خودمو باختم
اعتراف به این موضوع واقعاً برام سخته ولی خودمو باختم ، شاید مسخره به نظر برسه برای کسی که گند شده به سال سرنوشتش و کنکورش و از دوازده ما ، یک ماه و نیم آخرش رو به فکر افتاده ، شاید همچین کسی اجازه نداره خودشو ببازه چون خودش از هیچی استفاده نکرده ولی به اینجا که رسیدم ، دور و بر خودمو نگا میکنم میبنم دیگه ترس برم داشته ، قفل کردم نمیدونم چیکار کنم
روزا به جای خوندن فکر و خیال برم مبدارم که خب طوری نیس کرمان قبول شم و بمونم شاید دانشگاه جالب نباشه و به پای آرزوم که دانشگاه تهران نرسه ولی خب انجا همه چی دارم حتی بلافاصله کار برام جوره اما از ی طرف من نه شرایط موندن تو این خونه رو میتونم حمل کنم نه عذاب فکر و خیال بودن تو اون داشنگاه ها رو ، یا گاهی اوقات با خودم میگم فوقش پشت کنکور میمونم سال دیگه ، خبکسی مثه من عمرن دووم بیاره یه سال تو این خونه تو اون جو مزخرف و از این طرف سرکوفت های خانواده و ... بعد با خودم میگم چهل روزم وقت زیادیه میخونم هر روز اونقد که برسونم یه دانشگاه خوب یا حداقل متوسط رو خارج از اینجا بعد یادم میاد سر درد ها و عصبی شدنمو لرزیدنامو عربده کشیدنامو که بعد 2 3 ساعت خوندن اتفاق میوفته - مهم نیس کسی بگه دارم بهونه میارم
- آخرش میزنم به سیم آخر میگم من که همیشه دوس داشتم کردستان ، دیگه اونقد رو رتبه میارم اونجا قبول شم ، بعد آخرش به خودم میگم سنگین تر نیس به جای فرار از کرمان و رفتن به اون طور دانشگاهی خودمو دار بزنم ؟
خعلی زور داره به کسی که گاهی اوقات فکر میکنه یک و نیم ماهم بسه برا کنکور و 10 ماهشو ریخته تو چاه توالت بگن ، تو رو خیال و ترس هیبت غولی به نام کنکور نابود کرد ، نه بابا اینطوریا نبود ، منو رفیق بازیام ، عشق و عاشقیام ، زندگی تو آینده و گذشته و صد البته گوشاد بازیام نابود کرد
آعا من هنوز میگم من از نفس شکست چه تو کنکور چه هر کوفت دیگه نمیترسم اما بابت همون تفکراتم از عواقبش جدیداً میترسم
چی بخونم ؟ چطوری بخونم که رتبم از 10000 تخمین سنجش برسه به 2 3000 حداقل
؟ این شده دغدغه ی من
حالا اینا خوبس که ، اد همین آخر کاری 40 روز مونده به موعود قوه ی عشقولانه ی ما شق کرده
یه وضی میگم یه چی میشنوی ، دارم به این نتیجه میرسم نا امیدیم مثه باتلاقه ، بیوفتی توش هی بیشتر فرو میری ، مثلاً الان نا امیدی از کنور منو درگیر کرد نا امیدی های دیگر و ناکامی و ها دپ بودنای دیگمم همه با هم اومدن کمکش که بیشتر منو فرو کنن
این وسط فقط یه چیزه که نگذاشته که کلاً فرو برم و خفه شم ، اون یه جملس که هر لحظه تو سرم فریاد میکشه ، "تو باس پوز اونایی که ضهفتو باور کردن ولی خستگیتو باور نکردن ، به خاک بمالی" البته تقریباً تو همین حوالی که این جملهه داره فریاد میکشه اون تفکرات کذایی هم به سراغم میان
رو کردم مامانم گفتم خیالت راحت هم دانشگاه قوی تز ار کرمان هس هم ضعیف تر ، یه جوری تعیین رشته میکنم که عمرن کرمان نباشم ، اونم گف به درک برو جهنم اصن
خلاصه وضع ما اینجوریاس ...