مولانا

Zed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
376
امتیاز
3,062
نام مرکز سمپاد
فرزانگان دو/یک
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
روان‌شناسی
پاسخ : مولوی

بمیــــرید بمیریــــد در ایـن عشق بمیریــــد در ایـن عشق چـو مردیــــد هـمه روح پذیریــــد
بمیــــرید بمیــــرید و زیــــن مرگ مترسیــد کـــز ایـن خــــاک برآییــــد سمــــاوات بگیریــــد
بمیــــرید بمیــــرید و زیــــن نفــس ببریــــد که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکــــی تیــــشه بگیــــرید پی حفره زنـدان چو زندان بشکستیــــد هــــمه شاه و امیریــــد
بمیــــرید بمیــــرید بــه پیــــش شه زیبــــا بر شاه چو مردیــــد هـــمه شـــاه و شهیریــــد
بمیــــرید بمیــــرید و زیــــن ابــــر بـرآییــــد چـو زیــــن ابــــر برآییــــد هــــمه بــــدر منیریــــد
خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیــــست ایـــنک ز خــــاموش نفیریــــد
----------------------------
یه پیشنهاد می‌شه مثنوی بخونیم بعد بیاییم در موردش صحبت کنیم؟
مثلاً هر هفته یه داستان.
 
ارسال‌ها
1,688
امتیاز
19,970
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
فقط شیمی ولا غیر!!!
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : مولوی

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
 
ارسال‌ها
1,688
امتیاز
19,970
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
فقط شیمی ولا غیر!!!
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : مولوی

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خموشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای
بوی شراب می‌زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد می ای ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره‌پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده‌ای در همه در دمیده‌ای
چون دم توست جان نه ای بی‌ نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون، باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
 
ارسال‌ها
952
امتیاز
17,468
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1920
مدال المپیاد
نقره
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
فیزیک
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته

یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته
مستان و می‌پرستان میدان من گرفته

همچو سگان تازی می‌کن شکار خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
 

رنگین کمان

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,002
امتیاز
13,684
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1400
دانشگاه
اردبیل
رشته دانشگاه
علوم آزمایشگاهی
تو را در دلبری دستی تمام است
مرا در بی‌دلی درد و سقام است
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرام است و حرام است و حرام است
همه فانی و خوان وحدت تو
مدام است و مدام است و مدام است
چو چشم خود بمالم خود به جز تو
کدام است و کدام است و کدام است
جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثام است و لثام است و لثام است
به هر دم از زبان عشق بر ما
سلام است و سلام است و سلام است
 
آخرین ویرایش:

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
چیز جالبی که من راجع به مولانا اخیرا خوندم این بود که بعد از رفتن شمس تبریزی مولانا شخصی به اسم صلاح الدین زرکوب رو خلیفه ی خودش میکنه و جالبیش اینجاس که این شخص اصلا توانایی خوندن و نوشتن نداشته اما صوفی بوده...ایشون به مدت 10 سال مولانارو شیفته ی خودش کرده و اسمش در بیش از 70 غزل از غزل های مولانا اومده.
من اسم شیخ صلاح الدین رو توی کتاب کیمیا خاتون هم خونده بودم اما اونجا توضیحی راجع به این شخص نبود و فقط به وصلت دخترش فاطمه خاتون با پسر بزرگ مولانا یعنی سلطان ولد(یا همون بهاء الدین) اشاره شده.
پستای کوتاه کوتاه راجع بهش بذارم که خونده بشه بهتره فک کنم...اوکی بای فعلا :-"
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
یکی از قشنگ ترین شعر هایی که خوندم و اسم ایشونی که بالا توضیح دادم توش اومده...

