• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

بهترین متونی که تا به حال خوانده اید

  • شروع کننده موضوع
  • #1

baran

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
9
امتیاز
1
اين متنو حتما بخونين
به نظر خودم كه عاليه. به نظر شما چه طوره؟ :D
من سكوت را دوست دارم به خاطر ابهت بى پايانش
فرياد را مى پرستم به خاطر انتقام گمگشته در عصيانش
فردا را دوست دارم به خاطر غلبه اش بر فلك كج مدار
پاييز را مى پرستم به خاطر عدم احتياج و عدم اعتنايش به بهار
آفتاب را دوست دارم به خاطر وسعت روحش
كه شب ناپديد مى شود
تا ماه فراموش كند حقيقت تلخى را كه از او نور مى گيرد
و زندگى ايده آل من است
و من آن را تقديس مى كنم
به خاطر اينكه روزى هزار بار نابودش مى كنند
امّا هرگز نمى ميرد

از كي بود نميدونم :Dشما ميدونين حتما بگين
 
  • لایک
امتیازات: whale

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
قيمت يه روز باروني چنده؟

يه بعد از ظهر دلنشين آفتابي رو چند مي خري؟

حاضري براي بو کردن يه بنفشه وحشي توي يه صبح بهاري يه تراول بدي؟

پوستر تمام رخ ماه قيمتش چنده؟

اگه نصف روز هم بنشيني به نيلوفر سوسني رنگي که کنار جاده در اومده نگاه کني بوته اش ازت پول بليت نميگيره.

چرا وقتي رعد وبرق مي ياد از زير درخت فرار مي کني؟

مي ترسي برقش بگيردت.نه !!! اون مي خواد ابهتشو نشونت بده.

آخه بعضي وقت ها يادمون مي ره چرا بارون مي ياد. اين جوري فقط مي خواد بگه که منم هستم.

فراموش نکن که به خاطر همين بارون که بعضي وقت ها کلافه ات مي کنه که اه چه بي موقع شروع شد کاش چتر داشتم

شده که یه روز که دلت براي نيم ساعت قدم زدن زير نم نم بارون لک ميزنه هيچ وقت شده بگي دستت درد نکنه ؟

شده از خودت بپرسي چرا تموم وجودشو روي سر ما گريه مي کنه؟

اون قدر که ديگه براي خودش چيزي نمي مونه و نابود ميشه.

هيچ وقت از ابرا تشکر کردي؟

هيچ وقت شده از خورشيد بپرسي گه چرا ذره ذره وجودشو انرژي ميکنه و به موجودات مي بخشه.

ماهانه مي گيره يا قرار دادي کار ميکنه؟ چرا نيلوفر صبح باز ميشه و ظهر بسته ميشه؟

بابت اين کارش حقوق ميگيره؟

چرا فيش پول بارون ماهانه براي ما نمياد؟

چرا آبونمان اکسيژن هوا رو پرداخت نمي کنيم؟

تا حالا شده به خاطر اين که زير يه درخت بنشيني و به آواز بلبل گوش کني پول بليت بدي؟

قشنگ ترين سمفوني طبيعت رو ميتوني يه شب مهتابي کنار رودخونه گوش کني.

قيمت بليتش دل تومن!

خودتو به آب و آتيش مي زني که حتي تابلوي گل آفتاب گردون رو بخري و بچسبوني به ديوار اتاقت

ولي اگه به خودت يک کم زحمت بدي مي توني قشنگ ترين تابلوي گل آفتابگردون رو توي طبيعت ببيني .

گل هاي آفتابگردوني که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نميشه بلکه پررنگ تر و زنده تر هم ميشن.

لازم نيست روي اين تابلو کاور بکشي چون خاک روشو شبنم صبح پاک ميکنه و مي بره.

