شما تو یه ساختمون زندگی میکنید. در خونه ی همسایه بازه. میرید تو صدای گریه ی یه مرد جوون ناشناس میاد ،و صدای خنده ی بچه های همسایه. شما میرید که ببینید صدای مرد جوون از کجا میاد که یه دفه صدای شکستن شیشه رو میشنوید و صدای خنده ی بچه قطع میشه و.....(جـنسیت همسایه و بچش آزاد است!)
خب من میخوام داستان یه خرده جنایی بشه میرین تو میبینین بچه همسایه کلش از بدنش جداشده همه جا خونی مالی شده میبینی یکی همسایه با کارد قصابی روی شکم پاره پاره مرد همسایست ... گربه خیره داره نگاه میکنه اون که عین همسایه است پا به فرار میذاره چه شباهتی دارن این دو تا ؟ نکنه دو قلوین ؟ یه دفه صدای آژیر پلیس میاد میگه دستا بالا همه جا محاصرست تو با خودت میگی کی زنگ زد به پلیس که صدای خنده ی اون قاتلو رو میشنوی .. تو به اتهام قتل دستگیر میشی در حالی که بیگناه بودی ولی همه شواهد علیه توئه اون جا هیچ اثری از قاتل نبوده و فقط اثر انگشت تو بوده ......... :-\ حالا یکی بره اینو نجات بده !
مورد دوم : میری تو میبینی گربه زده گلدونو شکسته دست بچه همسایه یه خراش خیلی بزرگ برداشته که همینطوری مث فواره خون میزنه بالا. مرد همسایه داره گریه میکنه و همینطوری بعد آمبولانس میاد و اینا :-[
پاورقی : چقد خون داشت ! دستام پر خون شده بو خون تو دماغم پیچیده !!! [-(
میری تو اتاق رو میگردی میبینی یه مرد جوون غریبه رو به روی در توی اتاق واستاده داره ادای گریه کردن در میاره از پشت درمئ صدای خنده بچه میاد بعد میپرسی چی شده میگن اون مرده عمو بچس داشتن بازی میکردن با هم حوصلشون سر نره
_ بابایی بابایی چرا سوار اون چرخ و فلکه نشدیم؟تو آلمان هم ازونا بوده؟ ولی اون وسیله ه رو دیدی؟اـــــــــــو..( حرکت دست شبیه به هواپیما!) اینو رو اونور میرفت...وای خدا با حال بود مرسی! این بهترین روز تولد زندگیم بود....
دارن از پله ها بالا میان و صداشون بلنتر میشه...صدای خنده های پسرک تو پله ها مبپیچه...
_ اون خطرناک بود تو هنوز کوچولو ای...اره خیلی با حال بود...
پسر کوچولو همین طور که میره تو اتاق تا لباساشو عوض کنه:
_ مــــــــامـــــــــــان... تو شهر بازی یه خانومه رو دیدم شبیهه خاله کوکب بود نمیدونی ( ادامه ی حرفاش... گاهی به حرفای به نظر با مزه ی خودش میخنده...)
مامان روی زمین افتاده...
صدای گریه ی مرد بلند میشه...ولی پسرک نمیشنوه...
یهو صدای شکستن شیشه میاد.... پسر بچه از تو اتاق میاد بیرون...مامان توی حال افتاده... شیشه ی پذیرایی شکسته...بابا تو خیابون افتاده...
+ بابائه از آلمان برگشته تازه واس همین نمیشناستش یارو...
خب صدای بعدی : صدای به هم خوردن سکه
مثلن خودم : با بالا رفتن قیمت سکه خانمه مهریشو میذاره اجرا و و شوهره دیگه ... !!! داستانش خیلی طولانی بود گفتم حوصلتون سر نره ! فقط آخرش داشت سکه ها رو میشمرد بده به خانمه با چه فلاکتی ... !!! طولانیه دیگه ای بابا !!!!
