آذر (خزر معصومی): زنا زود پیر میشن، میدونی چرا؟ چون عروسک بازی شونم جدیه، رو عمرشون حساب میشه.
از دو سالگی مادرن. بعد مادر برادرشون میشن. بعد مادر شوهرشون میشن. باباشون که پا به سن میذاره ازشون
پرستاری یه مادرو میخواد. گاهی وقتا حتی مادر مادرشونم میشن. من شوهر نکردم. ولی مادر مادرم بودم، مادر
پدرم بودم، مادر برادرم بودم، تازه به همه اینا بچههای به دنیا نیاورده رو هم اضافه کن، مادر اونا هم بودم.
سارا: ببخشیدا، ماشینتون رو هم خونی کردیم، دودی کردیم... حامد: شما دودی کن؛ خونی کن؛ نزن ما رو. سارا: [مکث] چرا یه کاری تو رشتهی خودت نمیکنی؟ تاکسی آخه؟... حامد: خیـلی پیشنهاد خوبی بودا! من تعجب میکنم چرا یه همچین چیزی به فکر خودم نرسیده هیچوقت! [مکث] قشنگ یه جوری حرف میزنین انگار تو این مملکت زندگی نمیکنینا! خانوم کو کار؟! سارا: نه میگم ینی سه سال درس خوندی، خب یه کاری با اون سه سال بکن... حامد: [وسط حرف سارا میپرد] نه خب؛ چرا فکر میکنین که مثن من با خودم یه قراری گذاشتم، درس و دانشگاه و همهچی رو ول کنم، بلند شم برم رو تاکسیِ مردم کار کنم، مثن برم به بچههای مردم درس بدم و سرویسِ بچهها شم، بیام تاکسیِ گاهیدراختیارِ شما و موسسه بشم، که خرجِ خونوادهم رو بدم؟! سارا: نه، ولی از این تریپِ مسافرکش تحصیلکردهی اخراجی بدتم نمییاد.
[من دوتا بذارم توی این صفحه لطفاً "-: حیف میشه نذارم این یکی رو. "-: ]
حامد: ... مگه میشه آدم انقد غافل بشه از خودش -- سارا: [وسط حرف حامد میپرد] حرفت رو بزن آقا حامد. حامد: [مکث] حرفم رو دارم میزنم؛ دارم میگم -- سارا: [وسط حرف حامد میپرد] داریم میرسیم، حرفِ اصلیت رو بزن. حامد: حرفِ اصلیم رو دازم میزنم؛ دارم میگم -- سارا: خوشت مییاد از من؟ حامد: [خودش را به آن راه میزند] من عذر میخوام متوجه نشدم؛ چی فرمودین؟... سارا: خوشت مییاد از من؟ حامد: چه سوالی ه خانوم.. سارا: سوال عجیبی نیس، یا آره س یا نه. خوشت مییاد از من؟ [حامد از آینهی جلو به سمیرا نگاه میکند انگار چیزی نشده] نترس، جواب بده. حامد: نه، از چی بترسم؟! سارا: نمیدونم، از این که به یه کسی تو شرایط سارا میشه اصن همچین چیزی رو گفت یا نه. حامد: خانوم شما خودتون سوال میکنین خودتون هم که جواب میدین. سارا: راس میگی. بگو. بگو! حامد: خب میگم، یه دقه صبر کنین شما. بازجویی که نمیکنین که. ... اِم، ببینید، نمیدونم، شاید - داشتم فکر میکردم -- سارا: دوستداشتنی که فکر بخواد! تکلیفش روشن ه دیگه. حامد: من به شما گفتم من شما رو - ؟ [به سمیرا] ببخشید خانوم شما شنیدین من به این خانوم بگم من دوست دارم؟ سارا: نگفتی هم نداری. حامد: نه اصن من حرف نزدم - سارا: حرف که آره، حرف نمیزنی، مگه حرف میزنی تو؟ تا اینجا هم که من بحث رو کشوندم گفتی! حامد: ببینید یه وقتایی میشه که آدم تو زندگیش پیش مییاد که یه جوابایی احتیاج داره که تکلیفش با خودش یه خورده روشن - نمیدونم، شما تا حالا شدین یه همچین چیزی که میگم؟ سارا: من تکلیفم با خودم روشن شده. حامد: خب حالا شما فکر کنین که من احتیاج به یه جوابایی دارم که تکلیفم با خودم روشن بشه. سارا: جواب میخوای باید سوال بپرسی. حامد: میپرسم. سارا: بپرس. حامد: خُب، شما چی؟ سارا: من چی؟ حامد: خب سوال؛ شما میگی سوال بکن - سارا: سوال - «شما چی» که سوال نیست. حامد: خب دارم میپرسم دیگه، میگم دیگه، شما چی؟ شما تا حالا شده که - به من فکر کنین؟ سارا: [مکث] نه. حامد: «نه» ینی تا حالا پیش نیومده به من فکر کنین؟ سارا: نه. حامد: [مکث] ینی از من خوشتون نمییاد شما. سارا: نه. تموم ه؟ حامد: نمیدونم. تموم ه؟ سارا: تموم ه. حامد: [مکث طولانی] خانوم آخه ببین اینجوری نمیشه که -- سارا: نه، آقا حامد، ببین، من بحثو رسوندم به اینجا که شما جواب بدین؛ من این رو بگم؛ تکلیفتون با خودتون و زندگیتون روشن بشه. حامد: خب اون که دست شما درد نکنه. خیلی ممنون که تکلیف من و زندگیم و همهچی رو با همدیگه یه جا روشن کردین؛ خیلی هم ممنون. مرسی. ولی من بالاخره یه سوالایی دارم -- سارا: [وسط حرف حامد میپرد] نه من نمیخوام دیگه حرف بزنم. حامد: نه خانوم، نمیشه -- سارا: من نمیخوام حرف بزنم. حامد: خب لطف کنین بخواین! برای این که من الان یه سوالی برام پیش اومده. من الان سوالم این ه، میگم شما به من گفتین نه؛ این نه، مشکل من م، یا مشکل خودتون یین؟ سارا: چه فرقی میکنه؟ حامد: فرق میکنه خانوم. سارا: نه، چه فرقی میکنه؟! حامد: خانوم لطف کنین سوالِ من رو جواب بدین! اگه مشکل من م، که اونوقت دیگه اصن «من» دیگه حرفی ندارم، تموم. سارا: [مکث] فکر کن مشکل من م. حامد: اگه مشکل شما یین که... حل ه. سارا: چی حل ه؟ حامد: حل ه دیگه. سارا: «چی» حل ه؟! حامد: خانوم شما فکر میکنین من تو این مدت کم با خودم فکر کردهم؟ کم با خودم کلنجار رفتهم؟ که اصن ببینم اصن شدنی هست؟ «من» میتونم؟! اصن بینِ من و شما، «میشه» ؟! خب بالاخره من میدونم.. سارا: [مکث] چی رو میدونی؟ حامد: [مکث] سارا خانوم، من بیشتر از این باید چیزی بدونم که شما میتونین زخمهای سمیرای اچآیوی مثبت رو بدون دستکش پانسمان کنین؟... [مکث طولانی] سارا خانوم... حل ه؟
رضا مارمولک:
خدا که فقط خدای آدم های خوب نیست. خدا خدای آدم های خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرق نمی گذاره. در واقع خدا end رفاقت، اند لطاقت، اند بخشش و اند بیخیال شدن است. رفیق خوب و بامرام همه چیزش را پای رفاقت می دهد اما متاسفانه بعضا آدم ها تک خوری می کنند و این بد روزگار است
Lester Burnham: [narrating] Both my wife and daughter think I'm this gigantic loser and they're right, I have lost something. I'm not exactly sure what it is but I know I didn't always feel this... sedated. But you know what? It's never too late to get it back.
.«چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی من بی دفاعم...
من شریف تربیت شدم من شریف بزرگ شدم...
نه کسی منو می شناخت... نه کسی بنده رو می دید... نه ثروتمند بودم و نه هیچ چیز دیگر...
همهٔ سهم بنده از زندگی کار کردن در زیر زمین ادارهٔ بایگانی بود لای پرونده ها... من ساده بودم من همه چیز رو باور می کردم، من با هیچ کس مخالفت نمی کردم... سرم به کار خودم بود و شریف بودم...
من نمی خواستم به بانک برم، من نمی تونستم طبابت کنم، من نمی تونستم سرهنگ باشم، من نمی خواستم شعر بگم، من مقاومت کردم تا حد توانم... اما من توانم کم بود...
بنده ضعیف بودم، برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران... و من به همه احترام می گذاشتم... من به همه احترام می گذاشتم، و من شروع کردم به بازی کردن...
و من شروع کردم به سرگرم شدن... و بعضی وقت ها یادم رفت که کجام... و همهٔ این هایی که می گند مال من نیست، حق من نیست... و من اشتباهی ام... من از اولش هم اشتباهی بودم...
بله من یادم رفت که این ها مال من نیست و من اشتباهی ام، تقصیر من بود... تقصیر دیگران هم بود... اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم برنداشتم....
من هیچ چیز رو توی جیبم نذاشتم... من از سهم کسی نزدم... من فقط اشتباهی بودم... خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم... خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم... من فقط اشتباهی بودم...
چه دفاعی از خودم بکنم؟... من بی دفاعم... حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم... جناب قاضی من از هیچ کس توقعی ندارم... خدایا تو منو ببخش...من اشتباهی بودم!!!...»
خدایا...گفتی نماز بخون،خوندم
گفتی روزه بگیر،گرفتم
گفتی راست برو،رفتم
گفتی کج نرو،نرفتم
یه بار شد ازم بپرسی تو چه دردته؟پول داری برا خودت و زن و بچه هات چیزی بخری؟غذا داری؟قربون اون رحمان و رحیمت،پس کو اون کرم و کریمت؟
(صدای زنگ در خونه میاد)
-یا ابلفضلللل باز چه نقشه ای یرام چیدی