مار ۱۳۸۳۹

  • شروع کننده موضوع
  • #41

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
لیدی ال ـ رومن گاری

کلمات کلیدی کتاب
عشق ، عشق ، مبارزه ، هدف ، مرگ [و عشق]
ماجرای پیرزنی از اشراف که راز های جوانی ش رو بر ملا می کنه . وقتی که لیدی ال پیر ، آنت جوان بود و هدفی جز عشق نداشت ولی معشوقش مبارزه برای مردم رو هدف خودش می دونست . احتمالا آنت به تمام مردم حسادت میکرده که هدف آرمان بودند در حالیکه آرمان تنها هدف آنت بود .
از خوبای پایان بندی :-"
[دوباره خوانی]

قصه‌ی من:
آدمی که توی نوجوونی عاشقش بودم داعیه‌ی آنارشیستی داشت. همین باعث شد که فکر کنم یک کتاب عاشقانه‌ی آنارشیستی دقیقا هدیه‌ایه که باید توی اولین دیدار با کسی که هم معشوقه و هم آنارشیست، داده شه. قبل از شروع امتحان نهایی‌های سوم دبیرستان، دوم خرداد ۹۴، رفتم تو کتاب‌فروشیا و صاف گفتم دنبال لیدی‌ ال می‌گردم. دو روز رو توی زندگیم به خاطر میارم که به طور خالص و مطلق شاد بودم. چند روز پیش که شهود بازیگوشم وادارم کرد تا از بین کتاب‌های دیگه بیرونش بکشم، توی اولین صفحه‌ی کتاب، کنار اثر انگشت خودکاریم یکی از همون تاریخ‌ها نوشته شده بود. تاریخی متعلق به حدود شش سال پیش که خوشبختانه فراموش کردم هدیه‌م رو تقدیم کنم : ))
یک بار خوندن در همون زمان کافی بود تا سال‌ها هر بار از نیاز پاسخ‌ناپذیر نگه داشتن، مالک شدن و حفظ کردن پریشان بودم، به یاد لیدی ال بیفتم.

قصه‌ی کتاب:
《حاکم باور دارد منافع واقعی ملتش را بهتر می‌فهمد و منجر می‌شود به این که بدون تردید حکم قتل کسانی را صادر کند که با او مخالفت می‌کنند. عشاق رمانتیک نیز گرایش دارند که سرخوردگی‌هایشان را همین گونه نسبت به مخالفین بروز دهند.》نقل قولی از جستارهایی در باب عشق، آلن دوباتن

گرچه از کوتاه بودن کتاب -فقط ۲۰۰ صفحه- و به تفکیک نپرداختن به تمام شخصیت‌ها کمی ناراضی بودم اما همچنان ستایشگر سرگذشت عجیب لیدی ال/آنت با لبخند لطیف و در عین حال بی‌رحمانه‌ای که هیچ نقاشی شهامت به تصویر درآوردنش رو نداشت، باقی موندم. همون لبخندی که برای آخرین بار به معشوق شورشی و مبارزش زد. معشوقی که با ایمانی خلل ناپذیر تمام وجودش رو وقف بر هم زدن نظم جامعه کرده بود تا جهان رو برای میلیون‌ها گرسنه‌ و فرودست، مطابق با آرمان دیوانه‌وارش متحول کنه. در حالی که واحد شمارش برای آرمان (رومن گاری احتمالا نمی‌دونست اسم کاراکتر کتابش به فارسی دقیقا توصیف شخصیتشه) میلیون بود، آنت تنها به واحد یک فکر می‌کرد. دو مفتون، تا حد مرگ مفتون، اما یکی شیدای یک نفر و دیگری شیدای میلیون‌ها. آنت با خودش فکر می‌کرد که چشم‌های آرمان هرگز قادر نخواهد بود از بین میلیون‌ها نفر صورتش رو شناسایی کنه. چه زندگی بی‌رحمانه‌ای! با خود فکر می‌کرد که کدام برده‌ای تا اندازه‌ی اسارت عشقی که در قلب آنت بود، ممکن بود اسیر باشه. چاره‌ای نداشت. باید شورش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #42

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
هزارتوی پن ـ کورنلیا فونکه و گی‌یرمو دل تورو

خیلی خوب بود خیلی خوب بود خیلی خوب بود. گمون می‌کنم برعکس کتاب‌های فیلم‌دار، این بار کتاب با اقتباس از فیلم ساخته شده. فیلمش رو هم چند ماه پیش دیدم و به این نتیجه رسیدم که حتی اگه شاهزاده‌ی جهان پری‌ها هم بودم احتمالا بخاطر حشرات سوسک‌مانند نه تنها توی اولین آزمون فان رد می‌شدم بلکه به یکی از سربازا می‌گفتم پری حشره‌شکلی که برای پیدا کردنم فرستاده شده بود رو بکشه. ای کاش حداقل دنیای افسانه و جادو حشره نداشت.
عقیده دارم معمولا کتاب از فیلم بهتره چون اجازه میده شخصیت‌ها رو بفهمیم. البته شاید جذابیت فیلم‌ها برای کسایی که ترجیح دیگه‌ی دارن تا قسمتی به این برگرده که توی فیلم دست آدم برای حدس زدن راجع به شخصیت‌ها بیشتر بازه. توی کتاب همه‌ی شخصیت‌ها رو دوست داشتم؛ حتی آدم بده‌ترین شخصیت، سروان ویدال رو.
بهترین قسمت کتاب افسانه‌هایی بود که بی‌هوا وسط داستان اصلی ظاهر می‌شدند، رنگ صفحه‌ از سفید خاکستری می‌شد تا درباره‌ی اشیاء و شخصیت‌های فرعی داستان، داستان پریان‌های مسحورکننده تعریف کنه. هر کدوم از داستان‌ها رو می‌شه حتی خارج از زمینه‌ی داستان اصلی برای بچه‌ها تعریف کرد تا بخوابن و خواب‌های سحرآمیزببینن. تصاویر جلد و صفحه‌ها هم واقعا زیبا هستند؛ تا اندازه‌ای که می‌تونم از غلط‌های تایپی انگشت‌شمار اما مشهودی که داره چشم‌پوشی کنم.
در انتها، وقتی بالاخره ماه کامل شد و قصه به فرجام رسید (همیشه چیزهای جادویی وقتی ماه کامله رخ میدن)، مشعوف و بی‌خبر از آسمون کتاب رو بستم، به سینه‌ فشار دادم (بس که دوسش داشتم) و پنجره رو باز کردم. ماه کامل بود.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #43

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
دوست نابغه‌ی من _ النا فرانته

سریال دوست نابغه‌ی من برام منفوره و به سختی دیدمش. حتی یک شب از عصبانیت و نفرت از لیلا نتونستم درست بخوابم : )) اما ادامه دادم و وقتی دو فصلش تموم شد نفس راحتی کشیدم. موضوع این نیست که سریال بدیه. اتفاقا از معدود اقتباس‌هاییه که جز رنگ موی یکی از شخصیت‌ها، حتی جزئیات ظاهری رو هم هماهنگ با کتاب ترتیب داده و به قدری وفادار ساخته شده که هر فصل سریال یک جلد از کتاب رو به تصویر می‌کشه. اما همه چیز، آدم‌ها، روابط، خشونت‌ها، عشق‌ها، و علی الخصوص شاکله‌ی داستان که دوستی بین دو دختره به شدت تاکسیکه، به شدت بیماره. همه به هم آسیب می‌زنند و شخصیت مثبتی وجود نداره. مرد عاشق داستان در جایی و پدر مهربان در جایی دیگه، چندی بعد به دخترها تجاوز می‌کنند، دوست‌های خوب همدیگه رو تحقیر می‌کنند و با معشوق هم می‌خوابند، برادر حمایت‌گر و مهربان در ادامه خواهرش رو کتک می‌زنه، دختر خوب و درس‌خون از دیگران سواستفاده می‌کنه، معلم خیرخواه و مهربان آدم منفوریه، پدر خوب و محبوب صورت دختربچه‌شو کبود می‌کنه، نصف شخصیت‌ها خیانت می‌کنند و احتمالا چیزهای آزاردهنده‌ی دیگه‌ای که توی جلد/فصل‌های بعدی اتفاق می‌افته.
در انتها، نشان تاکسیک‌ترین دوستی قرن با افتخار تقدیم میشه به النا کرگو و لیلا چرولو.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #44

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
بخشنده ـ لوئیس لوری

اگه آرمان‌شهر آهنگ معروف imagine تحقق پیدا می‌کرد می‌تونست شبیه به فضایی باشه که این داستان توش اتفاق می‌افته. جهانی که تمام منشاءهای تفاوت، تبعیض، فقر، جنگ، ناامیدی و شکست رو حذف کرده و مردمانش در صلح و اطمینان کامل و در کمال احترام در کنار هم زندگی می‌کنند. چیزی که قرن‌هاست برای نوع بشر بعید به نظر می‌رسه و همون طور که سیاوش قمیشی هم خونده، حتی تصور کردنش هم سخته. اما این همگونی، به بهای محرومیت از مواهب طبیعی به دست اومده. محرومیت از موهبت دیدن رنگ‌ها برای جلوگیری از تبعیض نژادی، محرومیت از هر گونه عمل جنسی و جلوگیری از تمایلات جنسی در راستای رفع تبعیض‌ها و خشونت‌های جنسیتی، محرومیت از ایجاد پیوندهای خونی و وابستگی به دیگران، لزوم عذرخواهی به عنوان قانون برای جلوگیری از هر گونه نزاع و بی احترامی. هم‌چنین بهترین همسر و بهترین شغل به دقت برای افراد انتخاب میشه و این انتخاب با مشاهده‌ی دقیق ترجیحات، فعالیت‌ها و خصوصیات هر فرد صورت می‌گیره. با این حساب احتمال شکست و ناکامی عاطفی و شغلی از بین میره. هیچ تفاوتی به معنای برتری نیست و تمام مظاهر تفاوت از میان برداشته شده. اما افسوس که خیر مطلق دست‌یافتنی نیست و محدود کردن افق دید و اندیشه‌ و عمل انسان برای سلب مجال بد دیدن و بد اندیشیدن هم کم از جنایت نیست. اگر مصالحی برای نجات از وضعیت‌ اسف‌بار بشر لازم باشه، تنها از میان همین مواهب دردسرساز قابل پیدا شدنه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #45

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
جین ایر _ شارلوت برونته

رمان کلاسیک خوندن خوبه. نه تنها با زیر و بم وقایع و احوال شخصیت داستان همراه میشی بلکه حاوی اطلاعات خوبی هم هست. مثل این که آدمای قرن هجده انگلستان چه جوری لباس می پوشیدن و چه سبک زندگی و یا عقاید مذهبی داشتن. من هرگز نمی دونستم چطور باید زوایای داستان ها رو تحلیل و بر اساسشون دست به قضاوت زد. معمولا توی ریویوهای دیگران دیدم که از قوی بودن شخصیت ها و یا خط سیر داستان صحبت می کنند که حوزه ی اطلاع من نیست. پررنگ ترین چیزی که توی داستان برام وجود داشت تاکسیک بودن شخصیت ها بود. در اینجا به معرفی سه نوع سم که حین خوندن کتاب ناراحتم کرد می پردازم. قطعا حاوی کمی اسپویل هست اما بنده با این اسپویل اسپویل گفتن ها هم مخالفم چون سریال سای فای نیست که آدم بترسه از وقایع باخبر بشه و هیجانش رو از دست بده.

سم اشرافی
جین بنده خدا از اول زندگیش با زن دایی سرشار از نفرتش زندگی می کرد که هر حرکتی، هر رفتاری که حتی با نیت خشنودی زن دایی انجام می داد با نفرت مجدد و تحقیر از جانب اون زن مواجه می شد. حتی هنگام احتضار زن دایی هم دست از تلاش برای راضی کردنش برنداشت و البته زن دایی هم دست از نفرت ورزیدن برنداشت. نکته ی سمی اینجا بود که زن دایی کاملا خودش رو محق می دونست که جین رو از روی نفرت آزار بده و نه تنها هیچ عذاب وجدان و یا پشیمانی نداشته باشه، بلکه کاملا حق به جانب هم باشه. چرا؟ گفته شده چون شوهرش قبل از مرگ جین و مادرش رو خیلی دوست داشته و موجب حسادت زن دایی شده. این دلیل من رو قانع نمی کنه. به نظرم زن دایی حق به جانب بود چون اشرافی و نجیب زاده بود و فکر می کرد با وجود آزارهایی که به جین وارد کرده، جین خیلی خبیث و شیطانی و نابخشودنیه که دست به اعتراض زده. اعتراض؟ به من نجیب زاده؟ آه چقدر نابخشودنی.

سم عشق نابالغ
آقای راچستر. چرا آقای راچستر به جین علاقه مند شد؟ چون جین پاک بود! در حالی که خودش جهان را گشته و فسادها کرده بود و حالا در عذاب ناپاکی می سوخت. عاشق دختری بیست سال جوان تر شد تا به واسطه ی پاکی اون و برای عشق اون طهارت پیدا کنه و پابند و متعهد به مظهر معصومیت بشه. خیلی خب هر کسی ممکنه چنین حفره هایی در زمینه ی مسائل عشقی داشته باشه. اما سم داستان اینجاست که به جین میگه من رو ترک نکن چون اگه ترکم کنی میرم هرزه و فاسد میشم و جین عذاب وجدان می گیره که آه نکنه معشوق نازنینم رو در ورطه ی فساد رها کردم؟ می تونستم نجاتش بدم و ندادم.
علاوه بر این، آقای راچستر برای نشان دادن علاقه ش به جین چه کار کرد؟ آه باورم نمیشه. زنی رو به عمارت آورد و تمام وقت باهاش وقت گذروند و لاس زد تا جین ببینه و حسادت کنه تا آقای راچستر از این طریق به علاقه ی متقابل جین به خودش پی ببره. مرد، چهل سالته. دست بردار.