خب صدای بعدی : صدای به هم خوردن سکه
مثلن خودم : با بالا رفتن قیمت سکه خانمه مهریشو میذاره اجرا و و شوهره دیگه ... !!! داستانش خیلی طولانی بود گفتم حوصلتون سر نره ! فقط آخرش داشت سکه ها رو میشمرد بده به خانمه با چه فلاکتی ... !!! طولانیه دیگه ای بابا !!!!
خب صدای بعدی : صدای به هم خوردن سکه
مثلن خودم : با بالا رفتن قیمت سکه خانمه مهریشو میذاره اجرا و و شوهره دیگه ... !!! داستانش خیلی طولانی بود گفتم حوصلتون سر نره ! فقط آخرش داشت سکه ها رو میشمرد بده به خانمه با چه فلاکتی ... !!! طولانیه دیگه ای بابا !!!!
داشتم تو یکی از اتاقای خونه قدیمی مادر بزرگم دنبال عکسای بچگی مادرم میگشتم
دلم براش خیلی تنگ شده خیلی وقت بود ندیده بودمش
از وقتی رفت همش داشتم دنبال نشونه هاش میگشتم
هنوز نمیتونستم از اون صحنه و اتفاقایی که دیدم سر در بیارم
قرار بود ماردبزرگ بد از آماده شدن شام صدام کنه
فضای اتاق تاریک بود و با یه چراغ نفتی قدیمی اطرافمو میدیدم
آه هوا خیلی سرده!
.
.
.
ناگهان صدای محکم بهم کوبیده شدن در تمام باغو پر کرد
انقد میترسیدم که خشکم زده بود
سریع از پله ها پایین رفتم و خودمو به آشپزخونه رسوندم تا از مادربزرگ بپرسم که چه اتفاقی افتاده
که دیدم یه نفر داره با سرعت نور از خونه فرار میکنه
هر چی دنبالش کردم نتونستم ببینمش
وقتی برگشتم با صدای یکریز عطسه پشت سر هم مادربزرگ مواجه شدم
اما دیگه خیلی دیر شده بود
نتونستم هیچ کاری براش بکنم و اون رو هم از دست دادم، درست مثل مادرم!
مادربزرگ انقدر عطسه کرد که خفه شد و مرد!
اما هنوز بعد از بیست سال کسی نتونسته بفهمه که چرا
و یا اینکه اون مرد کی بود
و خیلی چیزای دیگه...
توی راهروطبقه ی بالای مدرسه ایستاده بودیم که یهویه صداهایی شنیدیم
مثل خش خش به هم خوردن پلاستیک وکاغذ
باخودمون گفتیم حتما یکی ازبچه هاس ورفتیم که قافل گیرش کنیم
ومثل همیشه لقب خرخونوبش ببندیم
پس رفتیم تواتاق ولی وقتی کامل به توی اتاق نگاه کردیم هیچی ندیدیم
خیلی ترسیده بودیم همینجوری به اتاقای دیگه هم سرک میکشیدیم وشنیدن صدای خش خش ونبودن ادم صداقطع شد و
بعد یک دفه صدای پایی شنیدیم
خیلی ترسیده بودیم ولی خداروشکرمستخدم مدرسه بود
اومد وگفت فک کنم قبل ازروشن کردن پنکه ها یادم رفته پلاستیکای دورشونوبکندم
به افراد زیر هر چی بگی سال(فسیل) توصیه نمیشود:
زنه با شو هرش دعوایی بوده بعد میخواسته با اره برقی شوهرش رو بکشه بعد یهو ..................
شوهرش عمل صفتی میکنه :از تو جیبش یه سوسک درمیاره
زنه جیغ میزنه و با اره برقی میوفته به جون درخت :-& :-& :-&
برای من البته تو حالت طبیعی خیلی این اتفاق میفته
چون قدیمیه و موریانه داره .
ولی اگه بخوام یه چیز دیگه حدس بزنم :
اول یه کم ترسیدم .
سعی کردم فک کنم که خیاله و به روی خودم نیارم .
