تو بچگی ب اسباب بازی میگفتم استاپ بازی
ی بار بوده ک من گریه میکردم عموم گفته چیه عمو؟ گفتم استاپ بازی هامو نیاوردم
از همون بچگی هر موقع میدید منو میگفت استاپ بازیاتو آوردی؟
آخرین بار عید سه سال پیش بود ک گفت
همیشه وقتی میگفت میومد بوسم میکرد آخرین بار گفت تا عمر دارم تو برام همون بچه کوچولویی و اینو بهت میگم
کی میدونست آخرین باره ؟ خدابیامرزتش روز بعد تولدم فوت شد [-(
نمیدونم اما با دیدن این تاپیک دلم گرفت و اشکام داره میریزه!
پدربزرگ و مادربزرگم!(از طرف مادرم!) نمیشه ساده خاطراتشون رو از خاطرت پاک کنی!نمیشه محبت ها رو پاک کنی...نمیشه...!
هر دو شون رو بد از دست دادم!
پدربزرگم میرن باغ شون که وقتی میخوان سر ماشین بشن پاشون پیچ میخوره و سرشون میخوره به سنگ و...!
و مادربزرگم یک سال بعد توی تصادف از دستشون میدم!
جاشون خیلی خالیه....خیلی...!
داییم.....مامان بزرگم...... بابابزرگم
دی ماه(سال 90) از سر امتحان ادبیات برگشتم خونه بابام اومد تو اتاقم گفت داییت مرده یه لحظه سرجام میخکوب شدم فکر میکردم بابام داره بام شوخی میکنه ولی اون انگشتری که همیشه دست داییم بود رو بم نشون داد تا 3ساعت فقط داشتم فکر میکردم این حرفی که بابام زد یعنی چی.واقعا تو شک بودم
هنوزم باورم نمیشه بهترین داییمو از دست دادم.. ..... خیلی دوستش داشتم و دارم... ... یادمه کوچیک که بودم رفته بودیم پیشش بم یاد داده بود بش بگم دایی مایی(ماهی)
از اون موقع به بعد تو خونه راه میرفتم پامو میکوبیدم زمین میگفتم من دایی مایی مییییییخوام...... .... یادش بخیر هرسال سیزده بدر میرفتیم باغش بعد انقد مردم میاومدن مجبور میشد در جلوی باغشو ببنده بعد یه سال موقع ظهر یه فیلمی نشون میداد دقیق یادم نیس چی بود ولی ما نمیخواستیم بخاطر فیلم برگردیم خونه رفتیم توی اتاق کارش حدود 20 نفر نشستیم تو اتاق هرکی تکون میخورد صدای همه در میاومد انقد خندیدیم اون روز مامانم و خاله هام مجبور شدن دم در بشینن.....
مامان بزرگ و بابابزرگ(مامان بابای مامانم) هم به فاصله 40 روز تو یک سال فوت کردن
انقد گریه کردم چشام قرمز قرمزه...... فکر کنم نیم ساعت طول کشید تا اینو بنویسم
اوایل سال 89 مادر بزرگم اون سال به دلیل سرطانش توی بیمارستان بستری شد...
به من نگفته بودن چون آزمون تیزهوشان توی راه بود، روز آزمون وقتی آزمون رو دادم، پدرم اومد دنبالم، با هم توی ماشین نشسته بودم.. دایی مامانم زنگ زد که با پدرم کارای بیمارستان رو هماهنگ کنه و ببینه دقیقا باید چی کار کنه؟!
پدرم گفت که برای مدت کوتاهی کنارمون می مونه و من شکه شده بودم...خشکم زده بود...
یادم نمی ره اون روزی که از بیمارستان مرخص شد، چه قدر خوش حال بود...
اواخر سال بود و من به یه سفر رفتم با دوستانم، یادم گذاشته بودم بهش زنگ بزنم و سال نو رو تبریک بگم اما فراموش کردم، تا این که برگشتم خونه، روز سوم فروردین بود، قرار بود با مامانم بریم دیدنش... دختر خالم زنگ زد، گریه می کرد به من گفت پاشین بیاین، حال مادرجون اصلا خوب نیست... مامانم حدس زد یه اتفاقایی افتاده...
وقتی رسیدیم خونه ی مادربزرگم اون بیمارستان بود، یکی از دختر خاله هام پای چشاش گود شده بود و اون یکی هم دستاش می لرزید...
مامانم گفت اتفاقی افتاده؟ دختر خالم سرش رو انداخت پایین و مامانم نمی تونست روی پاهاش وایسه و شروع کرد به گریه کردن...
من هنوز نفهمیده بودم چی شده، یعنی حتی نمی تونستم به این مسئله فکر کنم، از برادرم پرسیدم: مادرجون فوت کرده؟!