امروز جمال تو سیمای دگر دارد

امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گُل لعلت از شاخ دگر رُستست

امروز قد سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد

وان سکه ی چون چرخت پهنای دگر دارد

امروز نمی‌دانم فتنه زِ چه پهلو خاست

دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش

کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا

کو برتر از این سودا سودای دگر دارد

گر پا نبود عاشق با پَرِّ ازل پَرّد

وَر سر نبود عاشق سرهای دگر دارد

دریای دو چشم° او را می‌جست و تهی می‌شد

آگاه نَبُد کان دُر دریای دگر دارد

در عشق° دو عالم را من زیر و زبر کردم

این جاش° چه می‌جستی کو جای دگر دارد

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق

امروز دلم در دل فردای دگر دارد

گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود

کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد
 
آخرین ویرایش:

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,484
امتیاز
70,636
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
چیز جالبی که من راجع به مولانا اخیرا خوندم این بود که بعد از رفتن شمس تبریزی مولانا شخصی به اسم صلاح الدین زرکوب رو خلیفه ی خودش میکنه و جالبیش اینجاس که این شخص اصلا توانایی خوندن و نوشتن نداشته اما صوفی بوده...ایشون به مدت 10 سال مولانارو شیفته ی خودش کرده و اسمش در بیش از 70 غزل از غزل های مولانا اومده.
من اسم شیخ صلاح الدین رو توی کتاب کیمیا خاتون هم خونده بودم اما اونجا توضیحی راجع به این شخص نبود و فقط به وصلت دخترش فاطمه خاتون با پسر بزرگ مولانا یعنی سلطان ولد(یا همون بهاء الدین) اشاره شده.
پستای کوتاه کوتاه راجع بهش بذارم که خونده بشه بهتره فک کنم...اوکی بای فعلا :-"
قبل شمس هم حسام الدین چلبی بوده.

تاریخ ادبیات انسانی :-"
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
قبل شمس هم حسام الدین چلبی بوده.

تاریخ ادبیات انسانی :-"
قبل شمس نبوده...حسام الدین چلبی بعد از مرگ صلاح الدین زرکوب خلیفه ی مولانا میشه.
البته من اطلاعی از تاریخ ادبیات انسانی ندارم.
آورده‌اند که از مولانا سؤال کردند که از این سه خلیفه و نایب کدامین اختیار است؟ گفت: مولانا شمس الدین به مثابت آفتاب است و شیخ صلاح الدین درمرتبهٔ ماه است و حسام الدین چلبی میانشان ستاره ایست روشن و راهنما...ترتیبشون اینجوری بوده :-"

+صلاح الدین زرکوب سال 647تا657 مصاحب مولانا بود و حسام الدین چلبی از 662 تا 672 در حالی که شمس 645 فوت میکنه اصلا
 
آخرین ویرایش:

MSA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
299
امتیاز
8,814
نام مرکز سمپاد
شهیدبهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
91
تلگرام
یکی از قشنگ ترین شعر هایی که خوندم و اسم ایشونی که بالا توضیح دادم توش اومده...

امروز جمال تو سیمای دگر دارد

امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گُل لعلت از شاخ دگر رَستست

امروز قد سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد

وان سکه ی چون چرخت پهنای دگر دارد

امروز نمی‌دانم فتنه زِ چه پهلو خاست

دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش

کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا

کو برتر از این سودا سودای دگر دارد

گر پا نبود عاشق با پَرِّ ازل پَرّد

وَر سر نبود عاشق سرهای دگر دارد

دریای دو چشم° او را می‌جست و تهی می‌شد

آگاه نَبُد کان دُر دریای دگر دارد

در عشق° دو عالم را من زیر و زبر کردم

این جاش° چه می‌جستی کو جای دگر دارد

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق

امروز دلم در دل فردای دگر دارد

گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود

کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد

چه انتخاب خوبی پرنیان. دستت درد نکنه برای حرکت‌هایی گذاشتی و خوندنش رو آسون تر کردی. فقط در مورد مصرع سوم، مطمئنی "رَستست" درسته؟ فکر میکنم باید "رُستست" خونده بشه.
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
چه انتخاب خوبی پرنیان. دستت درد نکنه برای حرکت‌هایی گذاشتی و خوندنش رو آسون تر کردی. فقط در مورد مصرع سوم، مطمئنی "رَستست" درسته؟ فکر میکنم باید "رُستست" خونده بشه.
خواهش میکنم. ^^
درسته رُستن هست من اشتباه نوشتم. مرسی که گوشزد کردی.
+ویرایش میشه^^
 
