بزرگترین دروغی که بهتون گفتن؟!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Nerd_Girl
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سیرابی رو به جای مربا غالب کردن بهم :| #رفیق_بی_کلک_مادر
فقط چیزی که هنوز که هنوزه من رو حیران می کنه عینه که سطح فکری و واکنشیم اون موقع به اندازه ی آغازیان تکامل نیافته هم نبوده :|
عاخه مربا ؟
 
بچه ها فردا نیاین مدرسه !!!!
:D:D:D
 
سیرابی رو به جای مربا غالب کردن بهم :| #رفیق_بی_کلک_مادر
فقط چیزی که هنوز که هنوزه من رو حیران می کنه عینه که سطح فکری و واکنشیم اون موقع به اندازه ی آغازیان تکامل نیافته هم نبوده :|
عاخه مربا ؟
مامان منم خیلی از این حرکتا میزنه
ی بار ی عالمه گریه کردم ک شیر میخوام ولی نداشتیم تو دوغ شکر کرد داد من خودم
ی بارم تو کله پاچه رب ریخت ب عنوان ابگوشت داد ب خوردم
نم دونم الان چجوری زنده ام:-s
 
بزرگ ترین دروغی که بهم گفتن اسمم بود
پارسا
آخه من کجام پارساست هی بهم میگن پارسا
شما بگید آیا ذره ای پارسایی در من مشاهده میکنید؟؟
 
ما نمیگیم چه عجایب شاخ و دم‌داری بهمون گفتن که بچه‌های تو خونه یاد نگیرن
 
وقتی بچه بودم عموم بهم گفت سگتو میبریم بیمارستان و بر میگردونیم
ولی عوضی آشغال سگمو داد به رفیقش
اون روز فقط گریه کردم ولی از اون موقع تا الان هر وقت عموم رو میبینم یاد اون اتفاق می افتم
مثل بقیه عمو هام باهاش رفتار نمیکنم. سلام نمیکنم میمونم خودش سلام کنه. از دور ببینمش رامو کج میکنم و...
شاید فکر کنید آدم کینه ای هستم ولی نیستم. من بزرگ ترین ظلم هایی که بهم بشه رو میبخشم و فراموش میکنم ولی نه این دو تا خاطره رو . این دو تا عموم رو هیچ وقت نمیبخشم و رفتارم باهاشون عادی نمیشه ( دومین عموم چرا؟؟ چون من یه سگ دیگه داشتم که از رعد برق میترسید. هوا توفانی بود ما هم خونه پدر بزرگم که چند صد متر با خونه خودمون فاصله داشت. پنجشنبه بود و فک و فامیل اونجا بودن سگم از ترس تمام اون راه رو پاشد اومد تا خونه پدر بزرگم. سگی که دوتا بچه حامله بود. و عموی عوضیم چیکار کرد سگی که از ترس پناه آورده بود بهمون و خونه رو ترک کرده بود. فک میکنین چیکار کرد؟؟ با لگد زد تو شکمش از دو تا بچش فقط یکی زنده موند و اون یکی تو شکم مادرش مرد.)
چطور میتونم این دو تا خاطره رو فراموش کنم
چطور میتونم مسببانشون رو ببخشم
دستام میلرزه وقتی این ها رو مینویسم
قول میدم یه روز انتقام هر دو سگم رو ازشون بگیرم
 
سلام ...
من یه پسر دایی داشتم هفت سال از خودم یزرگتر بود یه بار (فکرکنم پنج سالم بود) بهم گفت تو خیلی عجیب هستی میدونی چرا؟
گفت مادر وپدرت هیچ وقت بچه دار نمیشدن میخواستن از هم جدا شن که یه دفعه یه شهاب سنگ از آسمون اومد وتو توی اون شهاب سنگه بودی....
باورتون نمیشه ..یک هفته به ماه نگاه میکردم وگریه میکردم...
 
اگه از دید عاطفه‌ی ۴_۳ ساله میپرسید، بزرگترین دروغ این بود: آمپول اصلاً درد نداره:|
 
قبولی تو تیزهوشان قبولی تو دانشگده ی پزشکی تهرانو تضمین میکنه...0_0:(~X(:|
 
من و گذاشتن خونه مامان بزرگم گفتن میریم جلسه زود میایم رفتن سه هفته بعد اومدن :-l :-l :-l :-l:-l:-l:-l:-l:-l:-l
 
آخرین ویرایش:
+ مامااااان ؟
_ جانم؟
+ بچه چجوری بدنیا میاد؟
_ از اونجا که خدا از همه چی آگاهه وقتی دونفر با هم ازدواج میکنن خدا میفهمه و میگه اوکی بچه میخواین ؟ اوناهم میگن اره ! بعد خدا میگه ادعونی استجب لکم دعا کنید تا بهتون بدم اونام دعا میکنن خدا بچه بهشون میده...:-"
بعله اینجوری من قانع می شوم و میگویم الله اکبر به این همه هوشمندی خدا 8-|:-s:-w:-s
 
Back
بالا