خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را زبلندایش بسوی خاک کشیدن بود
پلنگ من-دل مغرورم-پرید و پنجه به خالی زد
که عشق-ماه بلند من-ورای دست رسیدن بود
در فروبسته ترین دشواری
در گران بار ترین نومیدی
بارها برسر خود بانگ زدم
هیچت ار نیست مخور خون جگر دست ک هست!!
بیستون را یاد آر
دست هایت را بسپار بکار کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار (فریدون مشیری)
واي باران.... باران....
شيشه ي پنجره را باران شست...
از دل من اما...
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟!.......
****
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی ، روی تو را
كاشكی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تكان دادن دستت كه
مهم نیست زیاد
و تكان دادن سر را كه
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس
كاشكي می دیدم
من به خود می گویم:
چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد؟............