- شروع کننده موضوع
- #1
- ارسالها
- 434
- امتیاز
- 2,316
- نام مرکز سمپاد
- شهید هاشمی نژاد ۱
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 94
- دانشگاه
- تهران
- رشته دانشگاه
- مهندسی عمران/جامعهشناسی
قبل از نوشتن متن، لازم می دونم چند تا نکته رو به عنوان مقدمه ی اولین متن من در این انجمن بیان کنم :
1. این متن رو سال پیش و به بهانه ی انشا نوشتم و بدون هیچ تغییری اینجا قرارش می دم !
2. این داستان حقیقت نداره و فقط زاییده تخیلات من هست !!!
3. امیدوارم من رو از انتقاداتتون بی نصیب نذارین و لذت ببرید ...
خورشید آرام آرام از افق سرد صبحگاهی خود را بیرون می کشد، اما ابر های توانمند مانعش می شوند. پتو را کنار می کشم و از تختم پایین می خزم؛ دوباره به آسمان می نگرم : در سیزدهمین بهار زندگیم، خورشید توان تابیدن ندارد !
از پله هایی که به اتاق نشیمن ختم می شوند پایین می روم. نه از شرشره ها و کادوهایی که همیشه روی میز بودند خبری است و نه از فریادهای « تولدت مبارک » ی که هر سپیده دم روز تولد انتظارم را می کشیدند. بدون حتی اندکی شکایت، اتاق نشیمن را پشت سر می گذارم و دری که به حیاط ختم می شود را باز می کنم. 4 سال پیش، درست در همان نقطه ای که حالا جز جارو و خاک انداز چیزی دیده نمی شود، دوچرخه ی خوش رنگ تَکم که حداقل تا 4 خیابان آن ور تر همتایی نداشت، بدون حتی ذره ای گردِ رویش، پارک شده بود !
بر می گردم و بر روی مبل اتاق نشیمن می نشینم. امروز جمعه است و همراه با خانواده ام خواهم بود ...
پس از حدود دو ساعت که خیره به تقویم روی دیوار نگاه کردم، مادر و برادرم با فاصله زمانی کمی پس از یکدیگر از پله ها پایین آمدند و با رفتاری که چندان عادی نبود به سر میز صبحانه رفتند. در تمام مدتی که صبحانه می خوردیم، بدون رد و بدل کردن کلمه ای سپری شد. خیلی طول نکشید تا بفهمم چیزی را از من پنهان می کنند؛ چیزی به جز موضوع پیش پا افتاده تولد ... !
غیاب پدر همه چیز را توضیح میداد. هفت ساعت پس از لحظه ی تولدم فهمیدم در شب گذشته تصادف کرده و از زانو به پایین فلج شده است. این حادثه درست پنج دقیقه بعد از دریافت خبر ورشکست شدن شرکتش اتفاق افتاده بود !
باقی آن روز را در بیمارستان به سر بردم. درست همان بیمارستانی که در آن متولد شدم !!!
در آن روز پر حادثه، هیچگاه خورشید نتوانست ابر ها را کنار بزند؛ هیچ طبیبی توانایی درمان پدرم را نداشت؛ هیچ وکیلی نتوانست شرکت پدرم را نجات دهد و هیچ کس هم تولد مرا تبریک نگفت !!!
آن روز بدترین تولدم را در خلاء درونم جشن گرفتم و سپس از خاطرم بیرونش راندم ...
اما هنوز روزهایی هست که خورشید می تواند بتابد، پدر قدم بزند، و من زمزمه ی « تولدت مبارک » مادر را در گوشم حس کنم. فرداهایی که با تمام تلخی ها و شیرینی هایش به من تعلق خواهد داشت .
هر اتفاقی که بیفتد، فردا از آن من است ...
1. این متن رو سال پیش و به بهانه ی انشا نوشتم و بدون هیچ تغییری اینجا قرارش می دم !
2. این داستان حقیقت نداره و فقط زاییده تخیلات من هست !!!
3. امیدوارم من رو از انتقاداتتون بی نصیب نذارین و لذت ببرید ...
فردا از آن من است ...
خورشید آرام آرام از افق سرد صبحگاهی خود را بیرون می کشد، اما ابر های توانمند مانعش می شوند. پتو را کنار می کشم و از تختم پایین می خزم؛ دوباره به آسمان می نگرم : در سیزدهمین بهار زندگیم، خورشید توان تابیدن ندارد !
از پله هایی که به اتاق نشیمن ختم می شوند پایین می روم. نه از شرشره ها و کادوهایی که همیشه روی میز بودند خبری است و نه از فریادهای « تولدت مبارک » ی که هر سپیده دم روز تولد انتظارم را می کشیدند. بدون حتی اندکی شکایت، اتاق نشیمن را پشت سر می گذارم و دری که به حیاط ختم می شود را باز می کنم. 4 سال پیش، درست در همان نقطه ای که حالا جز جارو و خاک انداز چیزی دیده نمی شود، دوچرخه ی خوش رنگ تَکم که حداقل تا 4 خیابان آن ور تر همتایی نداشت، بدون حتی ذره ای گردِ رویش، پارک شده بود !
بر می گردم و بر روی مبل اتاق نشیمن می نشینم. امروز جمعه است و همراه با خانواده ام خواهم بود ...
پس از حدود دو ساعت که خیره به تقویم روی دیوار نگاه کردم، مادر و برادرم با فاصله زمانی کمی پس از یکدیگر از پله ها پایین آمدند و با رفتاری که چندان عادی نبود به سر میز صبحانه رفتند. در تمام مدتی که صبحانه می خوردیم، بدون رد و بدل کردن کلمه ای سپری شد. خیلی طول نکشید تا بفهمم چیزی را از من پنهان می کنند؛ چیزی به جز موضوع پیش پا افتاده تولد ... !
غیاب پدر همه چیز را توضیح میداد. هفت ساعت پس از لحظه ی تولدم فهمیدم در شب گذشته تصادف کرده و از زانو به پایین فلج شده است. این حادثه درست پنج دقیقه بعد از دریافت خبر ورشکست شدن شرکتش اتفاق افتاده بود !
باقی آن روز را در بیمارستان به سر بردم. درست همان بیمارستانی که در آن متولد شدم !!!
در آن روز پر حادثه، هیچگاه خورشید نتوانست ابر ها را کنار بزند؛ هیچ طبیبی توانایی درمان پدرم را نداشت؛ هیچ وکیلی نتوانست شرکت پدرم را نجات دهد و هیچ کس هم تولد مرا تبریک نگفت !!!
آن روز بدترین تولدم را در خلاء درونم جشن گرفتم و سپس از خاطرم بیرونش راندم ...
اما هنوز روزهایی هست که خورشید می تواند بتابد، پدر قدم بزند، و من زمزمه ی « تولدت مبارک » مادر را در گوشم حس کنم. فرداهایی که با تمام تلخی ها و شیرینی هایش به من تعلق خواهد داشت .
هر اتفاقی که بیفتد، فردا از آن من است ...