بخش اول: فرزند خوش قدم
اوایل زمستان بود که پدرم برای خریدن اولین ماشینش وام گرفته بود. بعد از کلی بگو مگو و کشمکش بین پراید مدل ۸۳ و رنو پی کا ی درب و داغونی که قرار بود پدرم بخره، تصمیم به خرید پراید سفید مدل ۸۳ گرفت. مدتی بعد در یک روز برفی نوبت زندگی کردن من فرا رسید. روز قبل شروع داستان زندگی من، پدرم ماشین رو تازه تحویل گرفته بود و خونواده بشدت از این موضوع خوشحال!. روزها یکی پس از دیگری تند و تند داشتن سپری میشدن تا زمانی که تونستم کم کم راه برم و از این برهه زمانی به بعد بود که شیطنت ها و کرم ریختن های من شروع شد...
دوروبرم چخبر است؟
تقریبا از ۳ سالگی دوزاریم افتاد که جای خوبی زندگی نمیکنیم. بچه که بودم موهای بور و فرفری داشتم اما وجه شباهت خودم رو به هلو هیچ وقت درک نکردم. پدر و مادرم همیشه سعی داشتن که به من این رو بفهمونن کخ آدم هایی که توی اون محله باهاشون سر و کار داریم میخوان به یک نحوی به من صدمه بزنن. حق هم داشتن، چون سر و کار ما با امثال مهرزاد که باباش دو بار از زندان آزاد شده بود، امیر حسین که باباش معتاد بود و یوسف که سارق بود، علی که ساقی مواد بود و ... بود.
بچه بودمو جاهل، دنبال هم بازی میگشتم.یادمه یه پسره ای بود اسمش عباس بود. عباس از نظر قیافه خیلی به من نزدیک بود اما از من یخورده کم سن تر. وقتی میخواستیم با هم بازی کنیم همیشه اسباب بازی هاشو میآورد دم راه پله های ساختمونشون و ما هم از خدا خواسته شروع میکردیم به ماشین بازی و امثالهم و مامان هامون هم غرق صحبت کردن. دو سال گذشت و من ۶ ساله شدم و اولین غم زندگیم رو تجربه کردم. عباس رفته بود و من هیچ کس دیگه ای رو برای بازی کردن نداشتم.
ادامه دارد...