ارزو داشتم بهم نگن مهسا کوچولو یا بچه
میخواستم وقتی حرف میزنم ادم حسابم کنن
داداش بزرگترم انقدر قلدر بازی در نیاره
وقتی بزرگ شدم دکتر و پولدار شم
دوس داشتم میتونستم پرواز کنم
میخواستم خیلی زود بزرگ شم
ارزو داشتم با حیوونا و عروسکام حرف میزدم
دلم میخواس زود عروس شم تا قشنگ ترین لباس عروس رو تنم کنم
دلم میخواس عمو پورنگو ببینم
شاگرد اول کلاس باشم
من دوست داشتم یه ماشینی داشته سوختش هوا باشه،به فضا بره (بچه که بودم که نمی دونستم فضا اکسیژن نداره)،نا مرئی بشه ،سرعتش مثل نور باشه و..........بچگی عالمش دیگه
آقا ما بچه بودیم یه مدت دوس داشتیم بریم جنگ بجنگیم!
عاشق تفنگ بودم تنها جایی بود می تونستماز تفنگ واقعی استفاده کنم و کسی گیر نده
بعد کمکم فهمیدم چون دخترم نمی شه
تصمیم گرفتم برم جنگ دکتر شم
به دو دلیل
1- حداقل یه تفنگ واقعی می تونم داشته باشم
2- عاشق کار تو جاهای هیجان نگیزم
من می خواستم یه ماشین زمان بسازم بعد 5 هزار تومن پول بردارم برم اون موقع که همه چی ارزون بوده برای خودم یه کاخ بخرم.
یه مدل شکلات دراز تو مدرسمون می دادن به اسم تافی مدرسه. آرزوی من و دوستم این بود که 1000 تومن ببریم بریم 100 تا از اونا بخریم.(تا 50 تا هم رفتیم ولی به 100 تا نرسیدیم)
من٬ حدودا ۵ سالگی تا اوایل دبستان٬ آرزو داشتم که قهرمان بوکس سنگین وزن جهان بشم .
( و عضله هام همون قدری باشه و زورم هم کلی زیاد باشه و...! )
و بعدش٬ وقتی فهمیدم مال پسراس ٬ چقدر ضد حال خوردم. هـــعـــــی ...
خیلیا تو آرزوشون ازدواج بود...
من آرزوم ازدواج نبود به 2دلیل:
1.با پسرا بیشتر مچ بودم و دوست پسر زیاد داشتم (فکر کنم تقریبا تا دوم دبستان بود که یه دوست داشتم به اسم مهدی... هرروز زنگ میزدم خونشون باهاش صحبت میکردم.. (پررو هم خودتی.. ))
2.چون تو 5سالگی ازدواج رو تجربه کردم...
مهدکودک دانشگاه کاشان میرفتم.. بعد قرار بود برا استادا یه برنامه بذارن بعد 2تا بچه هام نقش عروس و داماد بازی کنن... بعد من به عنوان عروس انتخاب شدم یه دوستامم که اسمش علی اکبر بود به عنوان داماد... ولی علی اکبر از اون شوهرای بی شعور بود که 2-3روز بیشتر نمیمونه بازنش...( انصراف داد... ) پس داماد شد پسرخالم...
هیچی دیگه رفتیم با لباس عروس و داماد و دسته گل و اینا (فقط ماشین عروس کم داشتیم.. ) برنامه اجرا کردیم و بقیه هم از سوتیای ما فقط میخندیدن
فرصت بشه ایشالا عکسشو میذارم.. :)
آرزوهام دیگه یادم نیس...
یه برنامه کودک بود که 2تا داداش بودن اسم یکیشونم جورج بود.. بعد یکیشون خیلی کوچیک بود، انقد که میتونست سوار ماشین اسباب بازیا بشه..
دلم میخواس اندازه اون بودم که سوار ماشین و موتور اسباب بازیام میشدم باش از اینور تا اونور خونه میرفتم.. یا حداقل یه داداش اینجوری داشته باشم که سوار ماشین کنترلیش کنم باش بازی کنم...