من روانشناس/روانپزشک نیستم اما حدودا ۷ سال درگیری شدید با مشکل افسردگی داشتم همزمان با اضطرابی که از کودکی همراهم بوده و تا حدی همچنان هست.
درمورد اینکه چطوری پیداش میشه، در واقع متوجهش نمیشی اصلا! و خب من به عنوان یه نوجوون که ایده ای نداشت افسردگی چیه تا مدتها اطلاع نداشتم اون وضعیتی که توش دست و پا میزنم صرفا تنبلی شخص من نیست یا اصلا یک شرایط عادی نیست. دلیلش هم ممکنه مشخص نباشه. خب من تو اون برهه زمانی شکستهای تحصیلی داشتم شاید اتفاقی که افتاد این بود که واقعیت بطرز وحشتناکی خورد تو صورتم که تو یک انسان نابغه و خاص نیستی در نتیجه همه چیز صرفا به تلاشت برمیگرده. هنوز نمیدونم اون اتفاقات و تلاش نکردنا بخاطر افسردگی بود یا برعکس افسردگیم در اثر شکست ها ایجاد شد.
من همیشه توصیفم از اون دوران یه تصویر تاره. هیچ چیز وضوح کامل نداره! هیچ هیجان شدیدی تجربه نمیشه. هنوزم افسردگیم بصورت مقطعی برمیگرده مخصوصا زمانی که احساس بیهودگی کنم یا احساس کنم مسیرم رو غلط رفتم و شاید عجیب باشه اما نحوه متوجه شدنش برام اینه که به رنگ های اطرافم بی توجه میشم. به حال خودت، به ذهنت، نسبت به اطرافت اگاهیت رو از دست میدی!
اینکه چطوری درمان میشه هم نسخه ی کلی نداره. بله داروهای شیمیایی و تراپی قطعا کمک کننده است اما مهم ترین درمان دست خود بیماره!! درمورد اطرافیان که
@امیرحسین میگه خب یه حالت نادره و باز هم به خود شخص برمیگرده که مواجهش با این مسئله چطور باشه. گاها روند تصمیم گیری شخصی که توان و انگیزه تلاش نداره اینه که، از زندگیش برم و اجازه بدم اون شاد باشه! شاید ما اطلاعاتمون در این موارد اونقدر کافی نباشه که بطور صحیح هوای اطرافیانمون رو داشته باشیم. شاید برعکس رفتار غلطی انجام بدیم که نتیجه عکس بده. برای مثال خونواده من نهایت کمکشون این بود که خب اگر افسرده ای باید بری دکتر یا پیش مشاور! در حالی که من حتی انگیزه ای برای درمان نداشتم. یعنی دلم نمیخواست افسرده باشم و شاید بیشتر از اونا متوجه بودم که چه بلایی داره سر زندگیم میاد. حتی همین مسئله برام شده بود یه گرداب. میگفتم افسردگی زندگیمو بهم ریخته بعد به بهم ریختگی و شکست های زندگیم فکر میکردم و حس ناامیدیم بیشتر میشد در نتیجه روزا بیشتر میخوابیدم بیشتر میرفتم تو فکر بیشتر حالم بد میشد اما راه حل نبود! و اون پیشنهاد مامان و بابام بیشتر مثل از سر باز کردن بود که اون هم بیشتر حالمو بد میکرد که مایه تاسف بقیه ام. میدونستم که حال روحیم نیست که براشون مهمه، در اصل وضعیت درسیم و اینکه حال اونا رو هم میگیرم بود که باعث میشد غر بزنن و ازم بخوان برم دکتر.
اما یه نقطه هست که دیگه خسته میشی! میبری از همه چی
حتی ممکنه باعث اقدام به خودکشی بشه متاسفانه در نهایت مرحله ای هست که به جایی میرسی که به خودت یه تکونی میدی و میری سراغ درمان (که خب ممکنه برای ادمای مختلف این مرحله به دلایل متفاوتی پیش بیاد). مثلا نه تنها بخاطر ادم هایی که دارن یه موجود چاق عجیب له شده رو میبینن، بلکه بخاطر خودت که دیگه نمیتونی این حجم از شکست رو تحمل کنی و قرار نبود آیندت اینطوری باشه. کم کم یاد میگیری دنیا و آدم هاش رو همون طور که هستند بپذیری. فارغ از ظاهر شعارگونش باید باورش کنی همینه که هست! یاد میگیری اون هدف از آفرینش و ... و ... وظیفه تو نیست که کشفش کنی. باید زندگی کنی و زندگی مرحله به مرحله جنگیدنه برای هدف های مختلف که اونا رو خودت مشخص میکنی. سطح سختیش هم برمیگرده به اینکه چقدر حاضری بهاش رو بپردازی.
چشمات باز میشه انگار، دنیات رنگی میشه. به ذهنت و فکرایی که تو ذهنته آگاه میشی حتی اگر لازم باشه باید بنویسی که متوجه باشی توی دنیای درونیت چی میگذره. متوجه میشی که برای اکثر مشکلایی که فکر میکنی بخاطرشون دنیا رو سرت خراب شده، میشه راه حل پیشنهاد داد و حلش کرد! فقط باید یکم تلاش کنی و تو صرفا قربانی جبر دنیا نیستی
همه ی اینا رو خود اون شخص باید تجربه کنه و حرف های من و شعارهای کتابا واقعا کمکی نمیکنه اگر خود شخص به اون نقطه نرسیده باشه که بخواد تغییر کنه.
در روند درمان ۲ مرحله ی سخت هست. اولی وقتی داروها رو شروع میکنی و عوارضشون به گونه ای هست که احساس میکنی داری تنبل و تنبل تر میشی یا از دنیا جداتر میشی حتی! اما میگذره. مرحله دوم بعد از قطع کردن داروهاست که ممکنه یکم سخت بگذره. گریه کنی بهانه گیر بشی، منزوی بشی و ...
ولی دوستای گلم سعی کنید مراقب حال خودتون باشید. چون خارج شدن از این گرداب همت زیادی میخواد و اینکه بدونید که خود شما نجات دهنده ی خودتون هستید، پس هوای خودتون رو داشته باشید.