سم مرد مذهبی
جین ایر برای راضی کردن سنت جان دست به هر کاری می زنه. خودش رو تحت لوای سنت جان درمیاره. چرا؟ به نظرم چون پیش از اون تنها خویشاوندی که داشت زن داییش بود که هرگز موفق به جلب رضایتش نشده بود. حالا چی بهتر از یه خویشاوند دیگه و فرصتی دیگه برای جلب رضایت؟ آه جین کوچک. مشخصا بی کسی نقطه ضعفش و از این ناحیه آسیب پذیر بود. ایرادی بهش وارد نیست. اما سنت جان از تسلطش روی جین برای وادار کردنش به ازدواج سو استفاده کرد. با چه منطقی؟ این که خدا تو رو برای ازدواج با من من برگزیده و اگه با من ازدواج نکنی میری جهنم، می سوزی و تا ابد عذاب می کشی. خیلی من رو یاد دوستان نتورک مارکتینک انداخت که از هر فرصتی برای نفوذ و متقاعد کردن از طریق ترسوندن از آینده و القای عذاب وجدان استفاده می کنند. به هر حال جین تا انتهای رمان از سنت جان به عنوان مردی فوق العاده و استثنایی و عالی و نمونه یاد می کنه.

+مثل این که حتی ریویو رو هم دیگه نمی تونم شاعرانه و لطیف بنویسم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #46

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
دختری که ماه را نوشید_ کلی بارنهیل

اگه نمی‌دونستم به چهارگانه‌ی بخشنده‌ی لوییس لوری ربطی نداره، خیال می‌کردم به چهارگانه‌ی بخشنده‌ی لوییس لوری ربط داره : )) با این که هم این و هم اون چهارگانه برای کودک و نوجوان نوشته شده اما فکر می‌کنم این شباهت مضمون بین آثار یک دوره‌ی زمانی اتفاقی نیست.
بخشنده‌ی لوییس لوری راجع به حکومت‌هایی بود که مردم رو با هدف‌های مختلف اعم از زندگی راحت و یا کنترل زندگی‌شون با اصولی خودساخته فریب می‌دادن. به طوری که مردم شک نداشتن که اصول دنیا همینه در حالی که از واقعیت دور نگه داشته شده بودن و واقعتیشون توسط حاکم شکل گرفته بود. جالب اینجاست که هم توی مجموعه بخشنده و هم دختری که ماه را نوشید، حکومت یک فرد نیست بلکه یک انجمن و گروهیه که با هم‌فکری و اصول مشترک امور رو اداره می‌کنن. تنها کسانی که از واقعیت خبر داشتند هم توی اون مجموعه و این کتاب، انجمن حاکم بودند. آگاهی فقط و فقط در دسترس انجمن حاکم بود و هر چیزی خارج از اون، تحریف شده و نادرست به مردم می‌رسید.
خلاصه جالبه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #47

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
نظریه‌های روان‌درمانی _ پروچاسکا و نورکراس


در واقع هنوز فصل آخر رو نخوندم اما برای راجع بهش نوشتن، زیاد لازم نیست. ساختار اصلی کتاب ( عنوان‌بندی و فصل‌بندی و...) بر پایه‌ی مدل میان‌نظری به روان‌درمانی بنا شده. اما تا فصل یکی مونده به آخر با مدل میان‌نظری آشنا نمی‌شیم!

اما مدل میان‌نظری چطوریه؟

طبق متن کتاب، بیش از پونصد نوع روان‌درمانی ابداع شده که از میان این آشفته‌بازار، نظام‌هایی که توسط درمانگران بیشتری اجرا میشن، نظام‌های اصلی در نظر گرفته شدند. هر کدوم از این نظام‌ها ممکنه روش‌های خاصی برای ایجاد تغییر داشته باشند و یا به سیر شکل‌گیری ساختار شخصیت و یا مشکلات افراد، به نحو خاصی نگاه کنند. روان‌کاوی به تکانه‌های جنسی ناهشیار اشاره می‌کنه و برای بهبود، آگاهی از محتوای ناهشیار رو پیشنهاد می‌ده. رفتارگرایی در پی جایگزین کردن یادگیری‌های مشکل‌ساز با یاد گرفتن محتوای مطلوبه. شناخت‌گراها، مطرح می‌کنند که تعبیر غلط ما از واقعیت، مشکل‌ساز میشه و در مقابل، سازه‌نگرها معتقدند واقعیت هر فرد دقیقا همون تعبیره و واقعیتی جز این نیست!
با این همه رویکرد و نظریه و مدل و روش مختلف برای درمان، تعجب نداره که دغدغه‌ی اتحاد و ادغام روان‌درمانی‌ها فزونی بگیره.
مدل میان‌نظری که مبنای ساختار این کتابه در واقع روشی برای یکپارچه‌سازی این آشفتگی‌هاست.
حرفش چیه؟ اینه که روان‌درمانی‌ها در این که "چه چیزی باید تغییر کند" بیشترین اختلاف رو دارند در حالی که برای چگونگی تغییر، روش‌های کمابیش یکسانی رو پیشنهاد می‌کنند.

تغییر کلمه‌ی کلیدی مدل میان‌نظریه.

در بحث تغییر چند سطح وجود داره. این که فرد کجای مسیر تغییر قرار داره (اصلا آماده هست؟ به تغییر فکر کرده؟ خودش می‌خواد تغییر کنه؟ در جهتش تلاشی کرده؟)، این چه فرایندی برای مرحله‌ی خاصی از تغییر مناسبه و این که تغییر باید توی چه جور موضوعی صورت بگیره. حالا نظام‌های مختلف روان‌درمانی می‌تونن حول این مسئله، نفس تغییر، با هم یکپارچه شن!

ساختار کتاب جالبه.