اونم سرش رو انداخت پایین و من این قدر اون لحظه گنگ شده بودم، زانوهام شل شد و نشسته ام و شروع به گریه کردم...
اما هنوزم باورم نمی شه...
یه ساله نیست اما نمی تونم هنوز باورم کنم...
فکر می کنم هنوز این جاست..
و این حسرت همرامه که ای کاش بهش زنگ می زدم و سال نو رو تبریک بگم...
کاش قدر همو بدونیم...
سال پیش شوهر خالم فوت کرد مرگش غیر قابل باور بود،خیلی اتفاق بدی بود،
هیچ وقت یادم نمیره چون تهران زندگی می کردن،وقتی اونجا بودم منو می برد پارک جمشیدیه چقد خوب بود!اخه من اونجارو خیلی دوس دارم!!
اخییییییییییی یادش به خیر
الان جاش خیلی خالیه
دلم براش تنگ شده
سال دوم راهنمایی یه معلم کامپیوتر داشتیم که واقعا گل و مهربون بودن اطلاعاتشون هم خوب بود و دلسوز هم بودن.چشمای آبی خیلی خوشگلی هم داشت.
سال دوم که تموم شد تو تابستون یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم کلی اس ام اس واسم اومده دیدم دوستام اس ام اس دادن و همه هم گفتن که معلمومون مرده!باورم نمی شد!معلممون فقط 37 سالش بود!
مرگ مغزی شده بود،قبل مرگش کارت اهدای عضو پر کرده بود. وقتی مرد 9 تا از اعضاشو اهدا کردن به نظرم میدونسته که میخواد بمیره وگرنه چرا باید یه آدم 37 ساله که سالم هم هس بره کارت اهدای عضو پر کنه؟اصلا کی به فکرش میرسه که همچین کاری بکنه.
مرگ و زندگی دست خود آدم نیس که ، خیلیا کارت اهدای عضو میگیرن ، ربطی هم به سن و سال نداره :)
پارسال همین روزا یه خورده قبل تر ، یکی از بچه های سوم مدرسمون ( من اونموقع دوم بودم ) فوت کرد !
خیلی بد بود ! جو مدرسه افتضاخ بود ! بدترین خاطره ی مدرسه بود فک کنم ... نمیدونم از کجاش بگم ، ولی یهویی یادش افتادم این تاپیکو ک دیدم
خوب باشه ، هرجا ک هست ...
حدود چهار ماه پیش بود ، 25 بهمن بیمارستان بستری بودم حدود یک ماه بود که خواهرم هم با خانوادم اومده بودند آلمان ، به درسا گفتم به خاطر دیدن من حسابی از درس و مدرسه عقب موندی گفت درس و مدرسه که مهم نیست ، مهم اینه که کنار برادر گلم باشم .
سه رو بعد با پدرم برگشت ایران تا این که سوم اسفند پدرم خواست هر چه سریع تر بریم ایران ، وقتی رفتیم ایران فهمیدم واقعا" دیگه درس و مدرسه مهم نیست و خواهرم برای همیشه چشم هاش رو بسته .
راستش من اصن تاحالا مرگ هیچکس رو ندیدم غیر از مامان بزرگ مامانم ! خیلی آدم مهربونی بود آخریا که داشت میمرد خیلی پیر شده بود روز جمعه بود که مرد اتفاقا ما همون یکشنبه اش خونشون بودیم منو دید ولی نشناخت ( خب راستش منو زیاد ندیده بود ) من 8 سالم بود بوسم کرد من ازش میترسیدم کلی باهام حرف زد . تا بالاخره ترسم ریخت ...! روزی که رفت من درک کردم که رفتن یه مادر چقدر سخته ...! :-s :-s
مامان بزرگم(مامان بابام)
وقتی ما شیراز بودیم نصف سالو پیش ما بود خیلی ماها رو دوست داشت خیلی ما هم دوسش داشتیم وقتی برای منو خواهرم قصه تعریف میکرد سرمو میذاشتم رو پاهاش خیلی بهم خوش میگذشت واقعا یه مامان بزرگ واقعی بود اون موقع ها چشاش خیلی ضعیف بود بعد که ما اومدییم مشهد اومد با ما زندگی کرد هر سال اولین عیدی رو اون بهمون میداد این3و4 سال آخر به کلی نا بینا شده بود وقتی نابینا بود من یهو میپریدم تو بغلش اولش جا میخورد ولی هیچی نمیگفت منو محکم فشار میداد بوسم میکرد
همیشه تو کمدش پر از شکلاتو بیسکوییت بود یه بار نشد برم ازش چیزی بخوام نداشته باشه حیف خیلی دوسش داشتم ولی فک میکنم باید بیشتر از اینا دوسش میداشتم. صبح که فوت کرده بود مامان بابام هیچی بهمون نگفتن شب منو خواهرم خونه تنها بودیمو میخواستیم بریم پیش مامانم اینا که همسایمون گفت که فوت کرده منم کل راهو داشتم گریه میکردم آخه آخرین بار که دیدمش تو بیمارستان حالش اصن خوب نبود ولی من فک نمیکردم دیگه.... فک میکردم خوب میشه ولی... الان که دیگه نیست خیلی دلم براش تنگ میشه برای اون چشای خوشگل آبیش برای عینکش برای صورت سفیدو دستای چروک مهربونش.وقتیکه یادش افتادم دنبال بهونه ای واسه گریه میگشتم واسه همین برای کللل پستا کلی گریه کردم امسال سومین عیدی بود که اولین عیدیمو از دستای مهربونش نگرفتم
روحش شاد
مادجونم خییییلی دوست داشتم دارم خواهم داشت
يه دبير رياضي
دبير خواهرم بود.
