت نیست و من با این خانواده انس گرفتم


در کل هر خانواده ای که نام ببریم همین شکلی هست
 
:))
بچه‌ها در شرایط جنگی: نکنه همه چی دروغ بوده و بابا مامانمون ما رو از پرورشگاه اوردن.
 
  • خنده
امتیازات: Drfa
بستگی داره از چه راهی فهمیده باشم!!!!!!
 
من بدون هیچ اهمیتی به زندگیم ادامه میدادم
 
اولش شاید جیغ داد گریه
ولی خانواده اصلی اونیه که بزرگت میکنه و تو باهاشون خو میگیری پس به زندگی عادیم ادامه میدادم فارغ از همه چی و هیچی

چون این خانواده فیک بودن که همیشه و همه جا همراهم بودن توی هر مشکلی کنارم ایستادن مراقبم بودن و به هزار و یک دلیل دیگه🙃

و اما در آخر ازشون تشکر میکردم چون منو تحمل کردن😂
 
هرکودوم پولدارتر بود بااونا زندگی میکردم
 
Back
بالا