داستانشبنما

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Novarg
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Novarg

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
647
امتیاز
6,171
نام مرکز سمپاد
علامه حلی ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1406
خب میشه ۴ ۵ مین تاپیکی که ساختم و با کله سقوط کرد 😂
نفر اول یه جمله میگه
نفر بعدی یه جمله با معنا و مربوط بهش اضافه میکنه
در نهایت خروجی یه داستان ضایع میشه
خیلی هم عالی
نفری که اولین پست رو بعد این میذاره جمله اول داستان رو گفته و نفر دوم و همینطوری
ادمین محترم اگه اگه اگه تاپیک تکراری بود ، لطف کن اینو پاک نکن 😂
پ.ن : اینم نگیره دیگه قول میدم تاپیک نزنم 😂
 
روزی روزگاری در سالیان دور، مورچه‌ای اسکل روی بدن یک آدم خوابش برد
 
اون ادم هم خودش خوابیده بود که یکدفعه صدای زنگ بیداری پادگان در ترکیب با داد و بیداد سرهنگ، جفتشون رو بیدار کرد...
 
سرهنگ گفت خودت که خوابیدی هیچ ، به درک ( میدونی که من چقدر مهربونم )
چطور اجازه دادی این مورچه هم بخوابه ؟
 
سرهنگ گفت خود که خوابیدی هیچ ، به درک ( میدونی که من چقدر مهربونم )
چطور اجازه دادی این مورچه هم بخوابه ؟
سرباز بیچاره هم نمیدونست چطور همچین سوال چرتی چرتی رو جواب بده گفت :
خواب دیدم پیامبر تو خوابم به من گفت که تو در خوابی و یه مورچه روی توست . به هیچ وجه جا به جا نشو و نکشش مگرنه زندگیت با خاک یکسان میشه.
 
از آنجایی که سرهنگ هم با دین اسلام اشنایی کامل داشت و میدونست پیامبر به هیچ وجه توی خواب همچین اسکلی نمیره ، تصمیم گرفت یه پیشنهاد بهش بده که نتونه ردش کنه : حفاظت از آفتابه در راستای جمله آب هست ولی کم است
 
و به دنبال این حرف، یک آفتابه مسی در اختیار سرباز گذاشت؛ اما سرباز باید به دنبال آب به بالای کوه مارمولک‌های هاچ‌بک برود.

پ.ن: تاپیک تکراریه
 
ولی چون اون وقت داستان خیلی کلیشه ای میشد
سرباز به سرهنگ گفت بذار برم از شیر اب پر کنم
 
سرباز که یاد دستشویی هایی که تو پادگتن رفته بود افتاد
از زندگی نا امید شد و شروع کرد به پر کردن افتابه
 
همینطور که داشت با آب دهنش آفتابه رو پر میکرد دخترای پادگان همسایه سر رسیدن و اونو در حال مشنگ بازی دیدن و به او خندیدن
 
اما با فهمیدن روش پر کردن آفتابه به کمک سرباز شتافتن و همه با هم آفتابه را پر کردند تا زمانی که یکی از دختر ها بر روی فرق سر پسر سوسکی دید
 
اما با فهمیدن روش پر کردن آفتابه به کمک سرباز شتافتن و همه با هم آفتابه را پر کردند تا زمانی که یکی از دختر ها بر روی فرق سر پسر سوسکی دید
دختران شروع به جیغ کشیدن کردن و همه با هم پریدن بغل سرباز قصه ما
 
دختران شروع به جیغ کشیدن کردن و همه با هم پریدن بغل سرباز قصه ما
و کرک و پر همه سربازان ریخت چون این حرکت برای سایت های خاک بر سری هم قفل بود
بقیه سرباز ها : .....
 
و کرک و پر همه سربازان ریخت چون این حرکت برای سایت های خاک بر سری هم قفل بود
بقیه سرباز ها : .....
بقیه سرباز ها با دیدن این صحنه آب از لب و لوچه یشان روان شد ولی نمی توانستند کاری کنند زیرا داشتند تمرین فرمانده را انجام میداد و اگر دست از پا خطا می کردند،فرمانده همه را به عنوان برده ی جنسی بدون حقوق استخدام میکرد
 
بقیه سرباز ها با دیدن این صحنه آب از لب و لوچه یشان روان شد ولی نمی توانستند کاری کنند زیرا داشتند تمرین فرمانده را انجام میداد و اگر دست از پا خطا می کردند،فرمانده همه را به عنوان برده ی جنسی بدون حقوق استخدام میکرد
در نتیجه همه فقط برگشتن تو پادگان :/
 
آقاااا
داستان قبلی خیلی تاریک شد
در نتیجه یه داستان دیگه :
روزی ملا نصرالدین در قرعه کشی بانک برنده شد و جهت کوفت کردن آن توفیق اجباری قصد سفر به ولایت فقانس کرد
 
آقاااا
داستان قبلی خیلی تاریک شد
در نتیجه یه داستان دیگه :
روزی ملا نصرالدین در قرعه کشی بانک برنده شد و جهت کوفت کردن آن توفیق اجباری قصد سفر به ولایت فقانس کرد
چرا خوب داشت پیش می رفت که اگه میزاستی باید پادگان متخصص مامایی استخدام می کرد
 
آقاااا
داستان قبلی خیلی تاریک شد
در نتیجه یه داستان دیگه :
روزی ملا نصرالدین در قرعه کشی بانک برنده شد و جهت کوفت کردن آن توفیق اجباری قصد سفر به ولایت فقانس کرد
در نتیجه سوار خرش شد و به راه افتاد. در میان راه به حمام زنانه رسید و....
 
من دیگه سکوت اختیار میکنم 😂
 
Back
بالا