خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : سوتی‌ها

تو مدرسمون رو نیمکت نشسته بودم داشتم کتاب می خوندم،یه دفعه یکی اومد توگوشم سیخ سیخ می کرد
بدون اینکه بهش نگاه کنم فکر کردم دوستمه گفتم"برو گمشو عوضی اذیت نکن حال ندارم"
بعد دیدم مدیرمون از پشتم در اومده داره می خنده منم: :o :o :o :o :-[ :-[ :-[ :-[ :-[
 
پاسخ : سوتی‌ها

دیشب تو مراسم احیا ( ریا نشه ) ، وقتی می خواستن جوشن کبیر رو بخونن ، بهم گفتن پاشو قندونو دور بگردون که هر کی می خواد بر داره ( برا فوت کردن بهش ) ، منم پاشدم و داشتم دور می دادم که رسیدم به یه خانومه. گفتم : بفرمایید
گفت : خیلی ممنون ، برا من چای نیاوردن
منو می گی ، کلی تلاش کردم که نخندم =)) =)) =))
خانومه :-/ :-/ :-/
آخرشم نفهمید چی شد
 
پاسخ : سوتی‌ها

دیشب مجری یه برنامه گفت اگه تو اشب های قدر 1000بار سوره قدروبخونی میرید بهشت و یک شخصی خوند ادر انتها صدای فرشته ها رو شنید
دخترخالم اسمش فریباس گفت :مهسا بیا بخونیم شاید ما هم شنیدیم :) :-w :-w
من : اره خب ما حتما میتونیم :)) :)) بعد خودش شروع کرد به خوندن سوره قدر تو اتاق بودیم از پذیرایی بعد 15مین صدای اذان از تو یه فیلم میومد
فریبا:مهسا من دارم صدای اذان مشنوم . باورت میشه؟ >:D< :) :)) :))
من: اره چون منم دارم میشنوم . :-\ :)
فریبا":ینی توم صدای فرشته هارو :-" :-" :-" :-" :-" :-" شنیدی؟ 8-^ 8-^ 8-^
من : اره منتها از نلویزیون چون صدا از تو فیلمه. :)) :)) :)) :)) :))
فریبا: :-" :-" :-" :-"
نزدیک سحر بود اقای انصاریان داشت مراسم قران به سر اجاره میکرد برای همین چراغا کلا خاموش بود به جز قسمتی که خودش نشسته بود یه چراغ سبز رنگی روشن بود
فریبا:مامان من این اقارو سبز میبینم .
خالم: طبیعیه فرشته ها اومدن پیشت . :)) :))

فریبا: :-[ X_X :-h :-" :-" :-"
 
پاسخ : سوتی‌ها

دیروز زلزله اومده بود.ملت فرار کردن ریختن تو خیابون بابابزرگم فک کرده بمبارانه دویده زیرزمین خونشون.
بعد زلزله:
ما:بابابزرگ کجایین؟جاتون امنه؟
بابابزرگ:اره خیالتون راحت تو زیرزمینم
ما:جااااااااااااااااااااااااااااااااااااان؟کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟ :o :o :o :o :o :o :o :o :o :o :o
بابابزرگ:هان؟!؟!هیچی الان دویدم توحیاط.خیالتون راحت :-" :-" :-" :-"
یکی نیس بگه پدربزرگ من جنگ 24 ساله تموم شده.میدوی زیرزمین چیکار اخه؟؟؟؟ :-< :-/ :-< :-/
 
پاسخ : سوتی‌ها

یه دوستی دارم خدای سوتی
رفته بود اپارتمان دوستم داشت دو در کفشاشو در میاورد .گف الهه بیا تو در ار
بعد میخواست بره تو .پادری رو دید.فکر کرد نباید پاشو رو اون بذاره
از12 متری خیز گرفت دوید بعد یه 2 متری پرید
در این حد که داشت تو هوا مث این ساموراییا پا میزنه =))
اومد وسط فرش خیلی شیک و مجلسی کفشاشو در اورد نشست ;D

یکی تولد دعوت کرده بود.دوستام المپیادی بودن نیومدن.بعد همه کلاس دعوت بودن تقریبا ;)).بعد اینا فرداش رفتن عذر خواهی گفتن ساقی جون شرمنده نتونسیم بیایم
ساقیم گف...باشه ..........اما من شما رو دعوت نکرده بودم :))
 
