- شروع کننده موضوع
- #1
peihaghi
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 1,333
- امتیاز
- 2,348
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی 1
- شهر
- تهران
- دانشگاه
- امیر کبیر
- رشته دانشگاه
- مکانیک (ساخت تولید)
دست و پایم را بسته بودند و از جایم ذره ای نمی توانستم حرکت کنم . هویه ای را در گوشه به برق زده بودند . قوطی الکل هم گوشه ای دیگر بود . نه یکی نبود . دو بسته ی بیست تایی در آن گوشه بود . ناگهان یک چاقو از پشت سرم پرتاب شد و دماغ را خراش داد و درست جلوی پایم در زمین فرو رفت . فردی از کنارم گذشت و لگدی به پهلویم زد و با نوک کفشش که بسیاز تیز بود ، خونم را جاری کرد . خون کم بود ولی درد داشت . مرد گفت : " تو از بچگی به گرما علاقه داشتی؟ "
من فقط بودم تفم را روی صورتش بریزم . تفم در هوا بود که او در حرکتی باور نکردنی هویه را برداشت و جلوی آب دهانم گرفت و در جا بخار شد . بوی بدی اتاق را برداشت . آرام آرام با هویه به سمتم آمد . ولی ناگهان برگشت .
- فکر کنم وقتی بچه بودی با چسب حرارتی پل ماکارونی می ساختی ...
سپس چسب حرارتی از جیبش در آورد و به برق زد . منتظر بودیم تا گرم شود . من همواره تلاش می کردم تا زنجیر ها را باز کنم . ناگهان متوجه قوطی کبریتی در نزدیکی دستم شدم . تقلا می کردم به آن برسم که مرد برگشت و من هم سریع دست کشیدم . خوشبختانه هیچی نفهمید . با چسب حرارتی به من نزدیک می شد . چسب را نزدیک دستم آورد . نوکش را به دستم زد و شروع کرد بچسب ریختن و چسباندن تکه های ماکارونی به جای جای بدنم . گرما و درد سوزناک و و حشتناکی به سرعت نور در تمام بدنم پیچید . یک بار تحمل کردم اما بار بعد فریاد کشیدم . با چنان شدتی که مرد عقب رفت و پایش به جعبه ی کبریت خورد و به سمت دست من آمد و من آن را گرفتم و پنهان کردم . هنوز دستم گز گز می کرد و شدیداً می سوخت . ولی اهمیت نمی دادم . مرد رفت تا الکلی را از جعبه در آرد . من هم از فرصت استفاده کردم و با کمک از مهارتی که از پدرم یاد گرفته بودم یک دستی کبریت روشن کردم و طناب ها را شعله ور کردم تا سست شد و سریع آنها را در آوردم . دستم می سوخت ولی چاره ای نبود . آرام به سمتش رفتم . داشت در شیشه ی الکلی را باز می کرد و سخت عرق می ریخت . از فریادم شوکه شده بود . چون در نگاه اول صبور بودم و ناگهان آن طور شد . وقت تنگ بود پس سریع هویه را برداشتم . خوشبختانه سیمش دراز بود . آن را با هرس تمام روی پس کله اش کشیدم . موهایش سوخت و پوستش کنده شد و جیغ بنفشی کشید و سریع برگشت . با سرعت از حالت خمیده صاف شد و هویه به شلوارش گیر کرد وهمواره پشتش را می سوزاند . می دانستم سریع به خود می آید ، پس به سرعت الکل باز شده را روی سرش ریختم و الکل هایی بخار و دمای هویه کم شد . می دانستم منفجر می شود پی سریع بیرون رفتم و کبریتی را پشت سرم ول کردم . از بخت خوشم ، کبریت بی آنکه خاموش شود به او رسید و انفجار مهیبی در آن اطراف به وقوع پیوست و او آتش گرفت . از آتش او ، باقی الکل منفجر شد و چند شیشه ی دیگر را هم شکاند و آتش زد و انفجار مهیبی رخ داد که موهایم را سوزاند و مرا به جلو پرتاب کرد . یک احساس رضایت با وجود آن همه درد در من لبخند می زد . دنیا را از شر یک شکنجه گر خلاص کردم .
من فقط بودم تفم را روی صورتش بریزم . تفم در هوا بود که او در حرکتی باور نکردنی هویه را برداشت و جلوی آب دهانم گرفت و در جا بخار شد . بوی بدی اتاق را برداشت . آرام آرام با هویه به سمتم آمد . ولی ناگهان برگشت .
- فکر کنم وقتی بچه بودی با چسب حرارتی پل ماکارونی می ساختی ...
سپس چسب حرارتی از جیبش در آورد و به برق زد . منتظر بودیم تا گرم شود . من همواره تلاش می کردم تا زنجیر ها را باز کنم . ناگهان متوجه قوطی کبریتی در نزدیکی دستم شدم . تقلا می کردم به آن برسم که مرد برگشت و من هم سریع دست کشیدم . خوشبختانه هیچی نفهمید . با چسب حرارتی به من نزدیک می شد . چسب را نزدیک دستم آورد . نوکش را به دستم زد و شروع کرد بچسب ریختن و چسباندن تکه های ماکارونی به جای جای بدنم . گرما و درد سوزناک و و حشتناکی به سرعت نور در تمام بدنم پیچید . یک بار تحمل کردم اما بار بعد فریاد کشیدم . با چنان شدتی که مرد عقب رفت و پایش به جعبه ی کبریت خورد و به سمت دست من آمد و من آن را گرفتم و پنهان کردم . هنوز دستم گز گز می کرد و شدیداً می سوخت . ولی اهمیت نمی دادم . مرد رفت تا الکلی را از جعبه در آرد . من هم از فرصت استفاده کردم و با کمک از مهارتی که از پدرم یاد گرفته بودم یک دستی کبریت روشن کردم و طناب ها را شعله ور کردم تا سست شد و سریع آنها را در آوردم . دستم می سوخت ولی چاره ای نبود . آرام به سمتش رفتم . داشت در شیشه ی الکلی را باز می کرد و سخت عرق می ریخت . از فریادم شوکه شده بود . چون در نگاه اول صبور بودم و ناگهان آن طور شد . وقت تنگ بود پس سریع هویه را برداشتم . خوشبختانه سیمش دراز بود . آن را با هرس تمام روی پس کله اش کشیدم . موهایش سوخت و پوستش کنده شد و جیغ بنفشی کشید و سریع برگشت . با سرعت از حالت خمیده صاف شد و هویه به شلوارش گیر کرد وهمواره پشتش را می سوزاند . می دانستم سریع به خود می آید ، پس به سرعت الکل باز شده را روی سرش ریختم و الکل هایی بخار و دمای هویه کم شد . می دانستم منفجر می شود پی سریع بیرون رفتم و کبریتی را پشت سرم ول کردم . از بخت خوشم ، کبریت بی آنکه خاموش شود به او رسید و انفجار مهیبی در آن اطراف به وقوع پیوست و او آتش گرفت . از آتش او ، باقی الکل منفجر شد و چند شیشه ی دیگر را هم شکاند و آتش زد و انفجار مهیبی رخ داد که موهایم را سوزاند و مرا به جلو پرتاب کرد . یک احساس رضایت با وجود آن همه درد در من لبخند می زد . دنیا را از شر یک شکنجه گر خلاص کردم .