مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

حافظ
 
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم

مولوی
 
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم نمی دانم
 
مجرم آن عاشق کوری است که ندید عشقی نیست
این سزا نیست که معشوق ندانسته به مسلخ ببرند
 
ديگران را اگر از ما خبری نیست چه باک
نازنینا !‌ تو چرا بی خبر از ما شده ای
 
یک شهر پر از آدم و این حجمِ پر از درد
لعنت شود آن شب که تو را برد و نیاورد

مهتاب بهشتی
 
دوال دهل زن در آمد به جوش
ز منقار مرغان بر آمد خروش
 
شیخ به طنز گفت حرام است، می مخور
گفتم: به چشم، گوش به هر خر نمی کنم
 
دل به زبان نمی رسد لب به فغان نمی رسد
کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی
 
یک قطره می ز جام تو ای یار دلفریب

آن می دهد که در همه ملک جهان نبود
 
در بهشتِ آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن

فریدون مشیری
 
ناگهان آمد و زد آمد و کشت آمد و برد
او فقط آمده بود از دل ما رد بشود
 
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

حافظ
 
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفــت
حافظ
 
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی اید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی اید
 
تو را دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

سنایی
 
من که در تنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟
 
میسوزم از اشتیاقت در آتشم از فراغت
کانون من سینه من سودای من آذر من


صفای اصفهانی
 
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

حافظ
 
Back
بالا