او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
خبر نداشتن از حال من بهانه توست ؟
بهانه همه ظالمان شبیه هم است
کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است
فاضل نظری
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی
من به خاك افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من، امـا تاختی
فاضل نظری