فريدون مشيري

WORM

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
345
امتیاز
283
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 تهران
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : فريدون مشيري ...

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان اتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل ، دلی لبریز مهر تو
تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا ، بنشین ، بگو ، بشنو ، سخن ، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گرکه می خوانی مرا ، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه ، غفلت ، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را – برادر جان – به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
 

85050093

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
283
امتیاز
104
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین اصفهان
پاسخ : فريدون مشيري ...

از همان روزی که دست حضرت «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرت «هابیل»
از همان روزی که فرزندان «آدم»
صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.

از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.

بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است
صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست
قرن «موسی چمبه» هاست

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان می‌کنند
دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفت وگو از مرگ انسانیت است.

فریدون مشیری- مجموعه ی بهار را باور کن
 

B.U.Tgirl

کاربر فعال
ارسال‌ها
30
امتیاز
11
نام مرکز سمپاد
farzanegan
شهر
shiraz
دانشگاه
ehtemalan iran nistam vali malum nist
رشته دانشگاه
daroo sazi
پاسخ : فريدون مشيري ...

واقعا به دل میشینه >:D<، شعر هیچ وقت قدیمی‌ نمی‌شه آهنگ که نیست اگه از یه شعر خوشت بیاد دیگه از یاد بردنش سخته :)
 
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,643
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : فريدون مشيري ...

چشم صنوبران سحر خيز

بر شعله بلند افق خيره مانده بود .

دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .

سر مي كشيد كوه،

آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟

پر مي كشيد باد،

آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،

با كوله بار شادي،

از دره مي گذشت ،

در دشت مي دويد !




هنگامه اي شگفت ،

يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !

نبض زمان و قلب جهان ، تند مي تپيد

دنيا ،

در انتظارمعجزه ... :

خورشيد مي دميد
 

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : فريدون مشيري ...

من که خیلی این شعرشو دوست دارم!!!

((آخرین جرعه ی این جام))

همه می پرسند:
"-چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
-چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
-چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟
-چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
-چیست در کوشش بی حاصل موج؟
-چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری؟"

-نه به ابر
-نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
نه به این خلوت خاموش کبوترها
من به این جمله نمی اندیشم!

من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را،در گندم زار
گردش رنگ و طراوت ر در گونه ی گل
همه را می شنوم، می بینم!
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو،به جای همه گل ها تو بخند!
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر!
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!!!
 

مهسا.ق

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,098
امتیاز
3,216
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
برنز کامپیوتر ۱۳۹۳
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
نرم افزار
پاسخ : فريدون مشيري ...

قفسي بايد ساخت

هرچه در دنيا گنجشك و قناري هست،

با پرستوها و كبوترها

همه را بايد يكجا به قفس انداخت!



روزگاري است كه پرواز كبوترها

در فضا ممنوع است

كه چرا

به حريم حرم جت ها

خصمانه تجاوز شده است!



روزگاري است كه خوبي خفته است

و بدي بيدار است

و هياهوي قناري ها،

خواب جت ها را آشفته است!



غزل حافظ را مي خواندم:

مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو

تا به آنجا كه وصيّت مي كرد:

گر روي پاك و مجرد چو مسيحا به فلك

از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو



دلم از نام مسيحا لرزيد

از پس پرده ي اشك

من مسيحا را بالاي صليبش ديدم

با سر خم شده بر سينه، كه باز

به نكوكاري، پاكي، خوبي

عشق مي ورزيد.



و پسرهايش را

كه چه سان پاك و مجرد به فلك تاخته اند

و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند

و برادرها را خانه برانداخته اند!

دود در مزرعه ي سبز فلك جاري است.

تيغه ي نقره ي داس مه نو زنگاري است،

و آنچه هنگام درو حاصل ماست؛

لعنت و نفرت و بيزاري است!



روزگاري است كه خوبي خفته است

و بدي بيدار است

و غزل هاي قناري ها

خواب جت ها را آشفته است!



غزل حافظ را مي بندم

از پس پرده ي اشك،

خيره در مزرعه ي خشك فلك مي نگرم

مي بينم:

در دل شعله و دود

مي شود خوشه ي پروين خاموش!