تو که قيمت همه چيزو با پول ميسنجي تا حالا شده که از خدا بپرسي قيمت يه دست سالم چنده؟

يه چشم سالم چنده؟ چقدر بايد بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟ خيلي خنده داره نه؟

و خيلي سوال ها مثل اينکه شايد به ذهن هيچ کدوممون نرسه؟

اون وقت تو موجود خاکي اگه يه روز يکي از اين دارايي ها يي رو که داري ازت بگيرن زمين و زمان رو به فحش و بد و بيراه مي گيري؟

چي خيال کردي ؟ پشت قباله ات که ننوشتن. نه عزيز خيال کردي! اینا همه لطفه ... همه نعمته... که ما اونو به حساب حقوق خودمون ميذاريم .

اگه صاحبش بخواد ميتونه همه رو آني ازت پس بگيره.

اينو بدون که اگه روزي فهميدي قيمت يه ليتر بارون چنده؟

قيمت يه ساعت روشنايي خورشيد چنده؟ چقدر بايد بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بديم؟

يا اين که چقدر بديم تا بابت يک کاستي که از صداي بلبل ضبط کرديم تحت پيگرد قانوني قرار نگيريم.

اون وقت مي فهمي که چرا داري توي دنيا وول ميخوري؟؟؟
 

nimak066

کاربر جدید
ارسال‌ها
1
امتیاز
5
من و تو, ما و تکمیل. همچون یک قفل و کلید
حقیقتاً به سوی گشوده شدن راهی نخواهم و نخواهی
تنها شرابی روحانی را نیاز است ...
و تخیل عظیم من, تنها راه ...
نبض گرم رگِ گردنم, انگشتان ظریف و کشیده ات را می طلبد
تا با فشار زنده گر دستت روی جهش های این نبض, مرگی جدید را زندگی کنم.
می دانی, کمان رو به آسمانِ چهره ات, وحشی ام می کند؟
آری, از اصطکاکِ رها کننده ی دستان من با صورتت, چه قطره های عرقی که بر پیشانی و گونه ات ننشست.
چه شباهتی دارند این دانه های حقیر امّا باارزش به ژاله های براق در باغِ گل ها!
نه, نه! پشیمانم از این تشبیهِ جاهلانه و عاجلانه.
سطحِ الهی و صیقلی ماهِ صورتت را چه به برگ ها و گلبرگ های بی روح هر باغ و گلشنی ؟!
................
و باز خون قلمم می خشکد و کلماتم زجّه می زند برای از تو نوشتن.
از تویی که حتی وجودهای مادّی می بالند به عرصه ی خویش که تو در آن ها راه داری!
کاش این شب تمام نمی شد .شبِ ملیح پنجه ی من در سیاهیِ محض گیسوان تو.
مثل همیشه از یکی شدن ناگهانی نگاه ها می ترسم.
این احساس ضعف نیست, فقط ترس است و بس
می ترسم, می ترسم که چشمان خسته ام خماری نرگسانت را پاره کنند .
و حرکت پنجه ام در جعدِ مشکین و پُرخروشت, گرهی ناموزون را تلاقی کند .
نمی ترسم, نمی ترسم از این که صبح ها, روبه روی آبگینه ی لکه دارمان, چانه ام را روی شانه ات بگذارم
و چهره ی خشک و بی روحم با خمیازه ی شیرین و هوشیارت همنشین شود.
می دانم, می دانم که بدون قرابت با روح من, عِطر وجود قدوست کم رنگ می شود.
نه, نه بایستی شاهزاده باشی, نه فرشته ای آسمانی
و نه تنها یک کالبد روحانی ...
خسته می شوم از جستجو و جنگ, از آرمان های بلندپروازانه ام
و از غربالِ سخت گیرانه ی انتخابم
...............
تا کِی, بی گوهرِ امید, بکاوم برای لعل زهرگونه ی چهره ات
با وجودی که بر عبث پاییدن را دوست دارم, امّا صادقانه اضافه می کنم :
همچون تویی که لیاقت مرا داشته باشد یافت نخواهم کرد ...
 