نظریه‌ی شخصیت و نظریه‌ی آسیب‌شناسی، بخش منحصر به فرد هر فصل، در توضیح اون نظام نظری به خصوصه. اما بعد از این تیترها، محتوای تغییر و فرآیند‌های تغییر به چشم می‌خورند تا ببینیم که در عین گوناگونی نظری، حوزه‌های محدودی برای ایجاد تغییر و روش‌های کمابیش مشابهی برای اعمال تغییرات وجود داره.
تیتر بعدی نتایج پژوهش‌های انجام شده رو مشخص می‌کنه (خسته کننده). اما تیتر بعد جالبه، انتقادهای وارد شده به درمان ایکس.
تو بخش انتقادهای هر فصل، تفاوت دیدگاه‌های مختلف شناختی‌رفتاری، روان‌کاوی، انسان‌گرایی و فرهنگی رو به تفکیک مشاهده می‌کنیم. توی هر فصل این دیدگاه‌ها تکرار شدند و درمان واحدی رو با چشم‌اندازهای مختلف به نقد گذاشتند.
بعد از انتقادها، آخر هر فصل، نوبت به بخش درمان خانم C می‌رسه. خانم C انگار یه آدم واقعی با مشکلات واقعی و از مراجعان پروچاسکا بوده. در انتهای هر فصل، مشکل خانم C با رویکرد نظری خاصی تحلیل و طبق درمان خاص اون فصل توضیح داده شده. جالب‌ نیست؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #48

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
چرا به سکس می‌گن "عشق بازی"؟ به نظر نویسنده دلیل این واژه فراتر از حجب و حیای صرفه. چون عمل جنسی با مقدار زیادی اطمینان همرامه و نشون دهنده ی پذیرش و اعتماد بین طرفینه. نه تنها پنهانی ترین قسمت ذهن و بدن با معشوق به اشتراک گذاشته میشه، بلکه از جانب معشوق پذیرفته میشه و پاسخ متناسب دریافت می کنه.
داشتم پست‌هام رو توی این تاپیک نگاه می‌کردم که این رو دیدم. خود دوباتن توی این ویدیو بهتر توضیح داده.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #49

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
والس خداحافظی _ میلان کوندرا
(پس چرا اینو اینجا نذاشته بودم؟)

هیچ داستان واحدی وجود ندارد؛ زیرا وقایع تا زمانی که در کارخانه‌ی ذهن به توالی ها و تفاسیر نچسبند، تبدیل به ماجرا نمی شوند؛ و ذهن‌ها چه بسیارند.
روزنا، کلیما، ژاکوب، کامیلا، الگا و فرانتسیک طی پنج روز با وقایع کمابیش مشترک، در ماجرایی زندگی می کنند که مختص خودشان است. شش نفر که در هاله‌ی ماجرای شخصی خود با هم مواجه می شوند و هر واقعه‌ی منفرد را به گونه ای برجسته می کنند که در متن ماجرایشان معنی داشته باشد.
ما در ماجراهایمان تنهاییم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #50

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
سورمه سرا _ رامبد خانلری

احتمالا سه سال پیش که سورمه سرا رو خونده بودم چندان خوشم نیومد. اگر خوشم اومده بود حتما تو ذهنم موندگار میشد. اما این دفعه واقعا می تونم بگم که دوسش داشتم.
راوی بدون نام داستان، با وجود اسم نداشتن هویت داره. مثلا با این که ویژگی که موقع دفاع از حقش کم میاره و از تلاش هاش در جهت درشت گویی و کم نیاوردن احساس شرمندگی می کنه در خدمت داستان وهم آلودی که در دنیای مرده ها روی میده نیست، اما به قول شخصی، همین جزئیات کاراکتر میخ میشه و ما رو به داستان چفت می کنه. حتی ذکر این که راوی از سوسک می ترسید باعث شد که این آدم بدون اسم برای من واقعیت مجزای بیشتری پیدا کنه و بخوام که توی داستانش باقی بمونم.
ایده ی دست یافتن به از دست رفته ها به قیمت مرگ هم قشنگ و جالب بود. گاهی به دوراهی میان دو سطح مختلف از مرگ فکر می کنم و دوراهی سورمه سرا هم از همین جنسه. از دست دادن هم یه جور مرگه دیگه. باید ادامه ی زندگی با نبود عزیزها رو انتخاب کرد یا زندگی در دنیای مرده ها رو؟ انتخاب سختی به نظر می رسه اما چیز دیگه ای توی سورمه سرا دوست داشتم این بود که انتخاب بین دوراهی روی دوش راوی به تنهایی نیست و عزیز از دست رفته حتی بعد از مردن، توی انتخاب بین دوراهی، محکم و مصرانه نقش ایفا می کنه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #51

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
سمفونی مردگان _ عباس معروفی

معروفی تو یکی از مصاحبه‌هاش گفته که این نخستین رمان به چاپ رسانده‌ش رو به گونه‌ای پس از نوشتن بازبینی کرده که داستانی پاکیزه، شسته رفته و بدون اضافات به جا بمونه.
حداقل در این لحظه به خاطر ندارم که صفحه‌ای به حاشیه‌‌‌ی ماجرا پرداخته باشه. این بیشترین چیزی بود که در این بار خواندن (پس از هشت سال) نظر مثبتم رو جلب کرد؛ این که در سمفونی مردگان همه چیز در خدمت اصل و متن داستان نگاشته شده.
نکته‌ی جالب توجه دیگه اینه که قهرمان داستان، آیدین، شبیه آدم‌های واقعی تصویر شده. آدم‌های واقعی یه جایی از قهرمان بودن خسته میشن، یه جا وا میدن، از قهرمان بودن کنار می‌کشند و زندگی معتدل‌تری رو در پیش می‌گیرند. آیدین اگر هرگز بازنمی‌گشت و تا نفس آخر پای آرزوهاش ایستادگی می‌کرد، قهرمانی بود که فقط توی قصه‌ها جا داشت. اگر اینطور بود، خواننده‌های سفمونی مردگان بارها به نویسنده ننوشته بودند که "آقای معروفی، من هم یک آیدینم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #53

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
اینجا رمان «بیرون ذهن من»، نوشته‌ی شارون ام. دریپر رو معرفی کردم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #54

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
خاطرات یک آدم‌کش _ کیم یونگ‌ها

اهالی روستایی در کره، هر روز از کنار مرد پیر و بی‌آزاری که همه‌چیز را یادش می‌رود رد می‌شوند. بعضی‌ها او را می‌شناسند؛ می‌دانند قبلا دام‌پزشک بوده و حالا یک پیرمرد بیچاره‌‌ی مبتلا به آلزایمر است. اما هیچ‌کس واقعا نمی‌داند او چه کسی است. کیم بیونگ‌سوی هفتادساله، یک قاتل سریالی خطرناک و بی‌رحم است. یا لااقل تا بیست‌وپنج-شش سال پیش بوده. یعنی درست تا زمانی که تصمیم گرفت دختر کوچک آخرین قربانی‌هایش را بزرگ کند. مصادف با همان زمان که تصادف سختی کرد و مجبور شد دوبار عمل جراحی مغز انجام دهد. درست وقتی که آن عمل‌ها، آلزایمر و عشق پدری دست به دست هم دادند تا بیونگ‌سو را از قاتلی که می‌شناخت، به این آدم بی‌آزار تبدیل کنند، سر و کله‌ی یک قاتل سریالی دیگر پیدا شد. حالا بیونگ‌سو یک هدف بیشتر ندارد: جلوی تحلیل رفتن ذهن و حافظه‌اش را بگیرد تا موفق شود قبل از این که آسیبی به دخترش برسد، قاتل را بکشد. تنها راهی هم که برای رسیدن به این هدف دارد، نوشتن است. باید همه‌ی فکرها، اتفاق‌ها و خاطرات را بنویسد تا در سیاهچاله‌ی ذهنش گم و محو نشوند.