پيش خود مي گويم:

عهد خودرائي و خود كامي است،

عصر خون آشامي است،

كه درخشنده تر از خوشه ي پروين سپهر

خوشه ي اشك يتيمان ويتنامي است!
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,921
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : فريدون مشيري ...

از همان روزي كه يوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت و گشت
قرن ها از مرد آدم هم گذشت،اي دريغاذآدميت برنگشت
 

Angel_f

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
206
امتیاز
672
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
دانشگاه
به امید خدا تهران!!
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا!
پاسخ : فريدون مشيري ...

کابوس

خدایا وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه ی من آشنا نیست
درین عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بگانگی سوخت
بروی من نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بر در میزند مشت
بیا ای همزبان جاودانی
که امشب وحشت تنهائیم کشت

عاشق این شعرم......فریدون مشیری محشره... >:D<
 

Angel_f

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
206
امتیاز
672
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
دانشگاه
به امید خدا تهران!!
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا!
پاسخ : فريدون مشيري ...

یه شعر دیگه از فریدون مشیری عزیز:

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمیدانم این چنگی سرنوشت
چه میخواهد از جان فرسوده ام
کجا میکشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم-دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه ی زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که هرگز نیایم به هوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ی ماتم است
نمیخواهم این ناخوش آهنگ را

دوستایی که عاشق شعر و ترانه اند اینو بخونن....به نظرم که اینم خیلی قشنگه...فوق العادست!!! >:D< x:
 

2smd

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
9
امتیاز
24
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
دانشگاه
فقط تهران....
پاسخ : فريدون مشيري ...

به نظرم این بهترین شعر مشیریه منکه عاشقشم مخصوصا اینجاش: رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.....
 

س__ارا

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
995
امتیاز
23,103
نام مرکز سمپاد
فرزانگان سنندج
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
93
مدال المپیاد
شیمی
دانشگاه
همدان
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : فريدون مشيري ...

"فریدون" این تویی؟ یا نقش دیوار
نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست
که در سینه دلی بیمار داری

خطوط دفتر پیشانی تو
حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون
نگاه آهویی سر در کمند است

چرا دیگر در این چشمان خاموش
نمی بینم نشاطی از جوانی
نگاه بی فروغ و بی زبانت
نمی خندد به روی زندگانی

تو را زان مشت و بازوی توانا
چه غیر از استخوان و پوست مانده
اگر هم نیمه جنای هست باقی
به عشق و آرزوی دوست مانده

مکن پنهان، ز رخسارت هویداست
که شب را تا حر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده
مگر از زندگی بیزار بودی؟

هوای دلبری داری و شک نیست
که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست
به عشق دوست از عالم گسسته

تو را گر عشق جان تازه بخشید
شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با نا امیدی پنجه کردی
غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت

تو می گویی بلای جان عاشق
شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید
بلای جان عاشق اشتیاق است

تورا چشمان این آیینه بی شک
هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل
کم و بیش از جهان خرسند دیده

چرا با محنت و غم خو گرفتی
چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست
رها کن دامن رنج و محن را

ز فرط بیقراری می کشم آه
دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را
"فریدون" رفته و آیینه تار است


واقعا شعر های فریدون مشیری رو خیلی دوس دارم x: x: x:
 

Golnoosh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
672
امتیاز
2,443
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1 !
شهر
همدان
مدال المپیاد
شیمی میخوندم ☺
دانشگاه
علوم پزشکی همدان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : فريدون مشيري ...

دريا ، - صبور و سنگين –

مي خواند و مي نوشت :

« .... من خواب نيستم !

خاموش اگر نشستم ،

مرداب نيستم !

روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم ؛

روشن شود كه آتشم و آب نيستم ! »
 

مهسا 1376

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,507
امتیاز
6,631
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرمانشاه
پاسخ : فريدون مشيري ...

اِمــ !
نمیدونم این شعرُ بچه ها قبلا گفتن یا نه :-" اگه تکراری بود دیه ببخشین :-"
این شعرشُ دوس دارم 8-> در جواب شعر خانه ی دوست کجاست سهراب ِ

من دلم میخواهد ؛ خانه ای داشته باشم پُر دوست
کنج هر دیوارش ؛ دوست هایم بنشینند آرام
گل بگو ، گل بشنو
هرکسی میخواهد وارد خانه ی پر مهر و صفایم گردد ؛ یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند
شرط وارد گشتن؛ شست و شوی دلهاست
شرط آن ، داشتن یک دل بی رنگ و ریاست !
بر دَرَش برگ گلی میکوبم ،
روی آن با قلم سبز بهار ؛ مینویسم ای یار ! خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر ؛ خانهی دوست کجاست !
;;)
(تکراری نبود که ؟ X_X :-")
 

Golnoosh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
672
امتیاز
2,443
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1 !
شهر
همدان
مدال المپیاد
شیمی میخوندم ☺
دانشگاه
علوم پزشکی همدان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : فريدون مشيري ...

ز تحسينم، خدا را، لب فرو بند!

نه شعر است اين، بسوزان دفترم را

مرا شاعر چه مي پنداري ـــ اي دوست ـــ

بسوزان اين دل خوشباورم را.



سخن تلخ است، امّا گوش ميدار،

كه در گفتار من رازي نهفته است

نه تنها بعد ازين شعري نگويند؛

كسي هم پيش ازين شعري نگفته است!



مرا ديوانه مي خواني؟دريغا؛

ولي من بر سر گفتار خويشم،

فريب است اين سخن سازي، فريب است!

كه من خود شرمسار كار خويشم.



مگر احساس گنجد در كلامي؟

مگر الهام جوشد با سرودي؟

مگر دريا نشيند در سبوئي؟

مگر پندار گيرد تار و پودي؟



چه شوق است اين، چه عشق است اين،

چه شعر است؟

كه جان احساس كرد، امّا زبان گفت!

چه حال است اين، كه در شعري توان خواند؟

چه درد است اين، كه در بيتي توان گفت؟



اگر احساس مي گنجيد در شعر،

به جز خاكستر از دفتر نمي ماند!

وگر الهام مي جوشيد با حرف؛

زبان از ناتواني در نمي ماند.



شبي، همراه اين اندوه جانكاه،

مرا با شوخ چشمي گفتگو بود.

نه چون من، هاي و هوي شاعري داشت

ولي، شعر مجسّم: چشم او بود!



به هر لبخند، يك «حافظ» غزل داشت.

به هر گفتار، يك «سعدي» سخن بود.

من از آن شب خموشي پيشه كردم

كه شعر او، خداي شعر من بود!



ز تحسينم خدا را، لب فرو بند.

نه شعر است اين، بسوزان دفترم را

مرا شاعر چه مي پنداري ـــ اي دوست؟

بسوزان اين دل خوشباورم را.
 

yeeganeh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
368
امتیاز
2,494
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
دانشگاه
دانشگاه صنعتی شاهرود
رشته دانشگاه
مدیریت صنعتی
پاسخ : فريدون مشيري ...

زبان نگاه
از برگها شنیده ام آواز ماه را
وازآبها ترانه خواب گیاه را

آموختم زبرق سرشک ستاره ها
فریاد اشک را وزبان نگاه را
وآن چشم آهوانه که یک عمر روز وشب
بی گریه سر نکرد
غم را به من نمود و شبان سیاه را
با آن که در تبسم مهرتو یافتم ذوق گناه را
اما
همیشه زمزمه واری است بر لبم
کای عشق:
پیش از آنکه تو خاکسترم کنی
ای کاش میشناختم از راه چاه را...!
فریدون مشیری
 

SHINE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
313
امتیاز
878
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2
شهر
تهران
پاسخ : فريدون مشيري ...

تو نيستي که ببيني
تو نيستي که ببيني


چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاريست!

چگونه عکس تو در برق شيشه ها بيداست!

چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است!


هنوز بنجره باز است.





تو از بلندي ايوان به باغ مينگري.

درخت ها چمن ها وشمعداني ها

به آن ترنم شيرين به ان تبسم مهر

به آن نگاه بر از آفتاب مي نگرند.





