سلام علیکم!
فک کنم از اسم تاپیک معلومه که قرار اینجا خاطراتمونو با سوسکا و کرما و حشرات موذی بنویسیم!
حتما همه ما ی عالمه خاطره باحال با این جک و جونورا داریم، پس لطفا خاطراتتونو اینجا بنویسید!
خب اول خودم !
کلاس اول بودم صبح ساعت 6 اولین روزی که ورزش داشتیم، من شلوار ورزش مدرسه رو برداشتم از ی ور پامو کردم تو از اون ور یه سوسکه دو برابر هیکلم اومد بیرون
ینی به معنای واقعی کلمه سکته کردم بعدم حاضر نشدم شلوارو بپوشم بردیم مدرسه گفتیم تنگه (شلواری ک یکم گشاد بود برا سال بعدم بشه!) خلاصه ی شلوار بی سوسکی گرفتیم ک مامانم کلی کوتاش کرد با این حال تا سال سوم می پوشیدمش!
ی مدتم علاقمند ب زندگی مورچگان شده بودم 10 تا مورچه گرفته بودم، نگهشون میداشم، بشون شیرینی میدادم و اینا
گزینش شده هم بودن ینی تو مدرسه ام ی برنج میذاشتم ببینم کی اول میره سراغش، شکارش می کردم!
البته بعدش سیزده بدر ولشون کردم تو پارک سر کوچه [nb]خل خودتی [/nb]
من که تو بچگیم مورچه بازو عنکبوت باز بودم ینی قشنگ یه ساعت مینشستم به یه عنکبوت نگاه میکردم تا خونشو با تارش درست کنه بعد خرابش میکردم یا مثلن طعمه پیدا میکردم مینداختم تو خونش که بیاد تار بپیچه دورش من ذوق کنم
مورچه و محل زندگیشونو پیدا میکردم.نمک و شکر قاطی میریختم نزدیک خونشون تا بیان شکرا رو جدا کنن
تابسون مگس میدیدم لیوان،سطل و...برمیداشتم به اپسیلون ثانیه میذاشتم روش گیر بیفته.خیلی تمرین کردم تا این تکنیکو یاد بگیرم
هروقت بقیه شاهکارام یادم بود میام میگم
این اتاق من خیلی مورچه داره، چند دفه سعی کردیم بکشیمشون،بعد صحنه ی "همه جا پر جسد" که شبیه قتل عام بود،خیلی تاثربرانگیز بود.واسه همین دیگه نمی کُشیم.
بعد حالا دیگه دوستیم با هم، من براشون غذا میذارم دم خونه که را نیفتن بیان بیرون،اونا هم هرروز بر میدارن غذارو! اصلا هم را نمی افتن. فقط یه سری بچه مورچه (کرّه مورچه؟ مورچه توله؟) میرن لای کتابام فسیل میشن از شدت فشار صفحات.
حالا حیف که کنکور دارم، وگرنه برنامه دارم براشون تور سیاحتی بذارم دور اتاقم!
یکی از تفریحات سالمم بود تو دستشویی دور مورچه ها آب میرختم بعد میومدم بدون اینکه دست بزنم بهش نجاتش بدم یا میمرد یا آب میبردتش !ولی بعضی وقتام دیگه خیلی دلم میسوخت قشنگ با دست برش میداشتم میذاشتمش یجای دیگه
من فقط وقتایی که دارم واسه امتحان میخونم به شدت به هر نوع جک و جونور از مورچه و پشه و مگس گرفته تا جونورای دیگه توجه میکنم
نمیدونم چرا ولی وقتایی که امتحان دارم خیلی فاز میده همینطور بی هدف مورچه ها رو نگاه کنی
+بعد یه بار رفته بودم لباس بخرم.یه لباسه از دور به نظرم قشنگ اومد.بلوزه ساده بود با یه سوسک روش..منو نگو فک کردم سوسکه طرح رو لباسه رفتم که به تاپه دست بزنم که ببینم جنسش چ جوره تازه فهمیدم که ایشون طرح رو لباس نبودن سوسک واقعی بودن
وای وای چقدر چندشم بود...خیلی هم بزرگ
حیاط خونه مامان بزرگم پر مورچس یعنی یه چیز میگم یه چیز میشنوید هیچی دیگه یکی از تفریحات ما این بود که با شلنگ رو اینا آب میریختیم و از دست و پا زدن این موجودات لذت میبردیم
سلام
من خاطرات زیادی از موجود زشت(سوسک)دارم و انواع موجودات دیگه
اول اینکه داشتیم تو اتوبان میرفتیم منم یک لباس خوشگل گل دار پوشیده بودم :)
ناگهان یک موجود سیاه رنگ در ابعاد تقریبا بزرگ روی لباسم پیاده روی کرد
چنان جیغی زدم که بابای بدبختم ترسید نزدیک بود ماشین منحرف بشه چپ کنه بترکیم(البته این جمله راست بود مدیونین فکر کنین مبالغه کردم )
