انگار باز همون دختر کوچولوی ۹ ساله ام که دوست صمیمیش نیومده مدرسه و حالا سر زنگ ورزش و اون معلم بداخلاقش ، بارون گرفته و ابرای سیاه آسمونو پر کردن. بچه ها همه چند نفر چند نفر گروه شدن و بازی میکنن و صدای خنده هاشون راهرو رو پر کرده و منِ خجالتی تنهاتر از همیشه ، سرم رو روی میز گذاشتم تا کسی اشک هامو نبینه..