اردکهامون رو کشتن دادن خوردیم، بهمون گفتن که فروختنشون. و با پولش شطرنج برامون خریدن. بچه که بودم وقتی میرفتم دندونپزشکی میگفتن چشماتو ببند دکتر میخواد قطره بیحسی بزنه. [آمپول بود به چه عظمت]
همون طور که احتمالا خیلیاتون بهتون گفتن....
ما هم بهمون گفتن (معلمان کلاس اول خراب شده =/)
که وقتی دو نفر با هم ازدواج میکنن از خدا بچه میخوان و خدا بهشون میده...و وقتی من واقعیت این موضوع رو فهمیدم شب ها گریه کردم از دروغی که بهمون گفته بودن ک دیدگاهم نسبت به کل فامیل و کسایی که دوسشون دارم عوض شد =/
بچه که بودم از جلو هر معازه ای که رد میشدم میگفتم اینو واسم میخری بابا؟ و بابام همیشه میگفت آره عزیزم یه روز میایم میخریم.(حتی از فرش فروشی رد میشدم میگفتم بابا این فرشه رو واسه اتاقم میخری؟)
هیچ کدومو نخریدن تموم شد و رفت
تو خونه دوربین گذاشتیم، بدرفتاری کنید خبرش به ما می رسه.
-معلم کلاس اول ابتدایی
+البته حرفش دروغ دروغ هم نبودا، دوربینا در واقع مادرامون بودن که جاسوسیمونو می کردن -___-
اینکه پدر مادرامون یه راهه به شدت طولانی رو تو مسیر مدرسه با طوفان و بهمنو بارندگی پیاده میرفتن تا مدرسه .... که منه **خلم میگفتم واو عجب خفن بودن بابا مامانم