• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

فريدون مشيري

zabolian

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
235
امتیاز
25
نام مرکز سمپاد
دبیرستان شهید اژه ای اصفهان
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1390
مدال المپیاد
۳ روز پیش ( ۲۴ اسفند ۸۸) مدال طلای المپیاد کامپیوتر گرفتم
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی نرم افزار
پاسخ : فريدون مشيري ...

گفت دانايي كه گرگي خيره ســـر
هست پنهـان در نهــاد هــر بشـــر

لاجـرم جـاري اسـت پيـكاري بـزرگ
روز و شب مابين اين انسان و گرگ

زور بـازو چـاره ايـن گــرگ نيسـت
صاحـب انديشـه دانـد چـاره چيسـت

اي بســا انسـان رنجــور و پـريــش
سخـت پيچيده گلوي گـرگ خويـش

اي بســا زورآفــريـن مـردِ دليـــر
مانـده در چنگـال گـرگ خـود اسيـر

هركه گـرگش را درانـدازد به خـاك
رفتـه رفتـه مـي‌شـود انسـان پــاك

هـركـه با گــرگـش مـدارا مي‌كنـد
خـلـق و خـوي گـرگ پيـدا مـي‌كنـد

هركه از گـرگش خورد دائم شكست
گرچـه انسـان مي‌نمايد ،گرگ هست

در جـــوانی جــان گرگــت را بـگيـر
واي اگـر ايـن گرگ گـردد با تو پير

روز پيـري گركـه باشي همچو شيـر
نـاتـوانـي در مـصـاف گـرگ پيـــر

اينكـه مـردم يـكدگـر را مـي‌درنــد
گرگــهاشــان رهنمــا و رهبــرنـد

اينكه انسان هست اين سـان دردمنـد
گرگـهـا فـرمــان روايـي مي‌كننــد

اين ستمكـاران كـه با هـم همـرهنـد
گرگــهاشــان آشنــايــان همنـــد

گـرگهــا همـراه و انسـانهــا غريـب
با كه بايـد گفـت ايـن حـال عجيـب

فریدون مشیری

گرچه با تو بحث دارم، «کوچه» گرد
خوب گفتی از دل ما شرح درد
 

zabolian

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
235
امتیاز
25
نام مرکز سمپاد
دبیرستان شهید اژه ای اصفهان
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1390
مدال المپیاد
۳ روز پیش ( ۲۴ اسفند ۸۸) مدال طلای المپیاد کامپیوتر گرفتم
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی نرم افزار
پاسخ : فريدون مشيري ...

ببخشید، من تو این انجمن زیاد فعالیت نداشتم، مدیر میتونه منتقلش کنه!
 

mgh-nano

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,411
امتیاز
3,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
cs
پاسخ : فريدون مشيري ...

بوسه

شب دو دل داده در آن کوچه ی تنگ
مانده در ظلمت دهلیز خموش
اختران دوخته بر منظره چشم
ماه بر بام سراپا شده گوش !

در میان بود به هنگام وداع
گفت و گویی به سکوت و به نگاه
دیده ی عاشق و لعل لب یار
دل معشوقه و غوغای گناه

عقل رو کرد به تاریکی ها
عشق همچون گل مهتاب شکفت
عاشق تشنه لب بوسه طلب
هم چنان شرح تمنا می گفت

سینه بر سینه ی معشوق فشرد
بوسه ای زان لب شیرین بربود
دختر از شرم سر انداخت به زیر
ناز می کرد ولی راضی بود !

اولین بوسه ی جان پرور عشق
لذت انگیز تر از شهد و شراب
لاجرم تشنه ی صحرای فراق
به یکی بوسه نگردد سیراب

نوبت بوسه ی دوم که رسید
دخترک دست تمنا برداشت
عاشق تشنه که این ناز بدید
بوسه را بر لب معشوق گذاشت !
 

mgh-nano

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,411
امتیاز
3,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
cs
پاسخ : فريدون مشيري ...

