انگار باز همون دختر کوچولوی ۹ ساله ام که دوست صمیمیش نیومده مدرسه و حالا سر زنگ ورزش و اون معلم بداخلاقش ، بارون گرفته و ابرای سیاه آسمونو پر کردن. بچه ها همه چند نفر چند نفر گروه شدن و بازی میکنن و صدای خنده هاشون راهرو رو پر کرده و منِ خجالتی تنهاتر از همیشه ، سرم رو روی میز گذاشتم تا کسی اشک هامو نبینه..
مثل همیشه بی تفاوتی
بی تفاوت ب همه چیز
بقول یکی وقتی یکی خیلی کتک میخوره بی حسی میاد سراغش
شاید آنقدر درد تحمل کردم بی حس شدم
اما ته همه این بی حسی
امید دارم
.
.
.
امید ب داشتن زندگی خالی از روزمرگی شایدم خالی از آرامش))))))
بعد از مدتهای طولانی، حس مفید بودن، نسبت به خودم رو داشتم. کارهام رو خوب پیش بردم و غذای خوب خوردم. شلخته بازی درنیاوردم و نق الکی هم نزدم :)).
آها، صبح رفتم نون گرفتم، صبونه رو هم تو حیاط خوردیم، در حین درس هم دمنوش میل کردم. از رمانم هم چند صفحه خوندم.
از معاون و مدیر مدرسمون و انرژی منفیشون متنفرم!حتی نمیذارن درست و حسابی وقتی سر کلاسیم و درسا رو بلدیم (من به شخصه خودمو میگم )درس بخونیم!انگار نه انگار کنکور داریم امسال.....