پاسخ : سوتی‌ها

این خواهرم مشعل المپیک رو دیده ، برگشته بهم می گه : خواهر جون ، قیف بستنیه چقدر بزرگه....
منو می گی =)) =)) =))
 
پاسخ : سوتی‌ها

شب نوزدهم بود گفتم بشینم جوشن کبیر بخونم ;;)
بعد خودم شروع کردم به خوندن ;D ;;) [nb]تا 20 بیشتر نخوندم[/nb]
فرداش متوجه شدم که سر هر آیش (؟!) باید الغوث الغوث... میخوندم ولی همینجوری سرخوش رد شم
 
پاسخ : سوتی‌ها

مامانم به یکی از آشنایانمون گفت:زیارتتون قبول باشه :)
بنده خدا میخواست بگه :دعاتون کردیم
گفت:التماس دعا :o ;D :))
 
پاسخ : سوتی‌ها

سوار تاکسی بودم کلی برگه دستم بود به همراه گوشی . داشتم اس میدادم بعد خواستم پیاده شم ، پیاده شدم دیدم گوشیم دستم نیس تو جیب هام هم نیس ! گفتم تو تاکسی مونده حتما ! تو خیابون دویدم و سوت زدم که نگهداره بعد تاکسی جلوتر نگه داشت بدو بدو رفتم گفتم گوشیم جا مونده ! گفت برو بردار ! حالا هر چی میگردم نیس به راننده میگم این که نیس ! یهو گوشی زنگ خورد دیدم لای برگه هامه ! :-[ :-[
راننده تاکسی فک کرد مسخرش داشتم همچین آب شدیم ! آبرو نموند برام
 
پاسخ : سوتی‌ها

به نقل از ali 73 :
سوار تاکسی بودم کلی برگه دستم بود به همراه گوشی . داشتم اس میدادم بعد خواستم پیاده شم ، پیاده شدم دیدم گوشیم دستم نیس تو جیب هام هم نیس ! گفتم تو تاکسی مونده حتما ! تو خیابون دویدم و سوت زدم که نگهداره بعد تاکسی جلوتر نگه داشت بدو بدو رفتم گفتم گوشیم جا مونده ! گفت برو بردار ! حالا هر چی میگردم نیس به راننده میگم این که نیس ! یهو گوشی زنگ خورد دیدم لای برگه هامه ! :-[ :-[
راننده تاکسی فک کرد مسخرش داشتم همچین آب شدیم ! آبرو نموند برام
در راستای این پست...
من معمولا موقع تاکسی و اینا کلا دستام پره :-"
بعد اون دفعه دستم ی پونصدی(ریا؟! :-" =)) =)))بود و اون یکی دستم هم گوشیم...
حواسم نبود داشتم پیاده میشدم...خلاصه داشتم میرفتم...طرف واسم بوق زد...
بعد بش گفتم جان؟...گفت گوشیت پیشم گرو بمونه؟ =)) =))
بعد ی نگاه ب دستش انداختم :-ss...ب حالت :-L :-" :-"گفتم نه بذار پولشو بدم امانتیمو پس بگیرم :-"
=)) =))
خلاصه پولو دادم گوشی رو گرفتم :-"(الان ک فکر میکنم میبینم گوشیم از 500تومن بیشتر می ارزه!...پس من سود کردم :-")
-------------
ی بار دیگه از سعادت آباد ماشین گرفتم...اومدم ونک...
بعد ی ماشینه رانندش داشت داد میزد"سعادت آباد"...
بعد من ی لحظه از ذهنم گذشت"مرتیکه من همین الان سعادت آباد بودم چقدر خنگی تو!...برگردم ک چی بشه؟" [-( [-(...یعنی تو دلم میگفتم چقدر خنگه و اینا!....
بعد فهمیدم ممکنه برای بقیه بگه :-" :-"...و بدبخت از کجا بدونه من از سعادت آباد اومدم خب؟ :-"
 