گناه دریا

چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود !
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم نا کرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز ...
زندگی - دشمن دیرینه ی من -
چنگ انداخته رد سینه ی من
روز و شب دارد با من سر ِ جنگ
هر نفس از صدف ِ سینه ی تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهر ها ... همه کوبیده به سنگ !
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : فريدون مشيري ...

گرگ

گفت دانایی که گرگی خیره سر،
هست پــــنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری ستــرگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بــــــسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بـــــسا زور آفریـن مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انـــسان پاک

وان که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگــت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانـــــی در مصاف گرگ پــــــــــیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فــــــرمانـــــــروایی می کنند

وان ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایــــــــان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...​
 

WORM

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
345
امتیاز
283
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 تهران
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : فريدون مشيري ...

آمیت مرده بود

از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است
من كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میكنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند
صحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است…
 

freebird

کاربر فعال
ارسال‌ها
45
امتیاز
16
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
کرج
مدال المپیاد
راهنمایی ریاضی تا استان!!
دبیرستان هم زیست!!
دانشگاه
تهران :D
پاسخ : فريدون مشيري ...

...صدای یک تن در بیابان

سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !

هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !



سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .

هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !



سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟

بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .



چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !

كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !



چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي !

جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟ »



- شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟

سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟



خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟

خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟



بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !

درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟
 

freebird

کاربر فعال
ارسال‌ها
45
امتیاز
16
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
کرج
مدال المپیاد
راهنمایی ریاضی تا استان!!
دبیرستان هم زیست!!
دانشگاه
تهران :D
پاسخ : فريدون مشيري ...

یاد

طوفان سهمناك به يغما گشود دست

مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست

لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس

طوفان فرو نشست



بادي چنين مهيب نزيبد بهار را

كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را

در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين

گل را و خار را



اكنون جمال باغ بسي محنت آور است

غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است

بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ

از اشك غم تر است



آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند

در موج سيل تا به گريبان نشسته اند

لب هاي باز كرده به لبخند شوق را

در خاك بسته اند



آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن

لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن

گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته

چون آرزوي من



مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم

خنديد برق رنج به بي آشيانيم

هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم

از زندگانيم
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : فريدون مشيري ...

این شعر استاد فریدون مشیری به نظرم فوق العاده زیباست... حتما اگر فرصت دارید بخونیدش....

نسیمی از دیار آشتی

باری اگر روزی کسی از من بپرسد ... چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را... گریان و خندان بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که بذری نو فشاندست ... تا بشکفد تا بر دهد بسیار ماندست

در زیر این نیلی سپهر بی کرانه ... چندان که یارا داشتم در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم... با این صدای خسته شاید خفته ای را ... در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم ... من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم ... مرگ قناری در قفس را غصه خوردم ... وز غصه مردم شبی صدبار مردم

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا ... آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن ...من با صبوری بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را ... شمشیر باید می گرفتم ... بر من مگیری من به راه مهر رفتم

در چشم من شمشیر در مشت ... یعنی کسی را می توان کشت

در راه باریکی که از آن می گذشتیم ... تاریکی بی دانشی بیداد میکرد

ایمان به انسان شب چراغ راه من بود ... شمشیر دست اهرمن بود ... تنها سلاح من در این میدان سخن بود

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت ... اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی ... آیا که از این می تواند بیشتر سوخت

شبهای بی پایان نخفتم ... پیغام انسان را به انسان باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود ... در خارزار دشمنی ها ... شاید که طوفانی گران بایست می بود ... تا برکند بنیان این اهریمنی ها

پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند: ... دیر است دیراست تاریکی روح زمین را ... نیروی صد چون ما ندایی در کویر است

نوح دگر میباید و طوفان دیگر ... دنیای دیگر ساخت باید ... وزنو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا ... با کوله بار شوق خود ره می سپارد ... تا از دل این تیرگی نوری برآرد ...در هر کناری شمع شعری می گذارد ...اعجاز انسان را هنوز امید دارد
 

freebird

کاربر فعال
ارسال‌ها
45
امتیاز
16
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
کرج
مدال المپیاد
راهنمایی ریاضی تا استان!!
دبیرستان هم زیست!!
دانشگاه
تهران :D
پاسخ : فريدون مشيري ...

