هر روز يك حكايت

  • شروع کننده موضوع
  • #41

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

اسكندر و حكيم

چون اسكندر
شهري بــــگشاد ،
حكيم آن شهر را طلب
كرد . او را در سايه ي درختي
خفته يافت . به او نزديك شد و لگدي بر
او زد ، و از جا بجست و در اسكندر نگريست .
اسكندر گفت : « برخيز اي حكيم كه شهر تو را گرفتم.»
حكيم گفت : « گرفتن شهر از پادشاهان عجيب نيست اما لگد زدن ،
كار چارپايان است . » اسكندر گفت :« با تو بد كرديم ، تو را از ما چه
خشنود ؟ » گفت: « اشــــتبـــــاه نــــــكردن بهــــــتر است از خشنـــــود كـــردن ... »

اخلاق محتشمي - خواجه نصيرالدين توسي
 

lindaa

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
573
امتیاز
3,605
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ابرشهرقدیم (نیشابور)
پاسخ : هر روز يك حكايت

زندگی حکایت مرد یخ فروشی است که به او گفتند فروختی؟؟!
گفت:نخرید ند ولی تمام شد....!!!!!!
 

amooshalbo

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
137
امتیاز
362
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مشهد
مدال المپیاد
وات ؟!
دانشگاه
فردوسی !
رشته دانشگاه
ریاضی !
پاسخ : هر روز يك حكايت

فکر می کردم او همدرد است









اما نه










او هم درد است
 
  • شروع کننده موضوع
  • #44

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

ممنون از استقبال گرمتون !! :-"
---------------------------

شجاع ترين مردمان

از بخيلي پرسيدند كه شجاع ترين مردمان كيست؟
گفت:
آن كس كه آواز جمعي به او رسد كه در خانه ي تو چيزي مي خورند و زهره اش نتركد ! (;
 

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : هر روز يك حكايت

استقبال ینی چی خب میخونیم دیگه
هر چقدر هم که تکراری باشن بازم اثر دارن!!!
 

stevendeljoo

داماد مسعودی
ارسال‌ها
1,351
امتیاز
2,642
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی نیشابور
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
1391
مدال المپیاد
ندارم
دانشگاه
امیرکبیر
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : هر روز يك حكايت

ی روز تو ی ایستگاه قطار ی پیرمردی با پسر جوونش سوارمیشن...
تو راه همه آروم و متشخص نشسته بودن به جز پسره که هی بیرونو نگاه میکرد و داد میزد باباجون ببین درختا حرکت میکنن....باباجون سگه منو نگا کرد....بارون گرفت...باباجون قطره ی بارون رو دستم افتاد....ی زوج جوون که اونجا نشسته بودن حوصله شون سر میره و میگن بهتره بچه تونو ببرین بیمارستان با این وضعش
پیرمرده میگه :اتفاقا تازه از بیمارستان برگشتیم.....پسرم برای اولین بار تو زندگیش داره میبینه!





هرگز پیش داوری نکنیم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #47

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
حكايت واقعي

بايد كاري كرد :-?

حرف پانزده خرداد كه شد احمد رفت تو خودش و گفت : «اون روزها ده سالم بيشتر نبود. از سياست هم سر در نمي آوردم ولي وقتي ديدم مردم رو تو خيابون مي كشن ، فهميدم كه ديگه بچه نيستم ، بايد يه كاري كنم .»

خاطره اي از پدر شهيد احمد متوسليان
 

Arghavan

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
372
امتیاز
1,755
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرمان
پاسخ : هر روز يك حكايت


پائولو کوئیلو

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.

همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله هاشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #49

Rubiker

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
541
امتیاز
653
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
دانشگاه
ان شاء الله "علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
ان شاء الله "پزشکی"
پاسخ : هر روز يك حكايت

:-" بهلول و امير كوفه :-?

اسحاق بن محمد صباح امير كوفه بود . زوجه ي او دختري به دنيا آورد . امير از اين بابت بسيار محزون و
غمگين شد و از غذا و آب خوردن خودداري كرد . چون بهلول اين مطلب را شنيد به نزد
وي رفت و گفت : اي امير اين ناله و اندوه براي چيست؟! امير جواب داد
من آرزوي اولادي ذكور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري
آورده است . بهلول جواب داد : آيا خوش داشتي كه
بجاي اين دختر زيبا و تام الاعضا و صحيح
و سالم، خداوند پسري ديوانه مثل من به
تو عطا مي كرد؟ امير بي اختيار
خنده اش گرفت و شكر خداي
را به جاي آورد و طعام
و آب خواست و اجازه
داد تا مردم براي
تبريك و تهنيت
به نزد او
بيايند.
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-> (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8->
پاسخ : هر روز يك حكايت

??? ???«خدا چراغی به او داد» ??? ???

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد.
خدا گفت :« از من چیزی بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد
سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.»
و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پرواز و دیگری پایی برای دویدن،
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :«خدایا من چیز زیادی نمی خواهم،
نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی،
نه آسمان و نه دریا تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده.»
و خدا کمی نور به او داد.
خدا گفت :«آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر قدر ذره ای باشد،
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچک پنهان می شوی.»
و رو به دیگران کرد و گفت :«کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.»

(x:)از عرفان نظرآهاری( x:)

:) :) :)
 

پگاهــــ

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
112
امتیاز
709
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
پاسخ : هر روز يك حكايت

"مرگ در ساعت 11"

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.
کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه می میرد.
به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکی جانسون » نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد...!!! :) :D :) :D
:D :D :D
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-> (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8->
پاسخ : هر روز يك حكايت

:-" :-" :-" «اسمش اسکندر نبود» :-" :-" :-"
اسمش اسکندر نبود، اما دنبال آب حیات می گشت. شنیده بود که خضر، آب حیات را پیدا کرده است
و شنیده بود که ادریس و الیاس جاودانگی را به دست آورده اند.
اما از آن خبر ها که شنیده بود حالا هزار سال می گذشت.
دیگر نه کوه قافی مانده بود که او پس پشتش رابگردد، نه غار ظلماتی که او درونش را بکاود.
حالا او در زمینی زندگی میکرد که هیچ کس نه به مرگ فکر می کرد و نه به زندگی و نه به جاودانگی.
اما او هم به مرگ فکر می کرد و هم به زندگی و هم به جاودانگی.
و می دانست مرگ را و زندگی را میشود در زمین پیدا کرد، جاودانگی را اما نه.
او ولی در جستجوی همین بود، همین جاودانگی که نمی شود پیدایش کرد.
از پشت سرکه می رفت، دیوارهای دیروز بود. از پیش رو اگر می رفت دروازهای بسته فردا.
اما او روی یک وجب اکنونش ایستاده بود و فکر می کرد که چطور می شود از برج باروی بلند این زمین بالا رفت.
برج و بارویی که خشت و گل اش از لحظه است.
زمان دور تا دور زمین را گرفته بود و هر چیز را ناپایدار و بی دوام می کرد.
زمان به همه چیز پایان می داد. واو بیزار بود از زمان و ناپایداری و پایان.
او هر روز از دیوارهای زمان بالا میرفت و هربار مایوسانه می افتاد.
روزی اما بالارفت و بالا رفت و دیگر نیفتاد و توانست آن طرف دیوار را ببیند.
آن وقت بود که چشمش به جاودانگی افتاد که تلاش میکرد از دیوارهای زمان بالا بیاید.
جاودانگی با التماس دستش را به سمت او دراز کرد
و گفت :«دستم را می گیری؟ مرا با خودت آن طرف می بری؟
آنجا که زمین است و هر چیز زمانی دارد. آنجا که همه چیز پایان می پذیرد؟...
آیا تو هیچ وقت درد جاودانگی را چشیده ای؟!...»
او پاسخی نداد و از دیوار زمان باشتاب پایین آمد
و رفت و بااشتیاق روی یک وجب اکنون خود ایستاد و بلند بلند خندید.
هیچ کس اما نمی دانست او چرا این همه روی اکنون خود می خندد!
اسمش اسکندر نبود و از آن پس هرگز در پی آب حیات نگشت!

( >:D<)از عرفان نظر آهاری( >:D<)

:) :) :)
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-&gt; (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8-&gt;
پاسخ : هر روز يك حكايت

( :) ) :

روزى پیامبر اکرم صلى ‏الله ‏علیه ‏و آله از راهى عبور مى ‏کرد. در راه شیطان را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است. از او پرسید: چرا به این روز افتاده ‏اى؟ گفت: یا رسول ‏الله از دست امت تو رنج مى ‏برم و در زحمت‏ بسیار هستم . پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده ‏اند ؟ گفت: یا رسول ‏الله، امت ‏شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصایص را ندارم .اول این که هر وقت ‏به هم مى‏ رسند سلام مى ‏کنند. دوم این که با هم مصافحه - دست دادن- مى ‏کنند. سوم آن که ، هر کارى را که مى‏ خواهند انجام دهند «ان‏ شاء الله» مى ‏گویند ، چهارم از این خصلت ها آن است که استغفار از گناهان مى ‏کنند ، پنجم این که تا نام شما را مى‏ شنوند صلوات مى‏ فرستند و ششم آن که ابتداى هر کارى « بسم الله الرحمن الرحیم‏» مى‏ گویند.
.
.
.
:) :) :)
 

پگاهــــ

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
112
امتیاز
709
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
پاسخ : هر روز يك حكايت

بستنی با شکلات
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود،
پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت
ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد.
بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى
منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى
را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز
در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود. :) :) :)
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-&gt; (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8-&gt;
پاسخ : هر روز يك حكايت

:( رنجش :(

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید .
شخص پاسخ داد :در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت :خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد،
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
"بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است ."

:) :) :)
 

پگاهــــ

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
112
امتیاز
709
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
پاسخ : هر روز يك حكايت

"پنجره و آیینه"
جوان ثروتمندي نزد يك روحاني رفت .
و از او اندرزي براي زندگي نيك خواست.
روحاني او را به كنار پنجره برد و پرسيد:
-"پشت پنجره چه مي بيني؟"
- "آدم‌هايي كه مي‌آيند و مي‌روند
و گداي كوري كه در خيابان صدقه مي‌گيرد."
بعد آينه‌ي بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد:
-"در اين آينه نگاه كن و بعد بگو چه مي‌بيني."
-"خودم را مي‌بينم."
- " ديگر ديگران را نمي‌بيني! آينه و پنجره هر دو
از يك ماده‌ي اوليه ساخته شده‌اند، شيشه.
اما در آينه لايه‌ي نازكي از نقره در پشت شيشه
قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را
نمي‌بيني. اين دو شي‌ شيشه‌اي را با هم
مقايسه كن. وقتي شيشه فقير باشد، ديگران
را مي‌بيند و به آن‌ها احساس محبت مي‌كند.
اما وقتي از نقره (يعني ثروت) پوشيده مي‌شود،
تنها خودش را مي بيند. تنها وقتي ارزش داري
كه شجاع باشي و آن پوشش نقره‌اي را از جلو
چشم‌هايت برداري تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني
و دوست‌شان بداري." :)
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-&gt; (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8-&gt;
پاسخ : هر روز يك حكايت

:) اندرز پدر :)

یاد دارم که در ایّام طفولیّت متعبّد بودمی و شب خیز و مولع[حریص] زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمه الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف[قرآن] عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانیی بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند. گفت: جان پدر، تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق[کنایه از عیبجویی] افتی.

گلستان سعدی
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-&gt; (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8-&gt;
پاسخ : هر روز يك حكايت

:)x: «نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه» x: :)

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت: «صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.» وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟» و اسميت به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
«دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...»

x: x: x: x: x: x: x: x: x: x: x: x: x: x:
 

مـــــــریم

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
938
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
دانشگاه
دانشگاه تهران 8-&gt; (ینی میشه؟)
رشته دانشگاه
پزشکی ایشالا 8-&gt;
پاسخ : هر روز يك حكايت

:) گفت و گوی کودک و خدا :)
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: «می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: «اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد: «فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته ی تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»
اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: «فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.»
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»
«فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.»
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.»
خدواند لبخند زد و گفت: «فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.»

x: :) x: :) x: :) x:
 

پگاهــــ

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
112
امتیاز
709
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
مشهد
پاسخ : هر روز يك حكايت

یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را
روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای
برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد،
صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد
فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که
با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب
می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،
کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو
تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش
در دستانش بود بیرون آمد..
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت...
چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها
را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش
و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
>:D< :) >:D<
 
بالا