  • لایک
امتیازات: MSA

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
شیخ صلاح الدین مردی بود ناخوانا و نانویسا که از علم قال چیزی نمی دانست. این امر بر بسیاری از مریدان و نزدیکان مولانا گران آمد. آنها شیخ صلاح الدین را به سبب چنین امری، شایسته آن نمی دانستند که سالکان وادی حقیقت را رهنمایی کند؛ اما مولانا بر او اعتماد و باور استواری داشت و او را شيخ الشيوخ می گفت و با انتخاب صلاح الدين به مقام شيخی و مرشدی در حقيقت طریقۀ عرفان اهل دفتر را در برابر علم حال زرکوب و " دل سپيد همچون برف " او از نظر می اندازد. بدينگونه انتخاب زرکوب به جانشينی شمس به وسيلۀ مولانا به این مفهوم بوده می تواند که مولانا صاحبان حال را بر صاحبان قال ترجیح می داده است. آن گونه که در " مثنوی معنوی " می خوانيم:

دفــتر صوفی سواد و حرف نيست
جز دل اسپيد همـچون برف نيست
زاد دانشــــــــــــمـند آثــــار قــــلم
زاد صـــوفی چيسـت انـــوار قــدم
بر نوشـــته هيـــــچ بنويـــسد کسی
يا نهــــالی کارد انـــدر مغــــرسی
کاغـذی جويد که او بنوشته نيست
تخم کارد موضعی که کشته نيست
ای برادر! موضعی نا کشته باش
کاغــــذ اســــپيد نا بنوشــــته باش

با این همه، هنوز شماری در مخالفت اند و به زَرکوب حسادت می ورزند، تا جای که حتی بوی توطئه قتل زرکوب به مشام می رسد. چنان که سلطان ولد در مثنوی خود گفته است:

بــاز در منکـــران غـــریو افـــتاد
بــاز درهـــم شـــدند اهـــل فـــساد
گفــــته با هـم کـــزین یکی رستیم
چــون نگـــــه می کنیم در شستیم
ایــــن که آمــد ز اولیــن بتر است
اولی نــور بود این شـــــرر است
کــاش آن اوَلیــــــــنه بــــودی باز
شیخ ما را رفیـــق و هــــم دمساز
هــمه این مــــــرد را هـــمی دانیم
هـــمه هم شهـــــریــــیم همخوانیم
نه ورا خـــط و عــــلم و نی گفتار
بر ما خـــود نداشــت این مقـــدار
گـــر چه شـــأن ترهات می گفتند
ازغـــم وغصه ها شب نمی خفتند
کای عجب از چـــــه روی مولانا
مــــی نیـــابد کـــسی چـــو او دانا
میــکند روز و شب سجـــود او را
بر فــــزونان دیـــــن فــرود او را
یک مریــدی به رســـم طــــنازی
شد از ایــشان و کــــرد غـــمازی
او هـمان لحــــظه نــــزد مـــولانا
آمــــد و گفـــت آن حکـــــــایت را
که هـــمه جمـــع قصـــد آن دارند
کــــه فــــلان را زنــــند و آزارند

مولانا در چنین وضعی فاطمه خاتون دختر شیخ صلاح الدین را به عقد فرزندش، سلطان ولد در می آورد و بدينگونه با صلاح الدین غير از رابطۀ عرفانی، رابطۀ خانوادگی نيز بر قرار می کند. مولانا به خانوادۀ زَرکوب حرمت بی پايانی دارد. فاطمه خاتون عروس خود را که چون پدر ناخوانا و نانويسا است، آموزش قرآن کريم می دهد. مراسم با شکوه عروسی سلطان ولد و فاطمه خاتون در خانۀ مولانا برگزار می گردد. مریدان، نزدیکان و بزرگان شهر قونيه گرد می آيند، مولانا در آن شب با شور و هیجان همراه با صلاح الدین زَرکوب به رقص و پای کوبی می پردازد و می سرايد:

بادا مبارک در جهان ســور و عـــروسی های ما
ســـور و عــروسی را خـــدا ببـــريده بر بالای ما
زهره قرين شد با قمر ، طوطی قرين شد با شکر
هر شب عروسی دگـــر از شاه خوش ســيمای ما