«خاطرات یک آدم‌کش» دفتر یادداشت‌های کوتاه و بلند این قاتل سال‌خورده، این پدر نگران، است. نویسنده‌ی رمان، کیم یونگ‌ها، نویسنده‌ای مطرح در زمینه‌ی ادبیات داستانی معاصر در کره است. او قبل از نوشتن «خاطرات یک آدم‌کش» جوایز ادبی زیادی در کارنامه‌اش داشت و این کتاب هم یونگ‌ها را برنده‌ی سومین جایزه‌ی داستان جنایی آلمان، در سال ۲۰۲۰ و در بخش بین‌الملل کرد. با موفقیت این رمان، دو اقتباس سینمایی هم از آن ساخته شد.
شیوه‌ی خلاقانه‌ی روایت در قالب دفتریادداشت و خاطره‌نویسی دست نویسنده را برای مطرح کردن پیچیدگی‌های روان‌شناختی شخصیت اصلی، تاریخچه‌ی خانواده و روابطش، کتاب‌ها و شعرهای موردعلاقه‌ی او و البته پیشینه‌ی تاریخی و اجتماعی کره باز گذاشته‌است. چنان‌چه خواننده هر فکر، خاطره و نقل قول ریز و درشتی که در ذهن قاتل یادداشت‌نویس داستان است را می‌خواند و از درون ذهن خود او، این شخصیت را می‌شناسد. خواننده می‌تواند از دل همین یادداشت‌های پراکنده و با لحن مخصوص بیونگ‌سوی پیر با گذشته‌ای که از آن آمده، زمانه‌ای که در آن زیسته، تجربه‌ها، عقاید، سلیقه‌ی ادبی‌ و جزئیات دیگر شخصیت اصلی آشنا شود. با این حال، همین زاویه‌ی روایت از درون ذهن یک‌ شخصیت خاص، بقیه‌ی شخصیت‌ها را به صورت مبهم و رمزآلود نشان می‌دهد. اگرچه سردرگمی خواننده در شناختن بقیه‌ی شخصیت‌ها مثل اون‌هی و پاک جوتائه، او را به درک ذهن تحلیل‌رفته‌ی صاحب دفتر خاطرات نزدیک‌تر می‌کند.

«خاطرات یک آدم‌کش» پرکشش و روان است اما در عین حال می‌تواند چالش‌برانگیز باشد. چون این داستان از یک طرف صحنه‌ی اتصال مفاهیم دوگانه و متضاد مثل خیر و شر یا یادآوری و فراموشی است و از طرف دیگر ساختار نوشتاری متفاوتی دارد. مثلا در تصمیم بیونگ‌سو برای کشتن یک قاتل دیگر با هدف محافظت از دخترش، مفهوم خیر و شر به هم نزدیک می‌شوند، واقعیت‌‌ها به خیال پیوند می‌خورند، مرز بین عمل مسئولانه و بی‌مسئولیتی کمرنگ می‌شود و هر چه بیونگ‌سوی پیر بیشتر در خاطراتش کنکاش می‌کند، چیزهای بیشتری را از یاد می‌برد. علاوه بر این، مرز عناصر مختلف داستان در ساختار یادداشت‌محور کتاب تا اندازه‌ای محو شده و خود خواننده باید عناصر داستان را لابه‌لای یادداشت‌های پراکنده پیدا کند و کنار هم بچیند. بنابراین خواندن این کتاب علاوه بر لذت بردن از هیجان یک داستان جنایی و روان‌شناسانه، فرصتی برای کشف است.

به طور کلی خواندن «خاطرات یک آدم‌کش» به علت داستان جالب و شیوه‌ی خلاقانه‌ی روایت، لذت‌بخش است. اشاره‌های جالبی که در سرتاسر داستان به آثار بزرگ ادبیات و فلسفه شده، این لذت را عمیق‌تر می‌کند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #55

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
مردی به نام اُوه _ فردریک بکمن

مردی به نام اُوه داستان پیرمرد بدعنقی است که هیچوقت اصولش را زیر پا نمی‌گذارد و از بی‌عرضگی زمین و زمان شکایت دارد. تمام عمر به مسئولیت‌هاش عمل کرده، زحمت کشیده، از زیر هیچ چیز شانه خالی نکرده، خانه و ماشین خریده، زن گرفته و با سر بالا زندگی کرده. که چی بشود؟ یک روز زنش بمیرد. خودش هم بازنشسته شود و به درد هیچ کس نخورد. حالا پیرمرد بدعنق قصه که با هیچکس سر دوستی ندارد، چیزی نمی‌خواهد جز این که بمیرد. با همه‌ی تلخی ماجرا، این داستان یک داستان گوگولی است. بعضی جاهاش خنده‌دار است و بعضی جاها گریه‌دار. هم مرگ و مریضی و تصادف و بدبختی دارد و هم عشق و دوستی و مهر و محبت. شبیه خود زندگی.

از نظر شخصیت‌پردازی، ماچ به کله‌ی آقای نویسنده! سیر تحول و تکامل اُوه به عنوان شخصیت اصلی، از اول تا آخر، در داستان نشان داده‌شده. فصل‌ها -حداقل تا یک جایی از کتاب- یکی‌در‌میان روزهای زندگی اُوه‌ در زمان حال و گذشته را روایت می‌کنند. ما به عنوان خواننده‌ی داستان، اول پیرمرد بی‌اعصاب زمان حال را می‌شناسیم، بعد به دوران کودکی و نوجوانی‌اش برمی‌گردیم و کم کم می‌فهمیم چی شد که به پیرمرد بی‌اعصاب رسیدیم. بعد، در زمان حال با او جلو می‌رویم و با آدم‌ها و اتفاق‌هایی روبرو می‌شویم که پیرمرد بی‌اعصاب را به پیرمرد تقریبا بااعصاب تبدیل می‌کنند : ))

چند چیز، این داستان را برای من گوگولی و دوست‌داشتنی می‌کند. مثلا گربه : )) از این که دو گربه در داستان حضور دارند که یکیش جزو شخصیت‌های اصلی است خوشم آمد : )) با توصیف رفتارهای گربه‌ای ذوق کردم. ولی آقای نویسنده انگار یادش رفته بود دیالوگی برای گربه‌ها بگذارد. یک‌ "میو" به نقل قول از گربه‌ی بنده خدا ننوشته. گربهه کلا با زبان بدن کار می‌کند. ولی تفسیر زبان بدن گربه در متن داستان بامزه است : ))
گوگولیت دیگر داستان، رعایت دایورسیتی و شکستن کلیشه است (از این نتفلیکس‌بازی‌ها که به هر رنگ و نژاد و گرایش و جنسیتی یک نقش می‌دهند). نقش زن ایرانی همسایه، پسر چاق همسایه، پسر گی و بابای [فکر کنم] عربش خیلی به ایرانی، چاق، گی و عرب بودن ربط ندارد. همه شاد و خوش و خندان با هم کنار می‌آیند و اگر کلیشه‌ای این وسط باشد هم زود حل می‌شود. بعضی‌ها از نتفلیکس‌بازی خوششان نمی‌آید ولی من دنیایی که در آن یک مهاجر ایرانی در سوئد به مرد اروپایی یاد می‌دهد با همجنسگراها درست رفتار کند و مرده قبول می‌کند را دوست دارم : ))
گوگولیت بعدی عشق بین اُوه‌ی نچسب و زن دوست‌داشتنی و بچسب‌اش است : )) عاشقانه‌ای متفاوت که جای دیگری شکلش را ندیده‌بودم.