پاسخ : سوتی‌ها

داشتم تو ی مدرسه ای ک تا بحال نرفته بودم راه میرفتیم؛بعد ب رفیقم میگم :
-نگا کن با این ک دبیرستانی ان چ تورِ والیبالِ کوتاهی دارن ؛ريالد من ازش بلند تره!
-رفیقم:خاک بر سرت این تورِ بدمینتون؛والیبالِ اون ورِ حیاطه!
-آها :-[
 
پاسخ : سوتی‌ها

سال اول راهنمایی بودم هنوز ذوق وشوق دوران ابتدایی درونم موج میزد.
از بوفمون آبمیوه باکتی خریدم ونوش جان کردم بعد رفتم تو حیاط جلوی اتاق مدیریت وباکت آبمیوه رو ترکوندم (صداش بیشتر از ترقه بود)
مدیریت ومعاونا و...هم کلی ترسیدن.اینقد خنده دار بود این صحنه =)) =))
در این هنگام یه نفر از بشت سر بهم گفت :خدا عقل بده بهت
منم فکر کردم یکی از دوستامه
بهش گفتم:آمین.حالا به عقل من کاری نداشته باش !!خانم مدیرو دریاب
بعد دیدم این شخص میگه:چوچو چوفک نکنم خدا بهت عقل بده.
بعد برگشتم دیدم معلم علوممونه(البته این دبیر در سال دوم وسوم راهنمایی معلممون شد یعنی در این اتفاق هنوز معلمم نبود)
حـــــــــــالا شانس آوردم که به دفتر چیزی نگفت!!!!!!
 
پاسخ : سوتی‌ها

دیروز رفتم مدرسه پول بدم واسه کلاس ها. کارتمو گرفتم دستم رفتم تو دفتر امور مالی به خانمه گفتم:با کارت حساب میکنم.
اومد کارت بکشه که یه دفعه یه چیزی یادم اومد گفتم:نـــــــــــــه!!!
گفت:چرا؟چی شد؟
گفتم:رمزشو یادم رفته :-[ :-"
 
پاسخ : سوتی‌ها

یه بار دوستم میخاست ازم مداد بگیره،بعد دستشو اورد جلو...
منم حواسم نبود خو....
باهاش دست دادم!! =))
بعد که فهمیدم مداد میخاد: :-[ :-"
 
پاسخ : سوتی‌ها

ديروز اومدم ب مامانم بگم:
صداي تلويزيون رو كم كن ، گفتم مامان صداي تلفنو كوتاه كن....!!!
من: #-o #-o
مامنم و بقيه: :)) :)) :))
 
پاسخ : سوتی‌ها

ديروز اومدم بگم بابا چراغو خاموش كن ، گفتم باباچلقو خاموش كن =)) :-خنده های بسیار زیاد در حد 3 خط

×محدثه : ابراز احساسات رو میشه با یک اسمایل هم انجام داد حتی :-" :>
 
پاسخ : سوتی‌ها

چند روز پیش
من:مامان باورت میشه خاله داره مامان بزرگ میشه؟ :-? :-?
مامانم:اره منم 10 سال دیگه میشم ;D ;D
من:اوووووووووووووووووووووووه 10 سال
مامانم:چیه دیره :o :o :)) :))
بابام: :-w :-w X-( X-(
من: نه میخواستم بگم... :-[ :-[ ^#^ X_X ;D
 
پاسخ : سوتی‌ها

بابام(ساعت٧:١٠):بى زحمت يه برگه A4كوچيك بده :-سر شلوغ و حواسى پرت
من:باشه ميدم ولى اين برگه اى كه شما گفتى خودش يه اندازساااا :| ;D ;D
بابام:ها؟؟؟؟ :-?
بعد چند دقيقه : :)) :))
من: بابا گشنگى زده به سرت :-" :-"
 
پاسخ : سوتی‌ها

امشب داشتم تلویزیون میدیدم بعد این داداشم رف تلویزیونو خاموش کرد :-"

منم دعواش کردمو اینا :-"

مامانم که اومد بهش گف محدثه با من بد حرف زد :-"

مامانم : چرا باهاش بد حرف زدی؟ :|

من:خو مثه ماست رفت تلویزیونو خاموش کرد :|

داداش بزرگم:اون ماست نیس یک چیز دیگس :))

من: :-" :))
 
Back
بالا