سعی کردم فک کنم حشره س .همون موریانه و اینا .
بعد دیدم نه . یه خورده صداش فرق داره . منظم تر و بلند تره . یهو نگا کردم اون ور و می بینم چراغای کیس روشنه. چراغ مانیتورم روشنه ولی صفحه ش سیاهه .
یعنی خیلی وقته که روشن مونده ؟
من که تازه از خواب پریدم
قبلشم تا جایی که یادمه خاموشش کرده بودمش
قلبم داشت می ریخت از دهنم میریزه بیرون .
کلید برقم اون ور اتاقه . سه متر فاصله هست تا کلید .
یهو ، صدا قطع شد .
و یه یه چیز سنگین افتاد رو زمین
سنگینیش زمینه رو تکون داد
چیزی مثه یه تبر
یا یه چاقوی بزرگ
شایدم یه اسلحه فلزی
یا ...
چشامو می بندم نفس عمیق می کشم
بعد چشامو باز میکنم
حالا صداهه عوض شده
چیزی مثه صدای سوت میاد
کوتاه
ولی منظم
و پیوسته
آروم رو تخت می شینم
جوری که اصلا تکون نخوره
ملافه رو می پیچم دورم و باز کامپیوترو نگا می کنم
سه متر تا کلید برق فاصله هست
فقط سه متر
یهو یه فکری به ذهنم میرسه
یه چیز بلند درست کنم و باهاش کلید برقو روشن کنم
ولی باید وسایلو از تو کمدم بردارم
اونم اون ور اتاقه
اوهوم
گوشیم
گوشیم چراغ قوه داره
از بالا سرم برش می دارم
میگه باطریش کمه
می زنمش به شارژ
چراغ قوه شو روشن میکنم
قلبم تند می زنه
آروم یه پامو از تخت می ذارم پایین
و اون یکی
تا میخوام حرکت کنم
میفتم زمین
همینا رو فقط یادم میاد .
چیز دیگه ای یادم نیست .
-خب واقعیت اینه که دیروز که تو نبودی
مجبور شدم بیام و بدون اجازه از پی سی استفاده کنم
بعدشم رفتم زیر تخت که بیشتر بتونم تمرکز کنم و درس بخونم
کتاب فیزیکم بود
و اون توپ فلزی ای که باهاش اتفاقای فیزیکیو شبیه سازی کنم
خوابم که برد
توپه رو سینه م مونده بود
بعد انگار غلت زدم و توپه افتاده
جلد مشمایی کتابم اومده جلوی دماغم
منم که می بینی
عادت دارم یهو بالشمو بغل می کنم تو خواب
پای تو رو با بالشه اشتباه گرفتم فک کنم
وقتی افتادی
یهو بیدار شدم
اتفاق: صدا شديد تر ميشود! يك هوي بلند ميكشد و از جايش بلند ميشود و تخت را بر ميگرداند و وارونه ميكند! ميخزم و از شكاف زير در خود را به هال ميرسانم،سراسيمه به ٩١١(!) زنگ ميزنم و طلب كمك ميكنم! اشغال است! چنتا فحش ميدم و با يك حالت عشوه ي شتري مانند، زنگ ميزنم اينبار طلب مغفرت ميكنم از بستگان و پاي تلفن با هم اشك ميريزيم و آبغوره ي سالاد درست ميكنيم و صادر ميكنم به فلسطين... آبغوره ي ما توي گمرك و از بخت شور ما كه قاچاقچيان در آن ترياك و شيره حل كرده بودند(!) براي قاچاق، جلويش را ميگيرند... بدون فوت وقت مي آيند ما را ميبرند كهريزك...آنجا همه بودند! همه ي آنان كه يكهو غيب شدند!
ندايي مي آيد كه خفه شو بهـــراد!
و ما از خواب ميپريم!
+اصلاً به من ربطي نداره كه تاپيكه خلاقيته ها..! يه منبر داشتيم مادمازل با بازوكا زد خرابش كرد...