ولی آخرش تغییرات اُوه به نظرم زیادی بود. مردی که یک عمر خاصیت نچسب بودن خودش را حفظ کرده، طی چندسال اجتماعی، گربه‌دوست و بچه‌دوست می‌شود. برای داستانی که اینقدر خوب طبیعت دردناک زندگی و مرگ را نشان می‌دهد زیادی رمانتیک است. با این حال دوستش دارم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #56

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
کافه‌ی خیابان گوته _ حمیدرضا شاه‌آبادی

«خانواده‌های خوشبخت کمابیش شبیه یک‌دیگرند، اما هر خانواده‌ی نگون‌بخت به نوعی نگون‌بخت است.»

این جمله در اصل به عنوان اولین جمله‌ی رمان آنا کارنینای تولستوی معروف است. ولی این یکی رمان هم با همین جمله شروع می‌شود.
بعد اضافه می‌کند «مثلا خانواده‌ی کیانوش مستوفی که من اولین بار او را در فرانکفورت دیدم نگون‌بختی خاص خودش را داشت یا بهتر بگویم هر کدام از اعضای این خانواده به شکل خاصی نگون‌بخت بود.»
کیانوش مستوفی، نوه‌ی میرزا یوسف‌خان مستوفی، شخصیت کتاب قبلیِ حمیدرضا شاه‌آبادی است که در فرانکفورت، کافه‌ای با تم ایرانی دارد (اسم کافه‌اش پاسارگاد است. درِ کافه شکل ستون‌های تخت جمشید است و جا قاشق و چنگالی‌ها شبیه ریتون‌های هخامنشی هستند). ماجرا از این جا شروع می‌شود که یک روز نویسنده‌ی ما به این کافه می‌رود تا کیک و قهوه بخورد.کیانوش مستوفی تا می‌فهمد مشتری جدیدش نویسنده است اصرار می‌کند اتفاق‌های زندگی‌اش را برای نویسنده تعریف کند تا با مهارت نویسندگی‌اش یک ماجرای درست‌و‌حسابی و سر‌و‌ته‌دار از آن دربیاورد.
کیانوش از نگون‌بختی مادربزرگش تعریف می‌کند. می‌رسد به زندگی نگون‌بختانه‌ی پدرش. از ایل و تبار مادرش می‌گوید تا این که چطور با پدرش آشنا شد و نگون‌بختی خاندان مستوفی دامنش را گرفت و عاقبتش به کجا رسید. بعد، خاطرات خودش را از کودکی تا عاشقی در دوران دانشجویی، افتادن به دست ساواک، روزهای زندان و بعد از آزادی تعریف می‌کند. خلاصه با داستان زندگی چندنفر از زبان کیانوش مستوفی طرف هستیم. چندنفری که فقط در روایت‌های او حضور دارند و زندگی همه‌شان با بلشویک‌ها و آرمان‌های انقلابیِ کمونیستی گره خورده.
یکی از دوستان قدیمی کیانوش هم برایش چند نامه فرستاده‌است. نویسنده (و البته، ما) نامه‌ها را می‌خواند (می‌خوانیم) تا بهتر از سر و ته ماجرا سر دربیاورد (بیاوریم).
کیانوش مستوفی، در زمانی که با نویسنده صحبت می‌کند، باعث و بانی زندان رفتنش را گروگان گرفته. می‌خواهد او را شکنجه کند و بکشد. قبلا هم عشق زندگی‌اش را کشته‌است که اتفاقا باعث و بانی آن هم همین بی‌پدر بوده. منتهی آخرش خودش می‌میرد. آن وقت است که می‌فهمیم تمام کتاب، گزارش نویسنده به پلیس برای تحقیق درباره‌ی مرگ کیانوش بوده.
حالا ما صحبت‌های نویسنده را داریم. گزارش‌های نویسنده را داریم. نامه‌های آن دوست قدیمی را هم داریم.
چه کسی کیانوش را کشته؟ کجای حرف‌های نویسنده یا کیانوش بودار است؟ آیا کیانوش هوش و حواس درست حسابی داشت که روی صحبت‌هایش حساب کنیم؟ آن گروگان واقعا همان کسی بود که کیانوش فکر می‌کرد؟
نمی‌دانیم. باید فکر کنیم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #57

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
سه سوت جادویی _ اکبر احمدپور

اردیبهشت‌های یازده‌-دوازده سال پیش مدرسه‌مون دم‌دمای نمایشگاه کتاب بروشور کتاب‌های نوجوان نشر افق رو بین بچه‌ها پخش می‌کرد. من با دقت بروشور رو نگاه می‌کردم و کتاب‌هایی که خوشم میومد رو علامت می‌زدم تا یه روز برم نمایشگاه و همشون رو بار بزنم. این کتابه حال و هوای اون روزا رو داشت. لحنش نوجوون‌پسند بود. طنزش نوجوون‌پسند بود. «ایول» و «دمت گرم» و «چسناله» و «درپیت» توش داشت که مخاطب نوجوون از شباهت زبانی، یعنی این که کتاب داره شبیه خودش حرف می‌زنه، خوشش بیاد.
شخصیت اصلی و راوی داستان، میناست و کل داستان، روایت زندگی اونه. زندگی مینا دو بخش داره: واقعیت و خیال. این دو بخش چنان در هم تنیده شده‌ن که معلوم نیست واقعیت از کجا شروع میشه و خیال از کجا. در بخش واقعیت، پدر و مادر مینا از هم جدا شده‌ن و مینا با پدرش و مادربزرگش زندگی می‌کنه. مادر مینا داره با آقای فروردین ازدواج می‌کنه. پدر مینا هم به فکر ازدواج روزنامه‌ای می‌افته. تو روزنامه آگهی میده به یک همسر نیازمندیم. لطفا واجدین شرایط به این آدرس نامه بفرستند. در بخش خیال اما، تاتا جلبکی رفیق میناست که تو سوراخ انباری زندگی می‌کنه. تاتا یه دم داره که دراز و سبزه. دماغش قلمیه. دستاش کوچیکه و صورتش کرک‌های سبز داره. تاتا به مینا یاد داده هر وقت ناراحت بود سه تا سوت انگشتی بزنه. اون وقت همه‌چیز گل و بلبل میشه.
به طور خلاصه‌ی خلاصه، این داستان، روایت درهم‌آمیختگی واقعیت و خیال در ذهن مینا خانم، به صورت بامزه‌ست.
چیزی که حرصم رو درآورد تصور آقای نویسنده از زن‌هاست. تمام زن‌های داستان، از پیر و جوون و واقعی و خیالی، دنبال شوهر کردنن و به هر کسی شوهر می‌کنه حسودی می‌کنن.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #58