فرياد هاي خاموشي

دريا، - صبور وسنگين -

مي خواند و مي نوشت

- "... من خواب نيستم !

خاموش اگر نشستم ،

مرداب نيستم !

روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم

روشن شود كه آتشم و آب نيستم !"
 

saphir

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
165
امتیاز
7
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
قم
مدال المپیاد
سابقه کلاس هاشو دارم اما خودشو نه
دانشگاه
با این اوصاف فکر کنم بیوفتیم گیره اصفهونی های عزیز ...
رشته دانشگاه
میگن عمران ... میگم شهرسازی ... هرچی خدا بخواد
پاسخ : فريدون مشيري ...

لطفا دوستان به خودشون زحمت بدن و حداقل قبل از زدن شعر جدید یه چک بکنن که شعر تکراری نباشه
الان ما دوتا "کوچه" داریم توی همین یه صفحه , این زیاد جالب نیست

شعر "آخرین جرعه ی این جام" از استاد مشیری که همیشه برام دوست داشتنی بوده ...

همه می پرسند :
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید,
روی این آبی آرام بلند,
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال ؟


چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت,
مات و مبهوت به آن می نگری !؟

-نه به ابر,
نه به آب,
نه به برگ,
نه به این آبی آرام بلند,
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها,
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام,
من به این جمله نمی اندیشم.


من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر,
رقص عطر گل یخ را با باد,
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه,
صحبت چلچله ها را با صبح,
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار,
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل,
همه را می شنوم,
می بینم.
من به این جمله نمی اندیشم!


به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی,
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را ، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان!


جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز,
تو بگیر,
تو ببند!


تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو!
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان!
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در دل ِساغر هستی تو بجوش,
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست,
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!
 

mgh-nano

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,411
امتیاز
3,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
cs
پاسخ : فريدون مشيري ...

اشک ِ خدا

صدف سینه ی من عمری ،
گهر عشق تو پرورده‌ست .
کس نداند که رد این خانه ،
طفل با دایه چه‌ها کرده‌ست .

همه ویراین و ویراین ،
همه خاموشی و خاموشی ، سایه افکنده به روزن ها :
پیچک خشک فراموشی !

روزگاری‌ست در این درگاه ،
بوی مهر تو نپیچیده‌ست .
روزگاری‌ست که آن فرزند ،
حال این دایه نپرسیده‌ست !

من و آن تلخی و شیرینی ،
من و آن سایه و روشن ها ،
من و این دیده ی اشک آلود ،
که بود خیره به روزن ها !

یاد باد آن شب بارانی ،
که تو در خانه ی ما بودی .
شبم از روی تو روشن بود ،
که تو یک سینه صفا بودی !

رعد غرید و تو لرزیدی ،
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا - خندان -
به یکی بوسه روا کردی !

باد ، هنگامه کنان بر خاست !
شمع ، لبخند زنان بنشست !
رعد ، در خنده ی ما گم شد !
برق ، در سینه ی شب بشکست !

نفس تشنه ی تبدارم ،
به نفس های تو می آویخت .
عود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت !

چشم بر چشم تو می بستم .
دست بر دست تو می سودم ،
به تمنای تو می مردم ،
به تماشای تو خوش بودم !

چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست در دست تو می رفتم
هر کجا عشق تو می فرمود !

از لب گرم تو می چیدم ،
گل صد برگ تمنا را .
در شب چشم تو می دیدم :
سحر روشن فردا را !

