سعدی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع NESA
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از دَر فَرازَش آید

چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه

با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد

کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

اول که گوی° بردی من بودمی به دانش

گر سودمند بودی بی دولت اِحتیالی

سال وصال با او یک روز بود گویی

و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

ایام را به ماهی یک شب هِلال باشد

وآن ماه دلستان را هر ابرویی هِلالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
 
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
 
+سعدی بر این باور است که اگر ذره ای آبروی کسی را بریزیم روزی آبروی ما نیز چندین برابر بیشتر ریخته خواهد شد. دنیا دار مکافات است...
+اِن الله یدافعُ مِن اَلذین امنو (حج-38)
پس کسی را که خداوند مدافع اوست چگونه انسان به خود جرأت می دهد که آبروی او را بریزد و به حیثیتش صدمه برساند.

+حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی؛بوستان،باب هفتم،در عالم تربیت.

یکی پیش داود طائی نشست
که دیدم فلان صوفی افتاده مست

قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش

چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید

زمانی بر آشفت و گفت ای رفیق
به کار آید امروز یار شفیق

برو زآن مقام شنیعش بیار
که در شرع نَهی است و در خرقه عار

به پشتش در آور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست

نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل

نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش

زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سر کشیدن ز فرمان ندید

میان بست و بی اختیارش به دوش
در آورد و شهری بر او عام جوش

یکی طعنه می‌زد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!

یکی صوفیان بین که می خورده‌اند
مرقع به سیکی گرو کرده‌اند

اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سر گران است و این نیم مست

به گردن بر از جور دشمن حُسام
به از شنعت شهر و جوش عوام

بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت

شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت

مریز آبروی برادر به کوی
که دَهرت نریزد به شهر آبروی
 
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی


اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم (به کار درنبندم)
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی

ز حدیث حُسن لیلی بگذشت و شوق مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی


دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی
 
آخر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن

بسیار خلاف عهد کردی
آخر به غلط یکی وفا کن

ما را تو به خاطری همه روز
یک روز تو نیز یاد ما کن

این قاعده خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن


برخیز و در سرای در بند
بنشین و قبای بسته وا کن

آن را که هلاک می‌پسندی
روزی دو به خدمت آشنا کن

چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن

سعدی چو حریف ناگزیر است
تن درده و چشم در قضا کن

شمشیر که می‌زند سپر باش
دشنام که می‌دهد دعا کن

زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همه روز گو جفا کن
 
جماعتی که نظر را حرام می‌گویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
...
 
  • لایک
امتیازات: Sep
جوانی پاکباز پاک رو بود
که با پاکيزه رویی در گرو بود

چنين خواندم که در دريای اعظم
بگردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گيرد
مبادا کاندران حالت بميرد

همي گفت از ميان موج و تَشوير
مرا بگذار و دست يار من گير

در اين گفتن جهان بر وی برآشفت
شنيدندش که جان ميداد و ميگفت

حديث عشق از آن بَطّال مينوش
که در سختی کند ياری فراموش

چنين کردند ياران زندگانی
ز کار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی

دلارامی که داری دل درو بند
دگر چشم از همه عالم فروبند


اگر مجنون ليلی زنده گشتی
حديث عشق از اين دفتر نبشتی

گلستان،باب پنجم،در عشق و جوانی،حکایت21
 
عیب عاشقی

عوام عیب کنندم که: "عاشقی همه عمر"
کدام عیب، که سعدی خود این هنر دارد

از دیدگاه سعدی، عاشقی نه تنها عیب نیست بلکه هنر محسوب می شود. هنر نیز مجموعه فضیلت هایی است که می توان در وجود خواص یافت. هر کسی نمی تواند هنر عشق بیاموزد زیرا عشق هم ذوق می خواهد و هم به جهدی عمیق و ریشه دار نیاز دارد. حتی با داشتن ذوق و پشتکار نیز باید عمری را صرف کرد تا عشق را با تمام وجود دریافت. هیچ هنری بدون زحمت و سختی، هنر نمی شود و عشق به عنوان سخت ترین و برترین هنرها البته که ذوق و جهادی عظیم می طلبد.

شرح غزلیات سعدی
 
هر که با بدان نشيند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن

طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند

+باب هشتم گلستان؛ در آداب صحبت
 
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد


تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد


امیر خوبان آخر گدای خیل توایم
جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

بکی العذول علی ماجری لاجفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

هزار دشمن اگر در قفاست عارف را
چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد


قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

بلای عشق° عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد


جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
 
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

...
 
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد
شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد
برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد
بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد
دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام
کآخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد
حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد
هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد
 
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد ...
 
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم

بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم

ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم

بارکشیده‌ی جفا پرده دریده‌ی هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم

معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم

آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم

ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم

مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم

گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم

سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی
کی ز دلم به در رود خوی سرشته در گلم

داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم

صدای خودم :)
گنجور
 
Back
بالا