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب _ هالی جکسون

پیپا فیتز-آموبی یک دختر سال آخری خرخون، عاشق تکالیف مدرسه، بیش از اندازه جدی و ساکن شهر کوچکی در انگلستانه که ظاهرا برای پروژه‌ی پژوهشی پیش‌دانشگاهی، تاثیر رسانه در شکل‌گیری افکار عمومی در مورد پرونده‌ی قتلی که پنج سال قبل تو شهر اتفاق افتاده رو انتخاب کرده. چرا ظاهرا؟ چون موضوع پروژه بهونه‌ست. در عوض، کاری که در این راستا انجام میده جمع کردن سر نخ برای سر درآوردن از حقیقت ماجرا برای تبرئه کردن پسریه که همه باور کردن قتل کار اون بوده. تو همون صفحات ابتدایی، معلم پیپا بهش هشدار میده که موضوع حساسی رو انتخاب کرده و هر گونه تخطی از اخلاق پژوهش می‌تونه از پروژه‌ش سلب صلاحیت کنه. اما پیپا از اخلاق پژوهش تخطی نمی‌کنه. بلکه با کمک داداش کوچیکه‌ی پسر متهم به قتل، دستشویی می‌کنه توش. پیپا در نهایت موفق میشه سرنوشت پرونده رو تغییر بده و قاتل واقعی رو شناسایی کنه. چون نه تنها بسیار باهوش و خفنه، بلکه مظنونین تمام زندگی‌شون رو منتظر بودن یه نوجوون 17 ساله بدون مجوز خاصی ازشون بازجویی کنه و اون‌ها -انگار در جلسه‌ی روان‌درمانی باشن- اسرارشون رو برای پیپا فاش کنند. آره داستان جالبیه اما ارتباط علت و معلولی میان وقایع و چیزها ضعیفه.
تابستونی که تنها رفته‌بودم اصفهان، کتابی خریدم تا در روزهای سفر بخونم. وقتی اسمش رو گوگل کردم متوجه شدم قسمت دوم از این کتابه. خلاصه مدت‌ها چشمم دنبال این کتاب بود بلکه قفل کتابی که از اصفهان خریدم رو هم باز کنه. این شد که کتاب صوتیش رو از کتابراه گوش دادم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #59

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
شب های روشن ـ فئودور داستایفسکی

یه پست حرف بزن نوشتم و جمله ی معروف کتاب رو، آخرین جمله‌ش رو که قبلا شنیده بودم ضمیمه ی پست کردم. یک روز بعد بدون قصد خاصی وارد کتاب فروشی شدم و دیدم عه، همین کتابی که دیشب یادش افتاده بودم. جلدش رو باز کردم و دیدم تو صفحه ی اول نوشته "داستانی عاشقانه از خاطرات یک رویا پرداز" و من این طور خوندم که "خوندن این کتاب کاریه که باید انجام بدی"
چقدر فکر کردن بهش لذت بخشه، چقدر مزه مزه کردنِ بعد از تموم شدنش لذت بخشه. به ناستنکای ساده ی بی پیرایه فکر می کنم و هیجان های شدید و عواطف پرسوزی که فقط در عرض چهار شب مثل جن زدگی غالب شدند و تصور می کنم که چطور در شب آخر، ناستکا و مرد کتاب از شدت شور و احساس گریه می کردند و حقیقتا از این همه اغراق نویسنده در عواطف لذت می برم.
و بله یک دقیقه ی تمام شادکامی واقعی و خارج از دنیای ذهنی مرد کتاب، پس از گذشت سال ها، سال های خالی و غمگین و خیال آلودش براش کافیه.
دوست داشتنی بود برام. احتمالا به زودی سنگِ بزرگ بردارم و جنایات و مکافات رو شروع کنم تا بیشتر از داستایفسکی مستفیض شم.
شب‌های روشن _ فئودور داستایوفسکی

داستان شب‌های روشن که اولین بار در سال 1848 یعنی 176 سال پیش منتشر شد، این واقعیت را نشان می‌دهد که انسان‌ها از دو قرن پیش یکدیگر را در فرندزون قرار می‌داده، داداشی یا خواهری صدا می‌کرده و برای روز مبادا در آب نمک می‌گذاشته‌اند. چه بسا که قدمت فرندزون کردن و داداشی یا خواهری خطاب کردن یکدیگر از این هم بیشتر باشد.
داستان شب‌های روشن در چهار شب و یک صبح اتفاق می‌افتد. در شب اول، مرد 26 ساله با ناستنکای 17 ساله دیدار می‌کند و قرار می‌گذارند فردا شب ساعت 10 یکدیگر را دوباره ببینند. در شب دوم، هر کدام داستان زندگی‌اش را برای دیگری تعریف می‌کند. شب سوم، مرد ساده واسطه‌ی میان دختر و معشوقش می‌شود و دل‌داری‌اش می‌دهد که برای او غمگین و دل‌شکسته نباشد. در شب چهارم به این نتیجه می‌رسند که آن پسر لیاقت ندارد. مرد، به ناستنکا ابراز علاقه می‌کند و دوتایی برای آینده‌شان خیال‌بافی می‌کنند. صبح روز بعد، ناستنکا نامه‌ای به مرد می‌نویسد و می‌گوید تو همیشه داداشی خوب من و آقایی می‌مانی. مرد، با این حال، دل‌شکسته، غمگین یا خشمگین نیست. بلکه به تنها یک دقیقه‌ شادمانی فکر می‌کند که ناستنکا در چهارمین شب به او داده بود. داستان با معروف‌ترین جمله‌اش به پایان می‌رسد: «خدای من، یک دقیقه‌ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
ناستنکا و مرد، در انزوا و خام بودن شبیه هستند. مرد، هرگز با زنی حرف نزده و هرگز دوستی نداشته تا آداب اجتماعی و سنجیده رفتار کردن را یاد بگیرد. تمام عمرش را در خیال‌پردازی گذرانده و در زندگی‌ واقعی‌ هیچ ماجرایی نداشته تا چیزی درباره‌ی احساساتش به او یاد بدهد. ناستنکا هم مجبور بوده که منزوی و خانه‌نشین باشد، درس نخواند و بی‌تجربه خام و کودکانه بزرگ شود. به همین دلیل، این دو نفر فقط در چهار شب، انواع احساس‌ها و هیجان‌ها را با شدت زیاد تجربه می‌کنند، مدام اشک می‌ریزند و آه می‌کشند و ناله می‌کنند و در آخر، درست نمی‌دانند چه احساسی دارند. با این حال دو شخصیت داستان تفاوت‌های واضحی دارند. مثلا وقتی که مرد زندگی‌اش را تعریف می‌کند، جملات داستان پیچیده‌ و طولانی و‌ با کلمات پرتکلف‌ نوشته می‌شود. در حالی که وقتی ناستنکا راوی داستان است، نثر ساده و روان، جملات کوتاه و کلمات خودمانی می‌شوند.
چند سال پیش که این کتاب را خواندم، این همه گریبان دریدن از شدت احساسات به نظرم زیبا بود. اما حالا از زاویه‌ی دیگری نگاهش می‌کنم و فکر می‌کنم یک دقیقه‌ی تمام شادکامی تنها به این شرط می‌تواند کافی باشد که آدم بلافاصله بعد از سی‌امین ثانیه‌اش بمیرد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #60

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,498
امتیاز
71,069
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
کتابخانه‌ی نیمه‌شب _ مت هیگ

نورا، زن سی‌وچند ساله‌‌ای است که با گربه‌اش زندگی می‌کند. فروشنده‌ی یک فروشگاه ابزارآلات موسیقی است و بدون این که مدرک مربی‌گری داشته‌باشد، یک شاگرد خصوصی پیانو دارد. در دانشگاه فلسفه خوانده اما هیچ‌وقت مدرکش را نگرفته است. قبلا در یک گروه موسیقی با برادرش آواز می‌خواند اما به بهانه‌ی ازدواج با نامزد سابقش گروه را ترک کرد؛ در حالی که درست قبل از عروسی، نامزدش را هم ترک کرد. برادرش هرگز او را برای از هم پاشیدن گروه نبخشید و دیگر با او صحبت نکرد. قرار بود بعد از به هم خوردن عروسی، با دوست صمیمی‌اش به استرالیا برود اما آن را هم انجام نداد. به جای آن در فروشگاه موسیقی مشغول به کار شد تا اجاره‌ی خانه‌اش را بپردازد. دوست صمیمی‌اش هم دیگر با او صحبت نمی‌کند. پدرش بعد از این که نورا در نوجوانی شنای قهرمانی را کنار گذاشت و مادرش قبل از این که ازدواجش را را به هم بزند، مردند. حالا نورا، هر دو شغلش را از دست داده و گربه‌اش هم مرده. دیگر زندگی چه ارزشی برای زیستن دارد؟
کتابخانه‌ی نیمه‌شب، اولین کتابی بود که بعد از مهاجرت و در ایتالیا شروع کردم. کتاب صوتی‌اش را گوش دادم. اواسط گوش دادن، فهمیدم که اصل و نصب نورا به ایتالیا برمی‌گردد و پدربزرگ ایتالیایی‌اش، که اتفاقا با هم‌خانه‌ی ایتالیایی‌ام هم‌اسم است، با رویای زندگی بهتر به انگلیس مهاجرت کرده. فکر کردم شاید نشانه است و کتابیل (فرشته‌ی الهام کتاب‌ها) الهام کرده که از بین تمام کتاب‌هایی که می‌شد انتخاب کنم این یکی را بردارم. راستش، من هم مدت‌ها بود که احساس می‌کردم بازنده‌ام. بیست‌وهفت سالم است و نه شغلی دارم و نه در تحصیل دستاوردی داشته‌ام که بشود رویش انگشت گذاشت و نشانش داد. از ازدواج خوشم نمی‌آید و در ارتباط‌های اجتماعی لنگ می‌زنم. شاعر بودم و دیگر نیستم. خوب می‌نوشتم و نویسنده نشدم. ایده‌های پژوهشی‌ام در یک مقاله‌ی ناتمام، یک کیلو برگه‌ی کلاسور و چند دفتر چرک‌نویس خاک شد. فکر می‌کردم که اگر تا فلان تاریخ، در خاک افسرده‌ی آخوندزده هم مانده باشم دیگر زندگی چه ارزشی برای زیستن دارد؟
نورا با این که در خاک آخوندزده زندگی نمی‌کند، اما حقیقتا بدبخت است. تمام رویاهایش را باد برده و همه چیز و همه کس را از دست داده. قبل از خودکشی به برادرش و دوست صمیمی‌اش پیام می‌دهد و هیچ‌کدام جواب نمی‌دهند. نورا تنهاست و برای کسی اهمیت ندارد. او واقعا دلش می‌خواهد بمیرد و به تحمل زندگی نکبت‌بار به زور فلوکستین پایان دهد. بعد از این که سعی می‌کند خودش را بکشد، از کتابخانه‌ی وسیعی سر درمی‌آورد که ساعت همیشه نیمه‌شب است. کتابخانه میلیون‌ها کتاب دارد که همه داستان زندگی نورا هستند در صورتی که در زندگی تصمیم‌های دیگری می‌گرفت؛ متفاوت با آن‌هایی که در زندگی اصلی‌اش گرفته بود. کتاب‌دار این کتابخانه، خانم اِلم، همان کتاب‌دار کتابخانه‌ی مدرسه‌ای است که نورا دبیرستانش را آن‌جا گذرانده. خانم اِلم نورا را تشویق می‌کند که کتاب‌ها را باز کند، وارد زندگی‌های احتمالی‌اش شود و در زندگی‌ای که واقعا دوست دارد بماند. نورا از سفرهای تمام‌نشدنی در میان زندگی‌ها، به قابلیت‌های خودش پی می‌برد و متوجه می‌شود می‌خواهد زنده بماند تا از فرصت باقی‌مانده‌، برای تحقق آن‌ها استفاده کند. متوجه می‌شود که درباره‌ی بی‌اهمیت بودن زندگی‌اش برای دیگران و برای دنیا اشتباه می‌کرد و هیچ دلیلی ندارد رویاهای بربادرفته را دوباره دنبال نکرد و برای ارتباط‌های از دست‌رفته تلاش نکرد. چون هر انتخاب، هر چقدر هم کوچک، می‌تواند احتمال‌ها را تعیین کند و تا زمانی که می‌شود انتخاب کرد، زندگی‌اش به پایان نرسیده و همه‌چیز هنوز ممکن است.
کتابخانه‌ی نیمه‌شب ایده‌ی جالبی دارد. گاهی به نظرم رسید که در خلق جهان بین زندگی و مرگ اشتباه می‌کند و قانون‌هایی که خودش وضع کرده را زیر پا می‌گذارد. با این حال، دوستش داشتم و با این که پایان‌بندی تا اندازه‌ای شعارزده‌ای دارد برایم الهام‌بخش بود.
 
بالا