خيلي آدم خوبي هم بود.
سيد بود.
خواهرم هر سال عيد غدير بهش زنگ مي زد.
وقتي 4 سالم بود با مامانم رفتيم مدرسه خواهرم.
منو برد سر كلاسش.
.
.
.
فكر ميكنم 2 سال پيش بود
تابستون
رفته بودن شمال
دخترش (كه هم اسم خواهرم هم بود داشت ) غرق مي شد.
رفته بود نجاتش بده.
هر دو شون خواجه ربيع خوابيدن ديگه براي هميشه
به خواهرم نگفتيم
كرمان بود
عيد غدير برگشته بود مشهد
زنگ زد به گوشي اين استاد
خانواده اش بهش خبر دادن
سه سال قبلش هم مامان بزرگم روز عيد غدير فوت شدن
پدربزرگم هم پارسال ، عيد قربان ...
خواهرم ديگه عيد غدير نمياد مشهد
سلام يه دوست داشتم كه خيلي با هم خوب بوديم...يه سساعت همديگه رو نميديديم ميمرديم...كلي با هم خوش ميگذرونديم...بعد يه روز گفت كه ميخوام يه هفته اي برم تهران...تو راه كه ميرفته بود،يه با يه كاميون تصاف ميكنه...كاميون از روي ماشينش رد ميشه...فقط دستاش مونده بود...يادش بخير جاش خاليه
یکی از فامیلای دورمون بود ولی هم اون منو خیلی دوس داش و هم ون ایشونو...
یه روز یهویی دلم واسش تنگ شد گفتم به مامانم زنگ بزنه باهاش صحبت کنم...
کسی گوشیو بر نداشت... چند ساعت بعد دخترش زنگ زد گفت مادرم چند ساعت پیش سکته کرد...
اگه فقط 2 ساعت پیشش زنگ زده بودم میتونستم برای آخرین بار باهاش صحبت کنم...
روحش شـــــــاد...
یادمه سوم دبستان که بودم دوست صمیمیم تو راه شمال تو عید تصادف کردن و همشون مردن جز خواهر کوچیکه که اول دبستان بود...
وقتی بهش میگفتیم چی شد می گفت:بابام و مامانم و خواهرام تصادف کردن بردنشون بیمارستان تو گلستان منم چون خوب شدم اومدم مشهد اونا هم الان تو راه مشهدن...
طفلکی نمی دونست هیچ وقت نمیرسن...
قرار بود بعد ماه رمضون عروسي كنن
و منم استرس اينو داشتم كه ما حداقل يه هفته درگير عروسيم و همدان نيستيم
منم كه كنكوري ...كلي به ضررم ميشد
خدا خدا ميكردم عروسيشون تو آخراي شهريور و مهر نيافته خيلي وقتم نابود ميشد
نميدونستم كه قراره 4 رمضان ماشينش چپ كنه اونم توي آب...البته يه آب كم عمق ...
...گاهي وقتا كه روزه نمي گرفت به من ميگفت يه پارچ آب يخ واسم درست كن ميخوام افطار كنم اونم وسط روز
بعد همش به من و خالم تعارف ميكرد!
آخرين باري كه ديدمش عيد بود
اول دبستان بودم
گفته بود اگه معدلت بیست بشه عکستو میزنم روزنامه
ولی عمرش تا دادن کارنامه ها قد نداد...
نیست که ببینه نوه اش داره توتیزهوشان درس میخونه
نیست که ببینه چقد دوسش دارم و الان هم که الانه با یادش چشام پر اشک میشه بابابزرگ دوست دارم ایکاش بودی...
