I have a dream

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع hastikhanoom
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دوست دارم یه فیزیکدان و یه زیست شناس بزرگ باشم
رویام اینه یه روز بتونم یه داروساز باشم که بتونم یه سری دارو های خاص تولید کنم....
دوست دارم به چهارتا زبان مورد علاقم مسلط بشم ....
انگلیسی ....فرانسوی....المانی....ایتالیایی....
دوست دارم پارکور کار حرفه ای بشم ......
بسکتبال و تکواندو فراموش نشه...
دوست دارم یه شخصیتی پر از دیوونگی و ریسک پذیری و شجاعت داشته باشم....
و ی همراه ک یه عالمه هیجان بهم منتقل کنه و پایه باشه....

پ ن آمیتیس و ادرینم باید باشن ها....
 
رویایی ک از 4 سالگی با دیدن مسابقه ی پاریس تا داکار شروع شد و تا الان همراهمه ، یه راننده ی حرفه ای فرمولا وان شدنه مث سباستین وتل (فتل)
 
همیشه دلم میخواسته بازیگر بشم؛یه بازیگر بین المللی!

همیشه هم دلم میخواسته رقص رو به طور حرفه ای یاد بگیرم!

اینکه توی یه مزرعه زندگی کنم بین کلی حیوون اهلی،لباسای گل گلی بپوشم،صبح خیلی زود بیدار شم و کلی کار جالب دیگه هم،از آرزوهام بوده!
 
من به معنای واقعی یک آدم رویا پردازم ، یک‌آدم که هزاران بار و به جای هزاران نفر زندگی کرده
از یک‌دختر قد کوتاه با‌ موهای قهوه ای و فرهای ریز گرفته که توی پاریس توی یک کافه کوچیک کار میکنه و برای آدم های تکراری یا جدید کیک شکلاتی و قهوه سرو میکنه... و علایقش آهنگ های بی کلام و هنر کلاسیکه...
تا یک دختر قد بلند با موهای بلوند و صدای خوب که توی مدرسه موسیقی توی منهتن درس میخونه و هر روز دنبال یاد گرفتن یک رقص جدیده و دغدغه هاش به نظر خیلی احمقانه میرسه اما در جایگاه خودش آدم خیلی موفقیه و در آینده قراره خواننده بزرگی هم بشه....
گاهی هم میشم یک دختر چینی که توی شانگهای توی یک تولیدی لباس به صورت نیمه وقت کار میکنه ، یک‌ دختر فقیر با پدر پیرش که بین‌ هجوم‌ جمعیت باید ساعت ها کار کنه و درس بخونه تا بتونه زندگی خودش رو بگذرونه...
یا حتی گاهی میشم‌یک محقق دوست دار طبیعت که نصف زندگیش رو وقف گشت و گذار زندگی توی طبیعت‌بکر آفریقای جنوبی ‌و ماداگاسکار کرده...

من هزاران بار و به جای هزاران نفر زندگی کردم و هر بار کلی حس رو تجربه کردم که شاید توی دنیای خودم هرگز تجربشون نکرده باشم :‌)
 
آخرین ویرایش:
یکی از ارزوهام که همیشه خودمو توش تصور میکنم اینه یه نوپو توپ شم...
یکی دیگش یه نقاشی که یه سبک جدید جدید ابداع کرده باشم
و اخریشم اینه که یه معماری تو مایه های زاها حدید شم و شرکت طراحی بزرگ داشته باشم که تو جهان تکه جز اینا دیگ ب چیز دیگه ای فکر نکردم:-)
 
آخرین ویرایش:
دلم میخواد حرفایی که الان نتونستم بزنم موقعی که مشهور شدم بزنم
بازیگر می شدم
کاش منم دارن شان بودم
عضو گروه اکسو می شدم
 
یه کمی دور شم از این جهان...برم یه جایی که فقط خودم باشم و خودم...البته فقط برای چن روز!

همه بفهمن که رتبه کنکور شخصیه...مثلا اگه رتبه یه نفر رو فهمیدن،میخوان چیکارش کنن؟...جز اینه که یا همش سرکوفت میزنن بهش یا همش تعریف میکنن ازش...رتبه کنکوری ها رو ازشون نپرسیم...کاری نداشته باشیم که چند شدن!

خودمون رو دوست داشته باشیم...و خودمون باشیم!...خود واقعی نه خود خودساخته!
 