سحر روشن فردا کو ؟
گل صد برگ تمنا کو ؟
اشک و لبخند و تماشا کو ؟
آن همه قول و غزل ها کو ؟

باز امشب شب بارانی‌ست
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد !

من و این آتش هستی سوز ،
تا جهان باقی و جان باقی‌ست ،
بی تو در گوشه ی تنهایی ،
بزم دل باقی و غم ساقی‌ست !
 

nahid

violet
ارسال‌ها
1,604
امتیاز
5,949
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1388
پاسخ : فريدون مشيري ...

یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستت به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند...
 

afroDt

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
866
امتیاز
4,437
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهرانــــــــــ
پاسخ : فريدون مشيري ...

شعره اي واي شهريارشو از روي يه شعره شهريار به اسم اي واي مادرم گفته...
 

دلداده ی وطن

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
106
امتیاز
59
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
زنجان
دانشگاه
بهارستان
رشته دانشگاه
ا
پاسخ : فريدون مشيري ...

می خـواهم و می خـواستــمت، تـــا نـفسم بـــود

می سوختم از حسـرت و عشق تــو ´بسم بـــود

عشـق تـو ´بسم بــود، کـه از شعـله بیــدار

روشنگـرِ شـب های بلنــد قفـسـم بـــود

آن بخـت گریــزنده دمـی آمـد و بگـذشت

غـم بــود، کـه پیوستــه نفـس در نفـسم بـــود

دســت مـن و آغــوش تـو، هیهــات، کــه یـک عمـر

تنــها نفسی بــا تـــو نشستـــن هوســـم بــــود

بــالله، کــه بجــز یـــاد تــو، گـر هیچ کســم هســت

حـاشـا، کـه بجـز عشـق تــو، گـر هیچ کسـم بـــود

سیمــای مسیحــایی انـدوه تـو، ای عشـق

در غـربت ایـن مهلـکه، فــریـاد رسـم بـــود

لـب بستــه و پـر سوختـه، از کـوی تــو رفتــم

رفتــم، بـه خـدا گـر هوســم بـــود، ´بســم بـــود
 

سیما

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
312
امتیاز
2,830
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
همدان
دانشگاه
ایشالا که شهید بهشتی :)
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : فريدون مشيري ...

پس از مرگ بلبل


نفس مي زند موج ...

***

نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،

پس مي زند موج .

فغاني به فريادرس مي زند موج !

من آن رانده مانده بي شكيبم،

كه راهم به فريادرس بسته،

دست فغانم شكسته،

زمين زير پايم تهي مي كند جاي،

زمان در كنارم عبث مي زند موج !

نه درمن غزل مي زند بال،

نه در دل هوس مي زند موج !

***

رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،

يكي برق سوزنده بايد،

كزين تنگنا ره گشايد؛

كران تا كران خار و خس مي زند موج !

***

گر اين نغمه، اين دانه اشك،

درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،

پس از مرگ ببل، ببينيد

چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : فريدون مشيري ...

اگر ماه بودم ، به هر جا که بودم ،
سراغ تو را از خدا می گرفتم ...

و گر سنگ بودم ، به هر جا که بودی ،
سر رهگذار تو جا می گرفتم ...

اگر ماه بودی – به صد ناز – شاید
شبی بر لب بام من می نشستی...

وگر سنگ بودی ، به هر جا که بودم
مرا می شکستی ، مرا می شکستی...
 

mgh-nano

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,411
امتیاز
3,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
cs
پاسخ : فريدون مشيري ...

