هر روز يك حكايت

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-> (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8->
پاسخ : هر روز يك حكايت

:) :) :) :

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن, من آنجا اسلحه پنهان کرده ام!
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند!
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم!!!

x: x: x:
 

BLACK HOLE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
826
امتیاز
2,199
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1392
مدال المپیاد
نجوم
دانشگاه
University of Alberta
رشته دانشگاه
Computer Science
پاسخ : هر روز يك حكايت

پیرمردی به یک انسان پیر دیگه(!)بدهکار بود......
مرد پولدار گفت من یه کیسه با 2 تا سنگ میارم.یکی سیاه.یکی سفید.
دخترت باید یکیشو برداره.
اگه سیاه بود باید همسر من بشه و من قرضتونو میبخشم.اگه سفید بود بدون اینکه همسرم بشه قرضتونو میبخشم!
دختر دید که او هر دو سنگوسیاه برداشت....حالا اگه جای اون بودید چیکار میکردید؟؟؟؟؟؟ :-" :-"
.
.
.
.
.
دختر دست کرد یه سنگ برداشت اما اونو سریع به زمین انداخت.از اونجایی که کف مزرعه پر سنگ بود پیدا کردن اون سنگ غیر ممکن بود!
دختر گفت اشکالی نداره.سنگ درون کیسه هر رنگی باشه,سنگی که افتاد اون رنگه دیگه بوده!
چون سنگ داخل کیسه سیاهه یعنی اون یه سنگ سفید بوده.............!

و به این ترتیب اون بازیرکی هم پدرش و هم خودشو نجات داد! B-) B-) B-)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #63

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

:)) براي چي مي نويسي؟ :))
روزي روزگاري
نويسنده ي جواني از جرج برنارد شاو پرسيد :
"شما براي چه مي نويسيد استاد؟"
برنارد شاو جواب داد :
"براي يك لقمه نان "
پسر با لحن خاصي گفت:
"متاسفم!برخلاف شما ما براي فرهنگ مي نويسيم؟"
برنارد شاو هم جواب داد :
" عيبي ندارد پسرم ، هركدام از ما براي چيزي مي نويسيم كه نداريم !! " :-"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #64

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

گلايه پسر :-"
پسر خردسالي از خانه بيرون آمد،
كسي از او پرسيد :‌" پدرت كجاست؟"
پسر گفت :"در خانه است و بر خدا دروغ مي بندد! "
پرسيد:"چگونه؟"
گفت:"آيينه به دست گرفته، در آن صورت خود را مشاهده مي كند و مي گويد سپاس خدايي را كه صورت و سيرت مرا نيكو ساخته ... "

 
  • شروع کننده موضوع
  • #65

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

درازي عمر با نقرس :-?

شخصي به بيماري نقرس (درد مفصل پا) مبتلا بود. او را گفتند : بي تابي مكن كه نقرس ، نشانه درازي عمر است . گفت: راست است، زيرا آنكه به نقرس مبتلاست،شب را نمي خوابد و به روز متصل مي كند و عمرش دراز مي شود .

كشكول شيخ بهايي
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-> (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8->
پاسخ : هر روز يك حكايت

:) پیر مرد و دختر :)

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره .
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاdش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

:) :) :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #67

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

كارمند تازه وارد

مردي
به استخدام
يك شركت بزرگ
درآمد. در اولين روز
كار خود ، با كافه تريا
تماس گرفت و فريـــــاد زد :
« يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد : «شماره ي
داخلي رو اشتباه گرفتي.مي دوني داري بــــــا كي
حرف ميزني؟» كارمند تازه وارد گفت:«نه» صــــــداي آن
طرف گفت : « من قائم مقام شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت:‌
« و تو مي دوني داري با كي حرف
ميزني ، بيچاره ؟» قائم مقام
گفت: « نه! » كارمند
تازه وارد گــــــفت :
« خــــوبه » و
سريع گوشي
را گذاشت.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #68

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

(; اشتر و دراز گوش :D

اشتـــري و
دراز گــــوشــتي
همراه هم مي رفتند.
به كنار جويي بزرگ رسيدند،
اول شتر درآمد چون در ميان جوي
رسيد، آب تا شكم وي برآمد، دراز گـــوش
را آواز داد كه به درون آب بيا، آب تا شكم بيشتر
نيست. دراز گوش گفت:« راست مي گويي
اما از شكم تو تا شكم من تفاوت است،
آبي كه به شكم تو نزديك است،
از سر من خواهد گذشت.»

...بهارستان جامي...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #69

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

:)) درس تاريخ :-&

معلم هوشنگ را پاي تخته برد و
پرسيد :
"درباره ي انقراض سلسله ي صفويه هر چه ميداني شرح بده."