مولانا در کنار شيخ صلاح الدین زَرکوب آرامش خود را باز می يابد. استاد فروزانفر در " شرح حال مولوی " در این ارتباط می نویسد:آن آتش که از صحبت گیرای شمس در جان مولانا افروخته و زبانه زنان شده بود، به آب لطف و باران فیض صلاح الدین فرونشست. روايت است که در حلقۀ یاران مولانا، زَرکوب سماع را به چشم یک عبادت، یک نیایش و یک پرستش می دید. وقتی در سماع غرق می شد، احساس می کرد که بال و پری پیدا کرده و رو به سوی اوج های نور پرواز می کند و در امواج آن غرق می شود. گفته اند که مولانا هر جا که فرصت می یافت، تاکید می کرد که پیش صلاح الدین سخن از شمس مگویید، و هم چنان خاطر نشان می کرده است که وقتی شیخ صلاح الدين زَرکوب در جمع ماست نور بایزید و جُنید در این جا حاضر است. صلاح الدین زَرکوب مدت ده سال شیخ و خلیفۀ مولانا بود و این دوره از زندگی او در میان دو سماع خلاصه می شود. سماع نخستین، همان سماع تاریخی مولانا در بازار زَرکوبان است، که پس از آن مولانا زَرکوب را به جانشینی شمس برمی گزیند. این سماع خود پیام عارفانه ای بود جهت انتخاب صلاح الدین به جانشینی شمس. پيامی که مولانا آن را با شعر، رقص و سماع به مریدان و بازاریان قونیه فرستاد. سماع دوم، سماعی است که مولانا همراه با انبوهی از مريدان و ياران دُهل زنان و دَف زنان جنازِۀ شيخ صلاح الدین را به دیدار دوست می بردند. صلاح الدین زَرکوب به تعبیر عارفان به سال 657 قمری خرقه تهی کرد، او وصیت کرده بود که مراسم به خاک سپاری اش را با اندوه و سوگواری برگزار نکنند؛ بلکه بايد خنیاگران و قوالان شهر در پيشاپيش جنازۀ او ترانه های دل انگيز بخوانند و دوستان او را با سرور و شادی به خاک بسپارند. سلطان ولد در " ولدنامه " اين وصيت شيخ صلاح الدين زَرکوب را اين گونه به نظم در آورده است:

شيـــخ فــرمـــود درجـــنازۀ من
دُهـــل آريـد و کـَوس بـا دف زن
سـوی گـــورم بَـريد رقص کنان
خوش و شــادان و دسـت افشان
تـا بدانـــند کـــــــاوليای خــــــدا
شـاد و خــندان روند سوی لـــقا

مولانا نيز آن وصيت را به جای آورد و درحالی که هشت گروه از قوالان و خنياگران پيشاپيش جنازۀ شيخ صلاح الدين نغمه سرايي می کردند، مولانا، ياران و مريدان سماع کنان شيخ را به گورستان بردند و در کنار تربت سلطان العلما به خاکش سپردند. خاموشی زَرکوب قونيه صدمۀ سنگينی بر مولانا وارد آورد. برای آن که صلاح الدين برای مولانا نه تنها ياد آور خاطره های سيد برهان الدين محقيق ترمذی(استاد و معلم شیخ صلاح الدین) بود، بلکه او در سيمای زَرکوب شکوه شمس را نيز می ديد. گويي زَرکوب برای مولانا آيينه ای بود که او می توانست در آن تجلی شمس را ببيند و آرامش يابد. گفته می شود که در " ديوان شمس " دست کم هفتاد و يک غزل وجود دارد که مولانا درعشق شيخ صلاح الدين زَرکوب سروده است. يکی از آن غزل ها مرثیه يي است که مولانا در سوگ شيخ صلاح الدين سروده است.