تمام گنجشکان

که در نبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند;

تو را با نام صدا مي کنند!

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زير درخت ها

لب حوض

درون آينه باک مي نگرند





تو نيستي که ببيني چگونه بيچيده ست

طنين شعر نگاه تو در ترانه من

تو نيستي که ببيني چگونه مي گردد

نسيم روح تو در باغ بي جوانه من.





چه نيمه شب ها کز باره هاي سفيد

به روي لوح سبهر

تو را چنان که دلم خواسته ست ساخته ام!

چخ نيمه شب ها-وقتي که ابر بازيگر

هزار چهره به هر لحظه تصوير

به چشم هم زدني

ميان ان همه صورت تو را شناخته ام!





به خواب ميماند

تنها به خواب ميماند

چراغ آينه ديوار بي تو غمگينند

تو نيستي که ببيني

چگونه با ديوار

به مهرباني يک دوست از تو سخن مي گويم

تو نيستي که ببيني چگونه از ديوار

جواب مي شنوم.





تو نيستي که ببيني چگونه دور از تو

به روي هرچه درين خانه است

غبار سر بي اندوه بال گسترده است

تو نيستي که ببيني دل رميده ي من

به جز تو همه چيز را رها کرده است



غروب هاي غريب

در اين رواق نياز

برنده ساکت و غمگين

ستاره بيمارست

دو چشم خسته من

در اين اميد عبث

دو چشم سوخته جان هميشه بيدارست

تو نيستي که ببيني!
 

NESA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
302
امتیاز
106
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 مشهد
شهر
مشهد
پاسخ : فريدون مشيري ...

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را
 

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : فريدون مشيري ...

مـن گشـتم ، فک نکـنم شعـرش تکراری باشـه ؛ :-??
قشـنگه خیـلی ...

کو ... کو .... ؟

شبي خواهد رسيد از راه،
كه مي‌تابد به حيرت ماه،
مي‌لرزد به غربت برگ،
مي‌پويد پريشان، باد.

فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانه‌هاي هم
- غبارآلود و غمگين-
راز واري را به گوش يكدگر
آهسته مي‌گويند.

دري را بي‌امان در كوچه‌هاي دور مي‌كوبند.
چراغ خانه‌اي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست.
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...

هراسان سر به ايوان مي‌كشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟

مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟

به اين مرغي كه كوكو مي‌زند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...

شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
مي‌گردند و مي‌پرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
 

z_777

کاربر فعال
ارسال‌ها
31
امتیاز
239
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
tehran
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : فريدون مشيري ...

همراه حافظ

درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی
تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را
فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از
بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست
دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیریناست وقتی سینه ها از
م هر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمیماند
خدا زین تلخکامی های بی
هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دام میخواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
چنین از شاخسار
هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویشتن می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم
سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک میماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا میکرد
مگو این آرزو خام است
مگو روح بشر
همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمیریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
 

Angel_f

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
206
امتیاز
672
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
دانشگاه
به امید خدا تهران!!
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا!
پاسخ : فريدون مشيري ...

منم با نظر دوستان موافقم.بهتره یه مقدار هدفمند بشه!

خب برای شروع یکی از شعرای مشیری رو میذارم بعد هر کس نظرش رو بگه و یا نقدش بکنه!


خلاصه این که تحلیلش بکنیم با هم! ;;)

اینم بگم که لازم نیست حتما نقدتون ادبی باشه.میتونید برداشتتونو بگید.

برای شروع:

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را .

به نظر من(نمیدونم تا چه حد درسته؟!):فریدون میخواسته توی این شعر این مفهوم رو بیان کنه که اگر چه سرنوشت انسان تماما در اختیار آدمی قرار نداره اما نباید به تلخی ها تن داد.نباید تسلیم شد و برای رسیدن به اونچه که میخواهیم باید با این تلخیا بجنگیم! /m\

ادامه بدین لطفا :D

پ.ن: لطفا فعلا کسی شعر نذاره تا بحث در مورد این شعر به پایان برسه!
 
بالا