گل و بلبل

در گلستاني ، هنگام خزان
رهگذر بود يکي تازه جوان
صورتش زيبا ، قامت موزون
چهره اش غمزده از سوز درون
ديدگان دوخته بر جنگل و کوه
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
اين چنين لب به سخن باز نمود :
گفت : آن دلبر بي مهر و وفا
دوش مي گفت به جمع رفقا :
" در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقصد با من
از برايم ، شده گر از دل سنگ
کند آماده گلي سرخ و قشنگ ! "
چه کنم من ؟ که در اين دشت و دمن
گل سرخي نبود ، واي بر من
* * *
در همانجا به سر شاخه بيد
بلبلي حرف جوان را بشنيد
ديد بيچاره گرفتار غم است
سخت افسرده ز رنج والم است
گفت بايد دل او شاد کنم
روحش از قيد غم آزاد کنم
رفت تا باديه ها پيمايد
گل سرخي به کف آرد ، شايد !
* * *
جستجو کرد فراوان و چه سود
که گل سرخ در آن فصل نبود
هيچ گل در همه گلزار نديد
جز يکي گلبن گلبرگ سپيد
گفت : اي مونس جان ! يار قشنگ
گل سرخي ز تو خواهم خون رنگ
هر چه بايست ، کنم تسليمت
بهترين نغمه کنم تقديمت
* * *
گفت : اي راحت دل ! اي بلبل
آنچناني که تو مي خواهي گل
قيمتش سخت گران خواهد بود
راستش ، قيمت جان خواهد بود
* * *
بلبلک کامده بود آن همه راه
بود از محنت عاشق آگاه
گفت : " برخيز که جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد "
گفت گل : " سينه به خارم بفشار
تا خلد در دل پر خون تو خار
از دلت خون چو بر اين برگ چکيد
گل سرخي شود اين برگ سپيد
سرخ مانند شقايق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نيز در اين شام دراز
نغمه اي ساز کن از آن آواز
شب هوا خوش همه جا مهتاب است
اين چنين آب و هوا ناياب است ! "
* * *
بلبلک سينه ي خود کرد سپر
رفت سرمست در آغوش خطر
خار آن گل همه تيز و خون ريز
رفت اندر دل او خاري تيز
سينه را داد بر آن خار فشار
خون دل کرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود ؛ آري ، در آب و گلش
* * *
شد سحر ، بلبل بي برگ و نوا
دگر از درد نمي کرد صدا
جان به لب ، سينه و دل چاک زده
بال و پر بر خس و خاشاک زده
گل به کف ، در گل و خون غلط زنان
سوي ماًواي جوان گشت روان
عاشق زار ، در انديشه ي يار
بود تا صبح همان جا بيدار
بلبل افتاد به پايش ، جان داد
گل بدان سوخته ي حيران داد
* * *
هر که مي ديد گمانش گل بود
پاره هاي جگر بلبل بود
* * *
سوخت بسيار دلش از غم او
ساعتي داشت به جان ماتم او
بوسه اش داد و وداعي به نگاه
کرد و برداشت گل ، افتاد به راه
* * *
دلش آشفته بد از بيم و اميد
رفت تا بر در دلدار رسيد
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترک کرد ورانداز او را
قد و بالاي جوان را نگريست
گفت : " افسوس ، پزت عالي نيست !
گرچه دم مي زني از مهر و وفا
جامه ات نيست ولي در خور ما ! "
* * *
پشت پا بر دل آن غمزده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد
طعنه ها بود به هر لبخندش
کرد پرپر گل و دور افکندش
واي از عاشقي و بخت سياه
آه از دست پريرويان ، آه !
 

WORM

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
345
امتیاز
283
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 تهران
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : فريدون مشيري ...

بهت

میگذرم از میان رهگذران ، مات
می گرم در نگاه رهگذران ، کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور!

دیگر در قلب من ، نه عشق نه احساس
دیگر ، در جان من ، نه شور نه فریاد
دشتم ، اما در او نه ناله ی مجنون!
کوهم ، اما در او نه تیشه ی فرهاد!

هیچ نه انگیزه ای که هیچم ، پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم ، چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم

آنهمه خورشید ها که در من میسوخت
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

زورق سر گشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند ، نه ناخدا نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را

میگذرم از میان رهگذران ، مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران ، کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را
 
بالا