کاش پسر می بودم اگه بچدم سه تا آرزو برآورده کی شد:
تفاهمم کیس مودر نظرشو داشت
خودم تنها هم می تونستم برم خارج
می تونستم لوهانی واسه خودم باشم
 
یک معمار خیلی خیلی موفق که تو کارنامه ی کاریش بزرگ ترین و خلاقانه ترین برجهای جهانو داره و مدیریت بزرگترین شرکت معماری جهانو داره...یک دارو ساز موفق که روی ساخت و پژوهش دارو های بیماری های نادر تو آزمایشگاه فوق مجهزش کار میکنه...یک کافه دار که یک کافه بسیار بسیار زیبا تو ونیز داره...یک پزشک که عاشق مریضاش هست و احتمالا بیشتر وقتشو تو مناطق محروم میگذرونه و بزرگ ترین آرزوش این هست که یک مرکز بزرگ بسازه برای بیماران سرطانی و بیماری های خاص(در حال حاضر این تنها آرزویی هست که دارم برای رسیدن بهش تلاش میکنم)...یک موزیسین معروف که زیباترین قطعه های هنریو میده بیرون...یک دانشمند بزرگ که حوزه ی پژوهشیش نانو و بیوشیمی هستش....کلا بیماری کمال گرایی دارم ب شدت..
 
موفقیت و بیشتر نمیتونم بازش کنم.
ترجیح میدم به جای حرف زدن درباره شون، برم به سمتشون و همه ی همه ی سختیایی که جلومو میخوان بگیرن رو تحمل کنم و در نهایت پیروزمندانه بگم عبارت موردعلاقه مو:

به استواری معیار تازه بخشیدی!
تو نه به مثل دماوند...
او به مثل توست!!!
 
یه مدت دلم میخواست برنده ی امریکن آیدل بشم بعد ازین خواننده ها بشم که خیلی مشهورن و شهرت اذیتشون میکنه و اینا:/
یه مدت هم دلم میخواست یه پژوهشگر خیلی شاخ بشم ولی به نظرم خـِــــــــیلی هوش میاد و خیـــــــــلی هم حوصله که متاسفانه هیچکدوم رو ندارم:/
کلن همشون درحد رویا هستن الان فقط میخوام شاد باشم
همین کافیه
 
That I could control the time
...​
 
ی کتاب خون خفنم :|
صرفا ی کسی که کتاب هایی که دوس داره رو میخونه ( و نه از روی اجبار و یا برای یادگیری یا حفظ کردن ) و کاری جز این نداره

( ی کتابخونه ی حرفه ای شامل همه ی کتابای خوب هم دارم )
 
خب سطح علاقه هامو از کنترل زمان پایینتر میارم
میخوام بتونم دوباره کتاب بخونم
بتونم دوباره فیلم ببینم
بتونم دوباره سریالا رو دنبال کنم
یعنی وست ورلد باید یک هفته باشه که پخش شده و من هنوز نبینمش!؟
یعنی من هنوز نباید بتونم fantastic beasts یا cursed child یا da vinci cide رو بخونم وقتی تک تکشون دارن از تو کمد داد میزنن برام!؟
یعنی من نباید بتونم the fountain رو که چند ماهه تو پوشه فیلمام داره خاک میخوره رو ببینم؟!
واقعا یعنی من باید بترسم از شروع کردن witcher چون طولانیه؟!
چم شده؟!
چرا نه وقت چیزیو دارم نه حالشو و همزمان تمام تایمو بیهوده میدم میره!؟
میخوام دوباره یاد بگیرم چیزایی که دوس دارمو
میخوام دوباره مثل قبل شور و شوق داشته باشم برای کارام
آی هَو عه دریم ) :
 
آخرین ویرایش:
بتونم بشم همون سوده ای که براش برنامه ریزی کرده بودم......
 
تاحالا زیاد شده ب این فکر کنم ک در اینده چجوری باشم تا تقریبا از خودم راضی باشم و نگم ک کاش فلان کار رو میکردم .. اکثر موقعای توی ذهنم خودمو ی مولانا شناس و پژوهشگر ادبی خیلی معتبر تصور میکنم
ولی خب ارزوی اصلیم اینه ک هیچوقت طوری رفتار نکنم یا کاری نکنم ک نتونم دیگه اسم خودمو ( آدم ) بزارم
یکی دیگه هم اینکه خیلی دوست دارم ب درجه ای برسم ک بتونم اون لباس و کلاه بلند و قشنگ صوفی هارو بپوشم و به یکی از خانقاه های قونیه برم :)
 
Back
بالا