هیچی دیگه فهمیدم مگسه اونم یک مگس بسی مغرور که تکون نمی خورد :-\
هیچی دیگه با کتاب آنشرلی پرتش کردم رو زمین
دومی اینکه من بچه بودم برای مورچه ها خونه میساختم(خونه مامانبزرگم قدیمی سازه)بنابراین هر وقت میرفتیم اونحا تفریحم این بود
بعدی این که رفتم دستشویی دستم رو بشورم و اومدم بیرون بعد مامانم رقت دستشو بشوره یه سوسک سیاه بزرگ دید :-sاصن دقتم تو حلقم
خب یه بار تو حیاط یه مگس گنده اومد اونقدر سنگین بود به زور پرواز میکرد زدمش رفت رو زمین ترکید تخماش ریخت بیرون منم رفتم با قطره چکان یه قطره گازوعیل ریختم روش بعد آتیشش زدم داشت تخماش مثل اشپل (تخم ماهی) می پوخت ومن افتخار می کردم که 100 تا مگس رو یه جا کشتم
یه بارم یه دوستی داشتیم یه مگسو با دست گرفت نخو به پاش بست بعد ولش کرد بیچاره رو باد داشت همین طوری می برد ما هم باهاش بای با ی می کردیم
با فرض این که مار هم جز جک و جونورها حساب بشه ،
شمال بودیم یه بار ، توی ویلا. بعدش من داشتم مسواک میزدم که از پشت سر صدای خواهرم رو شنیدم که داشت به پسر داییم میگفت " امید نگاه کن چه مار قشنگی اونجاست ^_^ " بعد من شک نداشتم که میخواد سرش رو گرم کنه ، یا بترسونتش. بعد که کارم تموم شد و برگشتم ، یه مار سیاه بلند -_- درست کنار پام دیدم که تکون هم نمیخورد. بعدش هم که کلا نفهمیدم چی شد. ولی مار آبی بود. خطر نداشت. عکس هم دارم باهاش
یه بار از مدرسه مون یه همبرگر گرفتم لامصب خیلی هم خوش مزه بود اخراش بودم که حس کردم یه چیزه شیرین تو دهنمه همبرگر رو نگاه کردم دیدم نصف سوسکه اونجاس و صد البته نصف دیگش تو دهنم بود همبرگر رو از پنجره پرت کردم پایین و کلی گریه کردم خیلی حس بدی بود
یه بار داشتم زیر میزمو مرتب میکردم دیدم یه اشغالی افتاده زیر میز برش داشتم بندازم سطل اشغال دیدم مارمولکه !!!!! از دستم فرا کرد اااااااااای الان دستام یه جوری میشه دربارش حرف میزنم تا چن روز بعدش همش یادش میافتادم دستامو به هم قلاب میکردم و محکم میگرفتمشون
رفتیم یه چشمهای اطراف فریدونشهر استان اصفهان بعد این چشمه فوقالعاده خوشگل و اینا بود ؛ وایسادیم خانوادگی عکس بگیریم ؛ یهو صدای جیغ داداشم بلند شد ((: [یه دختر به تمام معناست :د] ما همه نگران برگشتیم ببینیم چی شده ( من که فکر کردم مار نیشش زده ؛ وحشتناک جیغ زد آخه ((: ) دیدیم وایساده هی پایین بالا میپره ! رو شلوارک و دستشم پره تار عنکبوته! بعد من دویدم سمتش تار عنکبوتا رو جدا کردم. فکر میکرد عنکبوت هم روی تارا هست ((: میگفت آجی الان نیشت میزنن و گریه ((:
حقم داشت شما این عنکبوتو ببینی خوف نمیکنی ؟ :د
البته بماند بعد باهاشون رابطهی دوستی برقرار کرده بود ((:
و میگرفتشون تو دستش !
و حتی میخواست یادگاری برداره بیاره خونه که خب مامانم نذاشت :د
همین اول بگم حیوون آذار خودتونین
من یادمه بچه بودم تو کوچمون دوتا لونه مورچه بود ب فاصله حدود ده متر و قشنگ معلوم بود این مورچه ها از دو نژاد مختلف بودن و خیلی پدرکشتگی با هم داشتن (مورچه های یک لونه سیاه بودن و اون یکی قرمزطور)
بعد ما(من به اتفاق بچه های کوچه) یه مورچه از یکی از لونه ها برمیداشتیم و میبردیم مینداختیم دم اون یکی لونه واحتمالا میتونین حدس بزنین چ صحنه حماسی اتفاق میفتاد
ی مورچه تک و تنها در محاصره دشمن خلاصه نبرد خونینی میشد
+البته اینم بگم که گاهی با هم درگیر نمیشدن ینی بستگی ب روابط بین دو کشور داشت احتمالا