محسن جندقیان

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
301
امتیاز
27
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی کاشان
- الو... الو... سلام

- کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟

- مگه اونجا خونه‌ی خدا نیست؟

- پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون!

...مثل این‌که صدای یه فرشته‌اس...

* بله با کی کار داری کوچولو؟

- خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

* بگو من می‌شنوم.

کودک متعجب پرسید:

- مگه تو خدایی؟ من با خدا کار دارم...

* هر چی می‌خوای به من بگو. قول میدم به خدا بگم.

صدای بغض‌آلودش آهسته گفت؛ یعنی خدا هم منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی:

* نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه‌اش غلطید و باهمان بغض گفت:

- اصلاً اگه نگی خدا باهام حرف بزنه؛ گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت؛

** بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می‌کند بگو...

دیگر بغض امانش را بریده بود. بلند بلند گریه کرد و گفت:

- خدا جون! خدای مهربون، خدای قشنگم! می‌خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

** چرا؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

- آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم. قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی‌فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمی‌کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی‌شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه‌های کودک:

** آدم، محبوب‌ترین مخلوق من... چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته‌های عجیب؛ من رو از خودم طلب می‌کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می‌گرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی‌شان می‌خواستند. دنیا برای تو کوچک است...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت
 

ghazal.gh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
201
امتیاز
39
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
دارم برای المپیاد فیزیک می خونم!!
دانشگاه
دوست دارم كه فردوسي باشه !!
رشته دانشگاه
چه مي دونم!!!!!!
چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدیده و به جاش یک زخم همیشه گی ، رو قلبت هدیهداده زل بزنی به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی
حس کنی که هنوز هم دوسش داری

چقدر سخته دلت بخواد سر تو باز به دیواری تکیه بدیکه یک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها با هاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که هنوز هم دوسش داری

چقدر سخته گل آرزو هاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب

بگی گل من باغچه نو مبارک
 

Atieh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
827
امتیاز
117
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1 تهران
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

=>و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم!
 

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
465
* نامه عاشقانه نیما به همسرش


به عالیه نجیب و عزیزم


می‌پرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر می‌برم؟ مثل شمع: همین که صبح می‌رسد خاموش می‌شوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است.


بالعکس دیشب را خوب خوابیده‌ام. ولی خواب را برای بی‌خوابی دوست می‌دارم. دوباره حاضرم. من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می‌آید ترجیح نخواهم داد. در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی... آه! شیطان هم به شاعر دست نمی‌دهد، مگر این که در این تاریکی شب، خیالات هراسناک و زمان‌های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند.


بارها تلقین کرده است: تصدیق می‌کنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کرده‌ام. مثل عقاب، بالای کوه‌ها متواری گشته ام، مثل دریا، عریان و منقلب بوده ام. بدی طینت مخلوق، خون قلبم را روی دستم می‌ریخت. پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام، کم کم صفات حسنه در من تبدیل یافتند: زودباوری، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی، خفگی و گناه‌های عیب عوض شدند.


آه ! اگر عذاب‌های الهی و شراره‌های دوزخ دروغ نبود، خدا با شاعرش چه طور معامله می‌کرد.

حال، من یک بسته‌ی اسرار مرموزم، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است. یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می‌شود. سرم به شدت می‌چرخد. برای این که از پا نیفتم، عالیه، تو مرا مرمت کن.


راست است: من از بیابان‌های هولناک و راه‌های پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام. هنوز از اثره ی آن منظره‌های هولناک هراسانم. چرا؟ برای این که دختر بی‌وفایی را دوست می‌داشتم، قوه ی مقتدره‌ی او بی تو، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می‌کند.


پس محتاجم به من دلجویی بدهی. اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم.


گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام. عالیه‌ی عزیزم! آن چه نوشته ای، باور می‌کنم یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد. ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازده‌ی وحشی، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود، فکر و ملایمت لازم است.


