- شروع کننده موضوع
- #41
- ارسالها
- 3,498
- امتیاز
- 71,069
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان زینب:)
- شهر
- تهر
- سال فارغ التحصیلی
- 95
- دانشگاه
- پادوا
- رشته دانشگاه
- روان شناسی
[دوباره خوانی]لیدی ال ـ رومن گاری
کلمات کلیدی کتاب
عشق ، عشق ، مبارزه ، هدف ، مرگ [و عشق]
ماجرای پیرزنی از اشراف که راز های جوانی ش رو بر ملا می کنه . وقتی که لیدی ال پیر ، آنت جوان بود و هدفی جز عشق نداشت ولی معشوقش مبارزه برای مردم رو هدف خودش می دونست . احتمالا آنت به تمام مردم حسادت میکرده که هدف آرمان بودند در حالیکه آرمان تنها هدف آنت بود .
از خوبای پایان بندی
قصهی من:
آدمی که توی نوجوونی عاشقش بودم داعیهی آنارشیستی داشت. همین باعث شد که فکر کنم یک کتاب عاشقانهی آنارشیستی دقیقا هدیهایه که باید توی اولین دیدار با کسی که هم معشوقه و هم آنارشیست، داده شه. قبل از شروع امتحان نهاییهای سوم دبیرستان، دوم خرداد ۹۴، رفتم تو کتابفروشیا و صاف گفتم دنبال لیدی ال میگردم. دو روز رو توی زندگیم به خاطر میارم که به طور خالص و مطلق شاد بودم. چند روز پیش که شهود بازیگوشم وادارم کرد تا از بین کتابهای دیگه بیرونش بکشم، توی اولین صفحهی کتاب، کنار اثر انگشت خودکاریم یکی از همون تاریخها نوشته شده بود. تاریخی متعلق به حدود شش سال پیش که خوشبختانه فراموش کردم هدیهم رو تقدیم کنم : ))
یک بار خوندن در همون زمان کافی بود تا سالها هر بار از نیاز پاسخناپذیر نگه داشتن، مالک شدن و حفظ کردن پریشان بودم، به یاد لیدی ال بیفتم.
قصهی کتاب:
《حاکم باور دارد منافع واقعی ملتش را بهتر میفهمد و منجر میشود به این که بدون تردید حکم قتل کسانی را صادر کند که با او مخالفت میکنند. عشاق رمانتیک نیز گرایش دارند که سرخوردگیهایشان را همین گونه نسبت به مخالفین بروز دهند.》نقل قولی از جستارهایی در باب عشق، آلن دوباتن
گرچه از کوتاه بودن کتاب -فقط ۲۰۰ صفحه- و به تفکیک نپرداختن به تمام شخصیتها کمی ناراضی بودم اما همچنان ستایشگر سرگذشت عجیب لیدی ال/آنت با لبخند لطیف و در عین حال بیرحمانهای که هیچ نقاشی شهامت به تصویر درآوردنش رو نداشت، باقی موندم. همون لبخندی که برای آخرین بار به معشوق شورشی و مبارزش زد. معشوقی که با ایمانی خلل ناپذیر تمام وجودش رو وقف بر هم زدن نظم جامعه کرده بود تا جهان رو برای میلیونها گرسنه و فرودست، مطابق با آرمان دیوانهوارش متحول کنه. در حالی که واحد شمارش برای آرمان (رومن گاری احتمالا نمیدونست اسم کاراکتر کتابش به فارسی دقیقا توصیف شخصیتشه) میلیون بود، آنت تنها به واحد یک فکر میکرد. دو مفتون، تا حد مرگ مفتون، اما یکی شیدای یک نفر و دیگری شیدای میلیونها. آنت با خودش فکر میکرد که چشمهای آرمان هرگز قادر نخواهد بود از بین میلیونها نفر صورتش رو شناسایی کنه. چه زندگی بیرحمانهای! با خود فکر میکرد که کدام بردهای تا اندازهی اسارت عشقی که در قلب آنت بود، ممکن بود اسیر باشه. چارهای نداشت. باید شورش میکرد.
آخرین ویرایش: