- شروع کننده موضوع
- #101
Rubiker
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 541
- امتیاز
- 653
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- نیشابور
- دانشگاه
- ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
- رشته دانشگاه
- ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت
خاطره ي روز آخر
مثل هميشه صبح زود نرفت. ناخن هاي نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازي كرد.مي گفت:«ببين ورپريده چقدر شيرين شده. خودشو لوس ميكنه.» يكي دو بار رفت بيرون ، دوباره برگشت. چندتا
نوار كاست داد و گفت:«حرف هاي خوبي داره.گوش؛ كن حوصله ات سر نمي ره.»
هميشه مي گفتم:«به دوستانت بگو اگه شهيد شدي،من اولين نفري باشم
كه باخبر ميشم.» از صبح اخبار گوش نكرده بودم. دوستم تلفن
كرد و گفت:«اخبار گفته چند نفر شهيد شدند. اسم
مجيد بقايي رو هم گفتن.نفر اول رو
نشنيدم كيه.» نخواستم
باور كنم نفر اول
غلامحسين
است.
خاطره اي از همسر شهيد حسن باقري (غلامحسين افشردي)
مثل هميشه صبح زود نرفت. ناخن هاي نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازي كرد.مي گفت:«ببين ورپريده چقدر شيرين شده. خودشو لوس ميكنه.» يكي دو بار رفت بيرون ، دوباره برگشت. چندتا
نوار كاست داد و گفت:«حرف هاي خوبي داره.گوش؛ كن حوصله ات سر نمي ره.»
هميشه مي گفتم:«به دوستانت بگو اگه شهيد شدي،من اولين نفري باشم
كه باخبر ميشم.» از صبح اخبار گوش نكرده بودم. دوستم تلفن
كرد و گفت:«اخبار گفته چند نفر شهيد شدند. اسم
مجيد بقايي رو هم گفتن.نفر اول رو
نشنيدم كيه.» نخواستم
باور كنم نفر اول
غلامحسين
است.
خاطره اي از همسر شهيد حسن باقري (غلامحسين افشردي)