چه قدر قشنگ است تبسم‌های تو

چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می‌غلتد

کسی که به یاد تبسم‌ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است.

نیما



منبع: بخش ادبیات تبیان
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ایك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد یك كشتی كه در قسمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر می كرد كه دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا كه هیچ كدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و طلب كردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"
مرد پرسید:
" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود"
 

o_o

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
641
امتیاز
1,320
نام مرکز سمپاد
دبیرستان شهید هاشمی نژاد
شهر
مشهد
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟

- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.

- سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟

- پرخوری قربان!

- پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟

- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.

- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟

- همه اسب های پدرتان مردند قربان!

- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.

- برای چه این قدر کار کردند؟

- برای اینکه آب بیاورند قربان!

- گفتی آب آب برای چه؟

- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!

- کدام آتش را؟

- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.

- پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟

- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!

- گفتی شمع؟ کدام شمع؟

- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

- مادرم هم مرد؟

- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!

- کدام حادثه؟

- حادثه مرگ پدرتان قربان!

- پدرم هم مرد؟

- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.

- کدام خبر را؟

- خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد.

اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید.

من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
 

ghazal.gh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
201
امتیاز
39
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
دارم برای المپیاد فیزیک می خونم!!
دانشگاه
دوست دارم كه فردوسي باشه !!
رشته دانشگاه
چه مي دونم!!!!!!
شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا كردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم.
پس ازِ یك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی كه در تنهایی ام رویید با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها كردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشكی از جنس غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا كردم
و تو بی آن كه فكر غربت چشمان من باشی
نمی دانم كجا ، تا كی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم...!!.

یاسین همتی
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:

ghazal.gh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
201
امتیاز
39
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
دارم برای المپیاد فیزیک می خونم!!
دانشگاه
دوست دارم كه فردوسي باشه !!
رشته دانشگاه
چه مي دونم!!!!!!
دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده.
خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم.

به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.

دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟

در آواز شب اویز های عاشق؟

در چشمان یک عاشق مضطرب؟

در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟

دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم.

و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی.

ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز
بخوانم.

کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم.

می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به
دنیا نیایند.

می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود.

می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو
هدیه نشود.

دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم.

دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد.

دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم.

دوباره شب ،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود.

دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته.

دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت،دوباره من و یک دنیا خاطره...
 

ghazal.gh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
201
امتیاز
39
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
دارم برای المپیاد فیزیک می خونم!!
دانشگاه
دوست دارم كه فردوسي باشه !!
رشته دانشگاه
چه مي دونم!!!!!!
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”.
 

Sampadik

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,666
امتیاز
7,041
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
تــهران
5 وارونه چه معنا دارد؟
خواهر کوچکم این را پرسید
من به او خندیدم
-روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه 5وارونه به مینو میداد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد بیگمان میفهمی 5 وارونه چه معنا دارد!
 

85050093

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
283
امتیاز
104
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین اصفهان
به نام عشق و ایمان

باز آغازی در راه است و ما آرزومند پایانی خوش... هر کس به دعایی و رو به خدایی، حرف دل تکرار کند... اما تو ای خدای بزرگ قلب من، می دانی که رویی برای خواستن ندارم... از چه بگویم؟ از که؟ از کجا؟ تو خود آگاهی به همه آشکار و نهان... چه بخواهم از تو؟ تو که خود بهانه قلب مرا می دانی...

اگر تن من، تن پوشیده از گناه من، لایق سلامت است، تو خود به آن ارزانی خواهی داد... و اگر روح ناآرام من لایق آرامش است، تو خود آن را در آغوش خواهی فشرد...

حال که روزگار، رخت نو به خود می گیرد و درختان به لطف باران، با شکوفه های سپیدشان، رسیدن بهار را جشن می گیرند. تو نیز بر من ببار و بگذار جسم خشکیده ام، حجابی از شکوفه های عشق، ایمان و شرافت به خود گیرد تا من هم با روزگار، سرود سبز بهار را زمرمه کنم.