ای ز هجـــرانـــت زميـــــن و آســـــمان بگــريسته
دل ميان خـــون نشســـته، عقـــل و جــان بگريسته
چون به عالم نيست يک کس مر مکانت را عوض
در عــــزای تـــو مکـــان و لا مکــــان بگـــريسته
جبريـــــيل و قدســـيان را بـــال و پَـــر ازرق شده
انبـــــــيا و اولــــيا را ديـــــده گـــــان بگـــريســـته
انــــدريـــن مـــاتــم دريـــغا تـــاب گفــــتارم نماند
تا مـــــثالــی وا نـــــمايـــم کانچـــنان بگـــريســـته
چون از اين خانه برفتی، سقــف دولت در شکست
لاجـــــرم دولـــت بر اهـــل امتحـــان بگــريســـته
در حقيقـــت صد جهـــان بودی، نبــودی يک کسی
دوش ديـــدم آن جهـــان بر ايـــن جهـــان بگريسته
غيـــرت تــــو گــــر نبــــودی، اشکـــها باريـــدَمی
همچـــنان بر خـــون چکان، دل در نـهان بگريسته
ای دريـــــــــغا، ای دريـــــــــغا، ای دريـــــــــــغ !
بر چـــنان چشـــم عـــيان ، چشم نـــهان بگريســته
شـــه صـــلاح الدين بُرَفـــتی ای هــــمای گــرم رو
از کمان جســتی چو تـــير و آن کــمان بگريســته

در " مناقب العارفين " روايت شده است که، باری کسی از مولانا پرسيد: قبل از مرگ صلاح الدين در پيش جنازه قاريان و مؤذنان می رفتند،در اين زمان که دور شماست، اين نوازندگان چه معنی دارند؟مولانا فرموده بود که در پيش جنازه قاريان، مؤذنان برای آن می روند تا گواهی دهند که مُرده مسلمان بود؛اما قوالان گواهی می دهند که ميت علاوه بر آن که مسلمان بود، عاشق هم بود...
 

sabili

ویالونسل
ارسال‌ها
206
امتیاز
1,589
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

برشا خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد رادواکن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را
چونکه بخفت بر زَرَش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای دامِ اَبَد نهاده‌ای
بَندِ که سخت می‌کنی بَندِ که باز می‌کنی

عاشق بی‌گناه را بهرِ ثواب می‌کُشی
بر سرِ گورِ کشتگان بانگِ نماز می‌کنی

گَه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری
گَه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی

طبل فراق می‌زنی نای عِراق می‌زنی
پرده بوسَلیک را جفتِ حِجاز می‌کنی

جان و دلِ فقیر را خسته ی دل اسیر را
از صدقاتِ حسنِ خود گنجِ نیاز می‌کنی

پرده چرخ می‌دری جلوه ملک می‌کنی
تاج شهان همی‌بری ملک ایاز می‌کنی

عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود
اینکه به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی

گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‌کنی

غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او ناله آز می‌کنی

+این شعر خیلی برام جالب بود اما متأسفانه متوجه مفهوم چندتا از ابیاتش نمیشم.
اول اینکه بیت اول خیلی زیرکانه است...آدمو سر ذوق میاره *_* حالا یه سری نکات که متوجهش شدم رو بگم اینجا:
*گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی،بیت بعد به تناسب این مصراع اومده که طبل فراق میزنی نای عِراق میزنی/پرده ی بوسَلیک را جفت حجاز میکنی...طبل فراق زدن که مشخصه کنایه از قصد دوری و جدایی هست اما چون از طبل استفاده کرده قسمت بعدی نای هم به معنای نی هست و عراق،بوسلیک و حجاز مقام های موسیقی هستن...خب مولانا موسیقی رو خیلی خوب میشناخته چون خودش هم می نواخته.
اما من سه بیتی رو که متوجه نشدم اینجا باز مینویسم هر کدوم از دوستان که خوندن و متوجه شدن ممنون میشم اگه راهنمایی کنن[و اگه ممکنه اعراب گذاری درست هم بشه]:
1) پرده چرخ می‌دری جلوه ملک می‌کنی
تاج شهان همی‌بری ملک ایاز می‌کنی

2)گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‌کنی

3)غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او ناله آز می‌کنی
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
من متأسفانه توی این تاپیک چیزی راجع به آثار منثور مولانا ندیدم.(هرچند تاپیک در انجمن شعر پارسی هست و تا حدی منطقیه که نثری توش نباشه!)
خب همه میدونیم که آثار منثور مولانا «فیه ما فیه» و «مجالس سبعه» هستند.
در حقیقت این آثار، به نوعی تقریرات مجالس و درس‌های او هست که به همت شاگردانش مکتوب شده و به آیندگان سپرده شده؛یک نمونه از حکایات فیه ما فیه:

«حکایت می‌آورند که حق تعالی می‌فرماید که ای بنده من، حاجت تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، اما در اجابت جهت آن تأخیر می‌افتد تا بسیار بنالی که آواز و ناله تو مرا خوش می‌آید. دو گدا بر در شخصی آمدند؛ یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است. خداوند خانه گوید به غلام که زود، بی‌تأخیر، به آن مبغوض نان پاره بده تا از در ما زود آواره شود؛ و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نپخته‌اند، صبر کن تا نان برسد.

