- شروع کننده موضوع
- #1
MAAAN
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 82
- امتیاز
- 12
- نام مرکز سمپاد
- تهران
همه یا هیچ
بعد از خواندن داستان نظرتان را درباره رابطه صفر و بی نهایت بیان کنید.درباره داستان هم نظر دهید.
در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می کرد.یک روز پادشاه از خواب بلند شد و به وزیرانش اعلام کرد که می خواهد قبل از مرگش خواسته ای را که از کودکی در دل داشته برآورده شود.خواسته پادشاه این بود که کسی مفهوم "همه" را به او نشان دهد و به عنوان پاداش پادشاه حتی راضی بود که تاجش را به آن فرد ببخشد.آدم های زیادی آمدند .بعضی ها لغت نامه درست می کردند ، بعضی ها کتاب های فلسفی آوردند ، بعضی ها هم آلبوم و نقاشی . اما در هر سری فردی بود که با خود چیزی همراه داشته باشد که نفر قبلی از آن یاد نکرده باشد.بعضی از حکیمان هم بسیار تلاش کردند به پادشاه بفهمانند هیچ وقت کسی نمی تواند همه چیز را به او نشان دهد. اما پادشاه راضی نمی شد.چه طور ممکن بود هیچ کس در این دنیا نتواند مفهوم "همه" را به پادشاه نشان دهد.اوضاع همین طور می گذشت و پادشاه پیرتر و پیرتر می شد تا اینکه روزی کسی نزد پادشاه آمد که ادعا داشت می تواند خواسته او را بر آورده کند.پادشاه از فرد پرسید که چه چیز همراه دارد که نفر قبلی آن را ذکر نکرده باشد.و آن آدم شروع به خندیدن کرد، سپس گفت: هیچ.بعد شروع به توضیح کرد .ابتدا از پادشاه خواست تا همه چیز را از بدنش در آورد و به او دهد.سپس پادشاه هم که شدیدا مشتاق و البته نا امید بود لباس ها ،موها،دستها،دندانها و چشمانش را به او داد.سپس مرد به او گفت : ای پادشاه حال هر چه را که نداری "همه" است و آنچه را که داری هم "همه"است.
"خداوند یک بود،صفر را آفرید... ."
بعد از خواندن داستان نظرتان را درباره رابطه صفر و بی نهایت بیان کنید.درباره داستان هم نظر دهید.
در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می کرد.یک روز پادشاه از خواب بلند شد و به وزیرانش اعلام کرد که می خواهد قبل از مرگش خواسته ای را که از کودکی در دل داشته برآورده شود.خواسته پادشاه این بود که کسی مفهوم "همه" را به او نشان دهد و به عنوان پاداش پادشاه حتی راضی بود که تاجش را به آن فرد ببخشد.آدم های زیادی آمدند .بعضی ها لغت نامه درست می کردند ، بعضی ها کتاب های فلسفی آوردند ، بعضی ها هم آلبوم و نقاشی . اما در هر سری فردی بود که با خود چیزی همراه داشته باشد که نفر قبلی از آن یاد نکرده باشد.بعضی از حکیمان هم بسیار تلاش کردند به پادشاه بفهمانند هیچ وقت کسی نمی تواند همه چیز را به او نشان دهد. اما پادشاه راضی نمی شد.چه طور ممکن بود هیچ کس در این دنیا نتواند مفهوم "همه" را به پادشاه نشان دهد.اوضاع همین طور می گذشت و پادشاه پیرتر و پیرتر می شد تا اینکه روزی کسی نزد پادشاه آمد که ادعا داشت می تواند خواسته او را بر آورده کند.پادشاه از فرد پرسید که چه چیز همراه دارد که نفر قبلی آن را ذکر نکرده باشد.و آن آدم شروع به خندیدن کرد، سپس گفت: هیچ.بعد شروع به توضیح کرد .ابتدا از پادشاه خواست تا همه چیز را از بدنش در آورد و به او دهد.سپس پادشاه هم که شدیدا مشتاق و البته نا امید بود لباس ها ،موها،دستها،دندانها و چشمانش را به او داد.سپس مرد به او گفت : ای پادشاه حال هر چه را که نداری "همه" است و آنچه را که داری هم "همه"است.
"خداوند یک بود،صفر را آفرید... ."