امسال هفت سین بر روی میز ندارم... اما در قلبم جایی برای سبزی، سرخی، سعادت، سلامت، سرور، سکوت و سرزندگی خواهم گذاشت تا که تو چه خواهی...
 

ghazal.gh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
201
امتیاز
39
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
دارم برای المپیاد فیزیک می خونم!!
دانشگاه
دوست دارم كه فردوسي باشه !!
رشته دانشگاه
چه مي دونم!!!!!!
پاسخ : نمی دانم چرا رفتی؟

اين هم يك متن ديگه از همين نويسنده :(یاسین همتی)


لحظه نبودن نیستن ها ، اگر منت می نهی بر كلام من ، با حترام سلامت می گویم و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هدیه می دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.

دیرروز یادگاری هایت همدم من شدند و به حرفهای نگفته من گوش دادند.

و برایم دلسوزی كردند. البته به روش خودشان كه همان سكوت تكراری بود و یادآوری خاطرات با تو بودن.

دست نوشته ات را می بوسیدم و گریه می كردم. زیبا ، به بزرگی مهربانی ات ببخش كه اشكهایم دست خطت را بوسیدند. باز هم ستاره به ستاره جستجویت كردم.

ولی نیافتمت.

از كهكشان دلسپردگی من خسته شدی كه تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی ؟

مهتاب كهكشان نیافتنی من ، آنقدر بی تاب دیدنت شده ام كه دلتنگی ام را به قاصدك سپردم و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم.

روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند. قاصدك هم برنگشت.

شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شد. باشد،

اشكالی ندارد. تو عزیزی ، اگه یه قاصدك هم از من قبول كنی ، خودش دنیایی است.

كاش یاسهایی كه برایت پرپر شدند و به سویت آمدند، دوست داشتنم را برایت آواز

كنند.كاش باران بعد از ظهرهایت، تو را به یاد اشكهای من بیندازد.

نازنین ، هر پرنده سفر كرده ای از تو می خواند و هر غنچه ای كه می شكفد،

نام تو را بر زبان می آورد. نیم نگاهی به روزهای تنهایی ام كن و لحظه های زرد و بی صدای مرا تو آبی و ترانه باران كن.

بگذار باز هم قاصدك ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز كند.

همین حوالی بی قراری ها باز هم گلهای بی تابی شكفته.

زیبا ، امشب ، شام غریبان عاشقانه من و تو است. به یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.

تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن كن و بگذار مثل من بسوزد. مهربانی باران ، یادم كن در هر شبی كه بی ستاره شد.
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:

ghazal.gh

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
201
امتیاز
39
نام مرکز سمپاد
فرزانگان مشهد
شهر
مشهد
مدال المپیاد
دارم برای المپیاد فیزیک می خونم!!
دانشگاه
دوست دارم كه فردوسي باشه !!
رشته دانشگاه
چه مي دونم!!!!!!
مهربانم
ناچار باید بنویسم : وقتی داماد زیاده از حد مسلمان ، عروسش را ندیده از میان دخترهای حرم انتخاب می کند ، چشم هایش را می بندد ، مثل عروس در پستو ها مخفی می شود ، پی در پی ازپشت درها و پرده ها که تو در تو واقع شده اند برایش خبر می آورند . تمام اخبار راجع به مقدار زرینه و بضاعت عروس است . در صورتی که جمال و اخلاق از امور اعتباری است که بر حسب تفاوت طبایع تغییر می کند . گاهی هم جناب داماد از جمال و اخلاق عروس می پرسد . زن ها در عین این که از عروس غیبی وصف می کنند ، و داماد را به وجد می آورند ، شبیه به این است که آن جناب را مثل میمون می رقصانند
هر مسلمانی که عروسی کرده است ، در عمرش یک دفعه رقصیده است . این امر اصولا بین داماد و عروس و بستگان آن ها یک نوع تجارت است که به اسم مواصلت انجام می گیرد . ولی طبیعت راه این تجارت را به شاعر نیاموخته است . او به جای نقدینه و زرینه قلبی را می خواهد که در آن بتواند آشیانه کند . در عوض ، قلبش را می سپارد. دو قلب خوب و یک جور می توانند با خوشی دائمی زندگی کنند . به طوری که پول نتواند آن خوشی را فراهم بیاورد
هر وقت زناشویی را در نظر می گیرم آشیانه ی ساده و محقری را روی درخت ها به خاطر می آورم که دو پرنده ی هم جنس بدون این که به هم استبداد و زورگویی به خرج بدهند ، روی آن قرار گرفته اند
پرنده ها چه طور هم جنسشان را انتخاب می کنند : بدون این که پدر و مادر برایشان رای بدهند ! به جای این که الفاظ دیگران بین آنها عقد ببندد ، قدری خودشان آواز می خوانند ، آن وقت محبت و یگانگی در بین آن ها این عقد را محکم می کند . شیرینی آن ها به شاخه های درخت ها چسبیده است . خودشان با هم می خورند . مسوول خوراک دیگران نیستند . به جای اینه و قالی نمایش دادن ، بساط آشیانه شان را به کمک هم مرتب می کنند . راستی و دوستی دارند ، بعدها بچه هاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ می شوند
ولی به انسان خدا آن تقوی و شادی طبیعت را نداده است که مثل پرنده زندگی کند
بدبختانه ما انسانیم یعنی پرده ای بین طبیعت خاص ما و اشیا کشیده شده است و نمی خواهیم به دلخواه خودمان عادلانه پرواز کنیم. من می خواهم پرواز کنم . نمی خواهم انسان باشم ، چه قدر خوب و دلکش است این هوای صاف و آزاد این اراضی وسیع وقتی که یک پرنده از بالای آن می گذرد
من از راه های دور می رسم در این دیار نابلد هستم . در کدام یک از این نقاط آشیانه ام را قرار بدهم . رفیق مهربان تو برای من کجا را تعیین خواهی کرد ؟
اخلاق مرا بسنج ، دستوربده . این است یک شاعر ناشناس . ولی کسانی که پول زیادی دارند بدجنسی زیادی هم دارند

نیما
 

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
465
قصدم دارم داستان ها و داستانک های کوتاه، مفید و پندآموز را اینجا قرار دهم. شما هم می توانید همکاری کنید... به شرطی که دوستان این تاپیک را حذف نکنند. :) (;


سه پرسش سقراط

هر زمان شايعه اي روشنيديدو يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد!

در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟

سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مرد پرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم.

اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.

حالا بيا پرسش دوم را بگويم،"پرسش خوبي"آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟


ملاقات ما انسان ها با خدا

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند: « اميلي عزيز، عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»

اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد.

وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »

اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. » مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:

اميلي عزيز، از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم، با عشق، خدا.
 

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
465
پاسخ : باغ حکایت و لبخند

فکر مي کردم تو بيداري!!!

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟

مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟

مرد مي گويد من خوابيده بودم.

خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .

مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم!



خدا چه می خورد؟

حکایت است که پادشاهی از وزیر خدا پرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن می دانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه می خورد؟

- غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمی گزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را.

- مرحبا ای غلام.

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالی ست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
 

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
465
پاسخ : باغ حکایت و لبخند

ساحل و صدف

مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي افتد در آب مي‌اندازد.

- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي خواهد بدانم چه مي کني؟

- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي کند؟

مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."
 

desiree

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
119
امتیاز
61
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرمان
پاسخ : باغ حکایت و لبخند

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید، خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت: خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد، خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم پسر کوچک جواب داد:نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه.
 
بالا