ناله مومن همی داریم دوست
گو تضرع کن، که این اعزاز اوست

خوش همی آید مرا آواز او
وان «خدایا» گفتن و آن راز او
 
آخرین ویرایش:

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم

بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم

زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حُله اَخضر بگیریم

دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تَر بگیریم

ز سَر خوردن درخت° این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم

زِ دل ره برده‌اند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم

مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم


دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم

چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم

کمینه چشمه‌اش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فَر بگیریم

+دیوونه ی اون یه بیتم که قرمز کردم *_*
 

mim.mim.ghaf

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
222
امتیاز
1,075
نام مرکز سمپاد
شهيد بهشتى
شهر
یه شهر کوچیک
سال فارغ التحصیلی
1400
رشته دانشگاه
داروسازی
قطعا خوندن کل غزل ارزش وقت گذاشتن داره، ولی خب از نظر من بیتایی که بلد کردم خیلی قشنگنx:

عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد


غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد

شکرینست یار حلوایی
مشت حلوا در این دهانم کرد

تا گشاد او دکان حلوایی
خانه‌ام برد و بی‌دکانم کرد

خلق گوید چنان نمی‌باید
من نبودم چنین چنانم کرد


اولا خم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که او زیانم کرد

صد خم می به جای آن یک خم
درخورم داد و شادمانم کرد

در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد

چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد

می‌پریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد


پر کنم شُکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد

از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد

نردبان‌ها و بام‌ها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد

چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد

چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد

چون زبان متصل به دل بودم
راز دل یک به یک بیانم کرد


چون زبانم گرفت خون ریزی
همچو شمشیر در میانم کرد

بس کن ای دل که در بیان ناید
آن چه آن یار مهربانم کرد
 
ارسال‌ها
810
امتیاز
11,351
نام مرکز سمپاد
چهارراه لشگر
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
یک مقداری طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست و فوق العاده هست این شعر مولانا:

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام

امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام

من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام

از کاسهٔ استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام


من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام


چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام


زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام


در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام


چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام

پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام

نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام

پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام

تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام

عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام

هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
مولانا روزهای آخر عمر خود را در بستر بیماری می گذراند. در تمام این لحظه ها و ساعت ها فرزندش بهاء الدین سلطان ولد روز و شب در کنار او بیدار مانده بود و با دیده ای گریان پرستاری اش می کرد.
آخرین روز،مولانا به چشم های اشک آلود فرزند نگاه انداخت و با صدایی ضعیف گفت: بهاء الدین من خوبم،برو کمی سر بر بالین بگذار و بخواب.سلطان ولد طاقت نمی آورد اما به اصرار پدر گریه را فروخورد و از اتاق بیرون آمد.
مولانا همان طور که نگاه غم آلودش به رفتن فرزند بود آخرین شعر خود را اینگونه سرود:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

مولانا اندکی بعد از سرایش این شعر دیده از جهان فروبست. چشم بر دنیا بست تا بلکه عاقبت در کوی عشق به پیر خود،به معشوق گم کرده ی خود،به شمس خود برسد.

منبع:زندگانی مولانا جلال الدین ، زندگانی فلسفه ، آثار و گزیده ای از آنها تالیف عبدالباقی گولپینارلی و ترجمه توفیق سبحانی
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
در آدمی عشقی و دردی و طلبی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم، مُلکِ او شود، او نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و حِرفَتی، صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غير ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر، معشوق را دلارام می گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر، چون آرام و قرارگیرد؟؟

[فیه ما فیه]
 
بالا