تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد،چه عذاب و ستمی ست!
دردم این نیست ولی
دردم اینست که من بی تو دگر
از جهان دور و بی خویشتنم
پوپکم! آهوکم!
تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم...
گفت:آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت:در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
باید حد زند مردم هشیار مست را
گفت:هشیاری بیار اینجا کسی هوشیار نیست
پروین اعتصامی
من پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
فاضل نظری
یکی از بچه های کلاسمون هی شعراشو میخوند من هم حفظ شدم با اینکه خوشم نمیاد!
ولی واقعا اولی رو قبول دارم که زیباست
آن یکی الله میگفتی شبی
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت
او شکستهدل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین از ذکر چون وا ماندهای
چون پشیمانی از آن کش خواندهای
گفت لبیکم نمیآید جواب
زان همیترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست