پاسخ : آرزوی دوران بچگی!
خیلیا تو آرزوشون ازدواج بود...
من آرزوم ازدواج نبود به 2دلیل:
1.با پسرا بیشتر مچ بودم و دوست پسر زیاد داشتم (فکر کنم تقریبا تا دوم دبستان بود که یه دوست داشتم به اسم مهدی... هرروز زنگ میزدم خونشون باهاش صحبت میکردم..
![Laughting :)) :))](/forum/styles/yahmas/smiles/laughting.gif)
(پررو هم خودتی.. ))
![Big Grin ;D ;D](/forum/styles/yahmas/smiles/big_grin.gif)
2.چون تو 5سالگی ازدواج رو تجربه کردم...
![Big Grin ;D ;D](/forum/styles/yahmas/smiles/big_grin.gif)
مهدکودک دانشگاه کاشان میرفتم.. بعد قرار بود برا استادا یه برنامه بذارن بعد 2تا بچه هام نقش عروس و داماد بازی کنن... بعد من به عنوان عروس انتخاب شدم یه دوستامم که اسمش علی اکبر بود به عنوان داماد... ولی علی اکبر از اون شوهرای بی شعور بود که 2-3روز بیشتر نمیمونه بازنش...( انصراف داد...
![Straight Face :| :|](/forum/styles/yahmas/smiles/straight_face.gif)
) پس داماد شد پسرخالم...
هیچی دیگه رفتیم با لباس عروس و داماد و دسته گل و اینا (فقط ماشین عروس کم داشتیم..
![Big Grin ;D ;D](/forum/styles/yahmas/smiles/big_grin.gif)
) برنامه اجرا کردیم و بقیه هم از سوتیای ما فقط میخندیدن
فرصت بشه ایشالا عکسشو میذارم.. :)
آرزوهام دیگه یادم نیس...
یه برنامه کودک بود که 2تا داداش بودن اسم یکیشونم جورج بود.. بعد یکیشون خیلی کوچیک بود، انقد که میتونست سوار ماشین اسباب بازیا بشه..
دلم میخواس اندازه اون بودم که سوار ماشین و موتور اسباب بازیام میشدم باش از اینور تا اونور خونه میرفتم.. یا حداقل یه داداش اینجوری داشته باشم که سوار ماشین کنترلیش کنم باش بازی کنم...
×محدثه:پست ترکیب شد