بابا بزرگ خوبم
چقد دوسم داشت منو
نمیدونم چرا ولی تنها نوه ای بودم که عکسمو گذاشته بود تو اتاقش
بعد جراحی قلب حالش اصن خوب نبود رفتم بیمارستان پیشش به زور البته چون رام نمیدادن
عمم میگفت از صب میگه بگین مریم بیاد
رفتم کنارش منو نمیدید میگفتم آقا جان سلا میگفت مریم بیا اینجا کنار تخت آخه من که کنار تختش وایساده بودم
بعدم که داشتم میرفتم گفت عکس مریمو میخوام
چه قد مهربون بود
امتحانای ترم دوم همین امسال بود
خدا رحمتش کنه
پدر بزرگم [nb]پدر پدرم[/nb]
طبقه ی پایین ما زندگی میکردن ، چه خونه قبلیمون ، چه این خونمون ، راستش اون موقع ها یکم ازش میترسیدم ، مریض بود ، دیالیزی بود ، خیلی مهربون بود اما نمیتونس خیلی باهام گرم بگیره ، چون من طرفش نمیرفتم خیلی
دستاش یکم زبر بود ،
یادمه یه بار دختر عمم خونه ی ما بود ، من 6 سالم بود ، شوهر عمم اومد دنبالشو اون رفت ، من و پدر بزرگم موندیم تو خونه ، اون تو اتاقش رو تختش بود ، من تو حیاط داشتم گریه میکردم ، از تنهایی میترسیدم ...
با اون حال مریضش اومد بغلم کرد ، منو برد بغل خودش خوابوند ...
1 شب من دوم ابتدایی بودم ، مامانم واسم بال مرغ سرخ کرده بود ، بردیم پایین ک بهش بدیم ، ساعت 9 بود، نتونست بخوره ، ب شدت سرفه میکرد...
من اومدم بخوابم ، ساعت 10 مثینکه حالش خیلی بد شد ، تو راه بیمارستان تموم کرد
و من صبح اعلامیشو جلو درمون دیدم
هنوز متاسفم ک اونطور ک باید نشناختمش اونموقع :)
روحش شاد
الان 13 روز میشه که خالم فوت شده،فقط 49 ساله ش بود...اصلا چیزی که مینویسم رو باور نمیکنم...اصلا...
2 تا بچه داش،پسرش یه سال از من کوچیک تر،دخترش 3 سال بزرگ تر
کلی با هاشون بازی/دعوا میکردم...کلی باهمدیگه میرفتیم چیتگر چوب جم میکردیم واسه آتیش...تابستون دوم دبستان هر روز تابستون میرفتیم چیتگر طوریکه اون فروشنده هایی که تو دکه زردا بودن ما رو میشناختن دیگه...3 ماه پیش اوایل امتحانای ترم دوم،شوهر خالم مریض شد،پسرخاله و دختر خالم اومدن خونه ما،میگفتن باباشون 10 درصد امکان داره زنده بمونه...با هم بازیای یورو رو دیدیم...چقد با پسرخالم سر آلمان و اسپانیا کل انداختم...چقد با هم دعوا کردیم،چقد خندیدیم...چقد خالم میخواس بیدار بمونه بازیا رو ببینه ولی چون از ساعت 7 صب میرف بیمارستان و 9 شب برمیگش(بعضی وقتا هم میموند همونجا) خوابش میبرد...چقد میگفتن دخترخالم امتحان نهایی داره...سوم دبیرستانه...امتحانای شما آبکیه،شیطونی نکنین درس بخونه...شوهرخالم خوب شد...میگفتن معجزه شده...گفتن باید همش ازش مراقبت بشه...خالم شد پرستار 24 ساعته...2 هفته قبل از فوتش،دخترخالمو فرساد خونه ما که باهم بریم بیرون چون به خاطر شوهرخالم نمیتونستن برن بیرون...رفتیم لواسان باهم،100 بار زنگ زد خالم...رفتیم آدیداس کفش و اینا خریدیم بعد رفتیم آش خوردیم...20 بار زنگ زد خالم...رفتیم خونشون،روز سوپرکاپ اروپا بود،خالم طرفدار چلسی بود و هی میپرسید بازی کی شروع میشه...تو راه برگشت به خونه کلی گفتیم خدارو شکر که شوهرخالم خوب شد،چقد حالش بهتر شده...کم کم راه میره و اینا...هفته بعد خالم خیلی ناگهانی مریض شد...و هفته بعدش فوت شد نمیدونم چی بگم و نمیدونم چیکار کنم...
هنوز باورم نشده،هنوز نمیتونم قبول کنم...آخه دختر خاله و پسرخاله م و شوهر خالم بدون خالم؟ نه نمیشه...