پاسخ : چهارمین همایش علوم پایه سمپاد "همایش کرمان"
انگار همین دیروز بود یه میس کال با پیش شماره ی ۰۳۴۱ داشتم .. به همین سرعت گذشت ..
آنوقت میگویند سرعتی بیشتر از سرعت نور وجود ندارد..
این چند مدت همش بی خوابی داشتیم واسه امتحانا و فاینلا .. توی اوتوبوس تازه وقت یافتیم واسه کارای همایش ! دبیر همایش گقته بود فکر میکنم که اراعه مقالتون روز اول هست .. و ما هم هیچ کاری نکرده بودیم .. هه
به قول آقای مجیدی باید طاقت تیشه داشته باشیم تا یه تندیس شیم ..
وقتی به کرمان رسیدیم ، 5 نفر بودیم با یه عالمه چمدان و اینا ، حالا با چه ماشینی اومدیم بریم خوابگاه رو پیدا کنیم ؟! پراید
تقریبا که چه عرض کنم کاملا له شدم ؛ از همین اولش سوژه ها ی خنده ی ما شروع شد ..
اسم خوابگاه : تربیت معلم بصیرت
بنر خوابگاه : تربیت معلم دخترانه یادم نمیاد چی چی ، هر چی بود برای فهمیدنش بصیرت نیاز نداشت
حالا هی برو تو این کوچه هی اون کوچه
خلاصه خوابگاه هم پیدا شد ، بسی خوابگاه زیبا بود .. ( نه ولی جدا محوطه خوابگاه خوب بود ، اما نذارید از داخلش بگم .. )
یه اتاق 20 تخت افتاد دست ما ، ( ما هم 5 نفر ) شما واردش میشدید انگار 40 نفر توش در حال زندگی کردن بودن + دو تا گربه
اینم از گربه ی مظنون :
خلاصه پا شدیم ؛ رفتیم همایش : خیابان مدیریت ، جنب دانشکده پرستاری ، تالار فارابی ،
چهارمین همایش علوم پایه سمپاد (
)
خدمتتون عرض کنم که به محض اینکه برنامه رو دیدم ، انگار دنیا رو بهم بخشیدن : ( تنکس گاد ) مقالمون اراعش فردا ( یهنی سه شنبه بود )
رفتیم اولین ردیف نشستیم ؛ حالا نمی دونم به خاطر سر و صدا مون بود یا این که هممون به دلیل کم خوابی در حال چرت زدن بودیم ، دو تا انتظامات بالاسرمون بود
تا خوابون می رفت ، با اون چشماشون جوری نگاه میکردن که خواب از سرمون می پرید ، تا گوشی دستمون بود ، مثه کاراگاه گجت مچمونو می گرفتن
منم دیگه یاد گرفته بودم ، به محض این که میومدن بالا سرمون می گفتم : رو آفلاینه ^-^
اینا هم خیلی بدجور نیگا می کردن
بین خودمون باشه ها ، خیلی خوب بود لامپا رو خاموش می کردید
نور تو چشممون نبود
اولین مقاله که ارائه شد ، بسی خوشم آمد از اعتماد به نفس صاحب مقاله ( اسمشون رو یادم نمیاد )
خدا خدا می کردم که از این مشکلا واسه ما پیش نیاد .. ( همین مشکلا دیگه .. )
آقا ، این مجریتون ؛ از بس بهمون سلام و علیک کرد می خواستم پا شم یه ماچش کنم
" من به نوبه ی خودم عرض سلام و خسته نباشید دارم ، به همه ی مهمانان ما در چهارمین همایش علوم پایه ی کرمان ، در
دیار کریمان "
این پوستر ها هم جالب بود .. ؛ اولین چیزی که نظر همه رو جلب می کرد پوستر نظریه ی آشوب بود ، به خاطر پس زمینه ای که داشت ؛
خلاصه گذشت و گذشت ..
روز دوشنبه ، موقع شام ( فیله گوشت بود
) با یه آقایی صحبت کردیم , که واسمون در مورد کرمان گفتن و اینا ؛ ایشون زحمت کشیدن ، گفتن یه تاکسی میگیرم براتون ، برید ماهان ، که بعد این سرپرست ما از خودمون جو گیر تر رفت کل گروه ها رو آورد
همه رو جوگیر کرد
نصفه شب به خودمون قول دادیم که تمرین کنیم واسه ارائه ، به محض اینکه به خوابگاه رسیدم ؛ بیهوش شدم
خیلـــــــــــــــــی خستم بود ..
