بهار که پرستو ها می آیند من کوچ میکنم
مقصد من شهر آرزو های آبی ست
بهار که بیاید شکوفه ها ناخواسته می شکفند
و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید میروم
لحظه ناب دل کندن از نداشته هایم
خداحافظ ای داشته های من ^^:
دلم را ورق میزنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده ای کتاب قدیمی
به دنبال نامی که من
من شعر هایم که من هست و من نیست
به دنبال نامی که تو
توی آشنا،ناشناس غزل ها
به دنبال نامی که او
به دنبال اویی که کو؟
قیصر امیر پور
خیلی با این شعر حال کردم جالب بود ب نظرم^^
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همیکرد. گفت: اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار
اگر نادان به وحشت سخت گوید
خردمندش به نرمی دل بجوید
دو صاحبدل نگه دارند مویی
همیدون سرکشی و آزرم جویی
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد بگسلانند
یکی را زشتخویی داد دشنام
تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام
بتر زآنم که خواهی گفتن آنی
که دانم عیب من چون من ندانی
امروز روز من نبود.
حتی میتوانم بگویم این هفته هم هفته من نبود.
شاید بهتر است بگویم ماه و حتی سال من نبود.
یا درستتر است بگویم این زندگی هم زندگی من نیست
لعنت به این زندگی...
در گـویش گیلکی کلامی داریم که کتابیاست چندین و چند جلدی!
کلمه ای که من آن را مترادف درد میدانم:
«تاسیان»
به غربتِ ناشی از دیدن جای خالی کسی که بودنش واجب است و لازم گویند! به حال درک جای خالی سفر کرده! به دلتنگی! به وقتی دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمیرود! به نفس بُریدگی!
تاسیانم...