هوشنگ كه درس را بلد نبود با بي اعتنايي سرش را خاراند و گفت :
"آقا درباره ي اين موضوع هر قدر كمتر صحبت شود بهتر است !!!! "

 
  • شروع کننده موضوع
  • #70

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
داستانك طنز

شوخي در مصاحبه ي شغلي

در پايان
مصاحبه شغلي
براي ايتخدام در شركتي،
مدير منابع انساني شركت از مهندس
جوان صفر كيلومتر ( :D ) پرسيد : « براي
شروع كار ، حقوق مورد انتظار شما چقدر است؟ » مهندس
گفت :« حدد 75 هزار دلار در سال ، بسته به اينكه چه مزايايي داده
شود. :-" » مدير منابع انساني گفت : « خب ، نظر شما درباره ي 5 هـــــــــــفته
تعطيلي ، 14 روز تعطيلي با حقوق ، بيمه كامل درماني و حقوق بازنشستگي ويژه و خودروي
شيك ومدل بالا چيست؟ » مهندس جوان از جا پريد و با تعجب پرسيد :«‌ شوخي ميكنيد ؟ » مدير منابع
انساني پاسخ داد : « بله ، اما يادت باشه اول تو شروع كردي؟ » {-8
 
  • شروع کننده موضوع
  • #71

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

زير آتش بوديم

سوار بليزر بوديم، مي رفتيم خط،
عراقي ها همه جا را مي كوبيدند . صداي اذان را
شنيديم گفت :« نگه دار نماز بخوانيم.» گفتيم :« توپ و خمپاره
مي آيد ، خطر دارد.» گفت: « كسي كه جبهه مي آيد، نماز اول وقت را نبايد ترك كند.»

خاطره اي از همرزم شهيد حسين باقري [غلامحسين افشردي]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #72

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

:)) سوال و جواب پر خرج! :))

يك برنامه نويس و يك مهندس در مسافرتي طولاني
كنار يكديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامه نويس
رو به مهندس كرد و گـــــــــفت: « مايليد با همديگر
با همديگر بازي كينم؟ » مهندس كه ميخواست استراحت
كند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف
پنجره برگرداند . برنامه نويس دوباره گفت:« بازي
سرگرم كننده اي است . من از شما يك سوال ميپرسم
و اگر شما جوابش را نميدانستيد 5 دلار به من بدهيد.
بعد شما از من يك سوال كنيد و اگر من جوابش را
نميدانستم 50 دلار به شما ميدهم.» اين پيشنهاد چرت
مهندس پاره كرد و رضايت داد كه با برنامه نويس
بازي كند . برنامه نويس نخستين سوال را مطرح كرد:
« فاصله ي زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون
اينكه كلمه اي بر زبان آورد دست در جيبش كرد و
5 دلار به برنامه نويس داد. حالا نوبت خودش بود.
مهندس گفت:« آن چيست كه وقتي از تپه بالا مي رود
3 پا دارد و وقتي پايين مي آيد 10 پا دارد ؟» برنامه
نويس نگاه تعجب آميزي كرد و سپس به سراغ لپ تاپش
رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را جست وجو كرد.
آنگاه از طريق مودم بي سيم رايانه اش به اينترنت وصل
شد و اطلاعات موجود در آن را مورد جست و جو قرار داد
و باز هم چيز بدرد بخوري پيدا نكرد و ...... بالاخره
بعد از 3 ساعت ، مهندس را از خواب بيدار كرد و 50 دلار
به او داد. مهندس مؤدبانه 50 دلار را گرفت و رويش را
برگرداند تا دوباره بخوابد . برنامه نويس بعد از كمي مكث،
او را تكان داد و گفت:« خوب، جواب سوالت چه بود؟ »
مهندس بدون آنكه كلمه اي به زبان آورد دست در جيبش
كرد و 5 دلار به برنامه نويس داد و رويش را برگرداند
و خوابيد !!!!!! (:| =))
 
  • شروع کننده موضوع
  • #73

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

:-? نــــــــــقصــــــــان مايــــــــه و شماتـــــــــــت همســــــــــــــــــــــــايـــــــه :-?

بازرگاني را هزار دينار خسارت افتاد ، پسر گفت :« بايد اين سخن با هيچكس
در ميان ننهي.» گفت:« اي پدر فرمان تو راست ، ليكن مي خواهم
بدانم در اين چه مصلحت است؟» گفت:« تا
مصيبت دو نشود ، يكي نقصان
مايه و ديگر شماتت
همسايه.»

گلستان سعدي
 
  • شروع کننده موضوع
  • #74

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

{-8 عمر صد ساله {-8

شخصي
نزد پزشك رفت
و درخواست كرد او را
معاينه كند و ببيند آيا صد سال عمر
مي كند يا نه ؟ دكتر پس از معاينه پرسيد:
« زن و بچه داريد؟» جواب داد:« نه، به هيچ وجه
دوست ندارم.» دكتر باز پرسيد:« كتاب مفيد و خواندني را دوست داريد؟»
جواب داد:« نه ندارم .» دكتر عصباني شد و گفت:« پس آقا همين الان تشريف ببريد بميريد.
عمر صد ساله را براي چه مي خواهيد؟»
;))
 
  • شروع کننده موضوع
  • #75

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

:| قول بده ناراحت نشوي [-o<

ابراهيم ،
آنقدر مراعات
مرا مي كرد كه حتي
نمي گذاشت ساك سفرش را ببندم
و بالاخره يك بار پيش آمد كه ساك سفرش
را من بستم. براي اولين بار و آخرين بار. دعا گذاشتم
برايش توي ساك، تخمه هم خريدم كه توي راه بشكند.(وقتي ساك
به دستم رسيد ، گره پلاستيك تخمه ها باز نشده بود) يك جفت جوراب هم برايش
خريدم كه خيلي ازش خوشش آمد. گفتم:« بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟»
گفت:« بگذار اينها پاره شود بعد.(وقت خاكسپاري همين جوراب ها
پايش بود) تمام وسايلش را گذاشتم توي ساكش،زيپش را بستم،
دادم دستش، سرش را انداخت پايين؛گفت:« ژيلا
قول بده ناراحت نشوي.گفتم:«چي
شده مگه؟» گفت:«ممكنه
به اين زودي نتوانم
بيام ببينمتان...


... خاطره اي از همسر
شهيد ابراهيم همت ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #76

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله &quot;علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله &quot;پزشکی&quot;
پاسخ : هر روز يك حكايت

به نقل از sen@tor :
ااحسان جون حكايتهايي كه ميذاري عاليه ... <D= ادامه بده دوست من P:>
حكايتهاي طنز بيشتر بذار ... مرسي h-:
ممنون عزيزم ... روحيه دادي !!
حتما ... بازم بيا ، اگه حكايتي هم داشتي بذار ، خوشحال ميشم
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-&gt; (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8-&gt;
پاسخ : هر روز يك حكايت

x:هزینه ی عشق واقعی x:

شبی پسر کوچکمان یک برگ کاغذ به مادرش داد. همسرم در حال آشپزی بود.
دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند.
او با خط بچگانه نوشته بود:
صورت حساب
کوتاه کردن باغچه 5 دلار.
مرتب کردن اتاق خوابم 1 دلار.
مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار.
بیرون بردن سطل زباله 2 دلار.
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار.
جمع بدهی های شما : 17 دلار.
همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد،
چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت صورت حساب او این عبارات را نوشت :
بابت نه ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ.
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم،هیچ.
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ.
بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت، هیچ.
و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسرم آن چه را که مادرش نوشته بود خواند،
چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه کرد، گفت : مامان... دوستت دارم.
آن گاه قلم را بر داشت و زیر صورت حساب خود نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده!

از کتاب یک فنجان عشق(x:)
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-&gt; (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8-&gt;
پاسخ : هر روز يك حكايت

:) :) :) :

مرد دیر وقت، خسته از سرکار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- سلام بابا!یک سوالی از شما بپرسم؟
- بله حتما.چه سوالی؟
- بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟
- فقط می خواستم بدانم.
- اگر می خواهی بدانی بسیار خوب می گویم: 20 دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: «می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟»
مرد عصبانی شد و گفت: «اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی.
سریع به اتاقت برگرد و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. م
ن هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار های کودکانه وقت ندارم.»
پسر کوچک به اتاقش رفت و آرام در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:
«چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی بکند؟»
بعد از حدود نیم ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است.
شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است،
به خصوص این که خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.
مرد به سمت اتاق پسرش رفت و در را باز کرد:
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن برخورد کرده ام.
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.
بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست و خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا!»
بعد دستش را زیر بالش برد و از زیر آن چند اسکناس مچاله شده درآورد.
مرد وقتی دید پسر کوچکش خودش هم پول داشته،
دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: «با این پول که خودت داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟»
پسر کوچک پاسخ داد: برای این که پولم کافی نبود ولی من حالا 20 دلار دارم،
آیا می توانم یک ساعت کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم !!!»

:) :) :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #79

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله &quot;علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله &quot;پزشکی&quot;
حكايت واقعي

x: درست مثل روز خواستگاري x:

با اينكه توي خواب ، خود ابراهيم بهم گفته بود كه شهيد شده ، ولي مادر و بقيه هنوز داشتند
ظاهر سازي مي كردند. مي گفتند:« هيچ طوريش نشده،ان شاءا...تا چند روز ديگه
صحيح و سالم مياد.»آخرش كوتاه آمدند؛خبر را توي همان اتاقي دادند كه وقت
خواستگاري، ابراهيم باهام حرف زده بود.اتفاقا درست همان جــــــــايي
نشسته بودم كه سال قبل نشسته بودم و او داشت از شهادتش
صحبت ميكرد.

خاطره اي از همسر شهيد«ابراهيم امير عباسي»
 
  • شروع کننده موضوع
  • #80

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله &quot;علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله &quot;پزشکی&quot;
پاسخ : هر روز يك حكايت

شاهزاده و شاعر

شاعري در ميان راه
به يكي از شاهزادگان خوش
ذوق رسيد . شاهزاده به محض ديدن
شاعر ، چشم هاي خود را بست و گــــفت :
«تا زماني كه بيتي نگفته اي ، چشم نخواهم گشود.»
شاعر بي درنگ گفت:

از آن چشم پوشيده شاه از گدا كه پوشيدني چشم داريم ما

شاهزاده تبسمي كرد و جامه اي گرانبها به او داد.

لطايف الطوايف
 
بالا