صب ساعت 5 آلارم گوشی رو هی خفه می کردم
هی بیشتر داد می زد
بعد با هر زوری بود بلند شدیم یه دور دیگه تمرین کردیم ؛ قرار شد ، سرپرستمو ن بره، ما تاکسی بگیریم بیایم ؛ یه لحظه سرپرستمون زنگ زد گفت : یه مقاله ی دیگه نوبت شماست !!!
ما همگی بدوووو !!!
خلاصه رفتیم ارائه رو هم دادیم ، دی
سوالای بچه ها هم چاشنی مقالمون شد :
بعدش باورم نمیشد به این سرعت ؛ مقاله رو هم ارائه دادیم
در کل ، به نظرم پوسترا خوب بودن ، اما مثلا من اینقدر پرسیدم تا بدونم صاحب پوستر اعداد فازی کیه تا بیاد توضیح بده ، اما اصلا انگار صاحبی نداشت ، بعد اول هم شد !!!
نمی دونم والا ؛ لابد واسه آقای داور که ارائه دادن فکر کردن دیگه نیازی نیست توضیح بدن ..
بعد از اون موقع رصد بود
رفتیم رصد ، لامپا روشن بود ؛ یه آقایی سوییشرت پوشیده بود ( تو اون سرما !!) می گفت : نور نمی زاره درست رصد کنیم
سرپرستمون : به خاطر مسائل امنیتیه
همه :
بعد دیگه رفتیم خوابگاه .. فردا هم اختتامیه ، قشنگ ترین سخنرانیی که تو کل همایش صورت گرفت ، البته از نظر من حقیر ، مال آقای مجیدی بود ، من سخنرانی ر ضبط کردم ؛ اگه شد می زارم لینکشو
رتبه ها رو هم گفتن ، اخر همایش هم آهنگ هوای گریه با من از همایون شجریان رو گذاشتن . .
تازه از اینجا ماجراها شروع میشه
ناهار هم خوردیم ؛ کباب بود ، قبل از ناهار هم سرپرستمون رفتن واسه همه کلمپه ( سوغات کرمان ) خریدن ..
بهد دیگه پیش به سوی ماها ن ، شهر شاه نعمت الله ولی و باغ شاهزاده ..
ما با ون بودیم ( سرویس VIP
) بقیه با اتوبوس .. اولین گروه رسیدیم به شاه نعمت الله ولی.. کشکول شاه نعمت الله ولی رو دیدیم ..
محوطه شاه نعمت الله ولی :
رفتیم تو ، یه بنده خدایی اومد واسمون گفتن .. توضیح دادن .. گفتن که : چهارمین نسل هستن که در اینجا زندگی میکنن ..
هه چه سعادتی ..
ما که میومدیم بیرون ، بقیه گروه ها تازه میومدن تو
بعد رفتیم باغ شازده ، بسی سرد بود ، ولی چایی و بستنی چسبید ، دو تاشو از جیب بچه ها زدیم : )) با یه استراتژی برد ..
بعد بقیه گروه ها رفتن ، ما با یه گروه از بچه ها ی اصفهان رفتیم بازار کرمان , که می گفتن خیلی خطریه و اینا ..
اونجا اساسا سوژه بود : ))
رفتیم یه چایخونه
فالوده کرمانی خوردیم ؛ از این فالوده نقطه ای ها ، حالا بچه ها فاینال داشتن ..
حالا فاینال !! بچه ها نامه ها رو باید می بردن .. مگرنه نمی تونستن فاینال بدن .. رفتیم خوابگاه ، در قفل بود !! روز از نو روزی از نو ..
خلاصه بچه ها رو فرستادیم فاینال بدن ... نگهبان اومد در رو باز کرد ، نامه ها رو بردیم ، آقای دماوندی رو هم زحمت دادیم ..
یه وضعی هم سر این نامه ها داشتیم ..
ولی هر چی بود تموم شد .. به همین سرعت .. : ) خدای من شکرت .. همین و بس
ببخشید طولانی بود .. اما به نظرم ارزششو داشت یه گزارش بنویسم .. :) امیدوارم خسته کنند ه نباشه ..