مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم

حافظ
 
من از بی قربی خار لب دیوار دانستم

که ناکس کس نمیگردد از این بالا نشینی ها

صائب
 
یاد دارد تخت شاهان قلزم خضرا بسی
سرنگون گردیده زین کشتی درین دریا بسی

فکر کنم از صائب!
 
دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش...

اقبال لاهوری
 
شاید که صدها سال بعد از این
اوارگانی بی زمین باشیم
من در به در شاید تورا یک روز
تو در به در شاید مرا جایی
 
یار شو ای مونس غمخوارگان

چاره کن ای چاره ی بیچارپان

قافله شد بی کسی ما ببین

ای کس ما بی کسب ما ببین

نظامی
 
نگردد کار بر کس مشکل اندر گیتی

بیاموزد گر از اول فنون کاردانی را
 
اهل نظردوعالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول برنقد جان توان زد
 
دلی خخالی نمی بینم ز دردت

کدامین دل که خونش در جگر نیست
 
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
«حافظ
 
رازی که با غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
 
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
 
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
 
ماه درخشنده چو پنهان شود

شپره بازیگر میدان شود
 
دل تمنا می کند تا من بسازم خانه ای
عاشقان کی خانه دارند دل مگر دیوانه ای؟
 
یاد باد آنکه در صفحه ی شطرنح دلت
شاه غم بودم و با کیش رخت مات شدم
 
ما ب فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله ک ان شهر ماست
 
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
 
دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
 
Back
بالا