من خيلي اشتباه بزرگي كردم... در مورد خودم...
با يكي از دوستام كه اول ازش خوشم نميومد به خاطر يه موضوع درسي دوست شديم و ديروز به خاطر يه موضوع درسي و يه چيز واقعا مسخره جوري رابطمون بهم خورد كه هيچ وقت، و واقعا هيچ وقت خوب نمي شه.
اولين بار كه با هم دوست شديم كلاس پنجم ابتدايي بوديم به خاطر درس خوندن. اون دوستاشو تنها گذاشت و رفت تنها نشست رديف آخر كه راحت درس بخونه... منم رديف اول بودم و فكر مي كردم كه دوستام مانع درس خوندنم هستن(درست فكر مي كردم در اين مورد ) منم رفتم نشستم رديف آخر و ما كه دو تا تنها شديم اون پشت با هم قرار گذاشتيم خوب درس بخونيم و تيزهوشان قبول شيم!
من قبول شدم ولي اون قبول نشد. # من به دلايلي (تيزهوشان راهنمايي اينجا خوب نيست زياد، دبيرستانش خوبه) رفتم نمونه اونم اونجا قبول شده بود... ما بازم سه سال راهنمايي دوست بوديم...
دبيرستانم دوباره امتحان تيزهوشان داديم و هر دو قبول شديم... هميشه مي گفت خيلي دوست دارم كوثر! ولي هيچ وقت احساساتش واقعا از ته دل نبود، ما به خاطر درس دوست شديم و به خاطر درس هم قهر كرديم، خوب معامله اي بود...
الان دارم گريه مي كنم ، بله...
ما سر يك كتاب قهريم، بد نيس يه بارم منطقي باشم!: دوستي كه با ي كتاب قهر كنه همون بهتر كه قهر كنه.
اونم چي؟ سر كتابي كه معلممون به من داده بود تا جواب سوالي رو كه ازش پرسيدم رو پيدا كنم [-( واقعا براش متاسفم...
اومد وسط كلاس (مهارت داشتيم) خانوم يهو يادش افتاده و هوار مي كشه كه زود باش كتابه رو بيار من مي خوام بخونمش!!!!!!!!!
و سر اين كه بهش گفتم چرا اد ميزني و... برگشت گفت: چرا بي شعور مي شي؟
من مي خوام تمومش كنم تا بيشتر از اين ضربه ي روحي نخورم... هرچي زمان بيشتر بگذره باورش برام سخت تر مي شه...
همي چي بين ما تموم شد به همين راحتي! شايد به خاطر اين كه هيچ وقت حتي فرصت شناختن همو پيدا نكرديم...
این که اسم بعضیا رو "دوست" گذاشتم.
اینکه واسه بعضیا من در راه دوستی مون هر کاری کردم، ولی دوست عزیزمون وقتی کلاسش جدا شد ، کلا جواب سلام منم دیگه بازور میده...! فک کن... 3 سال بغل دستی ... دوست صمیمی ... بعد تو دبیرستان یه هو جدا بشیم...!
واقعا آدم صمیمی ترین دوستش 600 کیلومتر باش فاصله داشته باشه ، باید چی کار کنه؟!
× شِــــــت!
من تا حالا اشتباهی در قبال صمیمی ترین دوستم نکردم ولی شاید یه دوست معمولی در قبال من اشتباه کرده..
من یه دوس دارم که به طرز معجزه مانندی امسال شده مخ ریاضی خوب ما ک بخیل نیستیم ایشون دوست دارن خود نمایی کنن یا اینکه همیشه به من میگه تو بهم حسادت میکنی و از این قبیل حرفا و خیلی از دوستان هم لطف میکنن باش جوری رفتار میکنن ک باور کرده از دماغ فیل افتاده دختره بررگشته میگه به تیریپت میخوره بری ریاضی واقعا حیفه باید بری من گفتم این؟بعدش خندیدم خوب منظوری ام نداشتم جهت شوخی بود بعد برگشته میگه حسادت میکنی...اینی ک میگف من از ریاض متنفرم حالا یه دفه جو برداشتتش
قهر نیستیم ولی از این قبیل تیکه ها ک اون بم بپرونه مث تو ریاضیو حفظ میکنی و اینا زیاد به هم پروندیم .. فقط این اخلاقش بده در کل دختر خـوبیه..با یه بدی یا یه کوچول خـر زدنش ک نمیشه خوبیاشو فراموش کرد..
از راهنمایی دئس شدیم
تا حالا همچین دوستی نداشتم
خیلی کارارو لین بار با هم کردیم
تو دبیرستان اخراجش کردنا و چون هردو از هم عصبانی بودیم دیگه ارتباطی نداشتیم
بع دو سال فهمیدم که بخاطر من اخراج شده و همه ی فکرام غلط بودن
نمیدونم چه کنم
یه بار دنبال یکی از بچه های سمپادی می گشتم تو ی شهر دیگه . یکی از دوستام گفتم دختر عمم تو کرمون درس می خونه و اسمش اینه .
بعدش فامیل دختر عمش هم فامیلم بود . منم پون از اقوام دور بود تمام اطلاعاتش رو بدست آوردم . بطور اتفاقی با یکی از دوستای بد قلقش تو سمپادیا (دوستای دختره) آشنا شدم . (گفته بودم کرمونیه. منم گفتم اینو میشناسی گفت آره) . بعدش من گفتم از قومامونه و میدنم باباش کیه و ... . بخاطی که بشش بفهمونم . چند تا از اطلاعت اونو بشش دادم که باباش کیه ومامانش کیه ... .
بعدش اون رفت گذاشت کف دست اون که ی پسر تو سمپادیا تمام مشخصات تو رو می دونه و اونم رفت به دوستم و برادرش گفت . بعدش همین شد که دوستم ی ذره ناراخت شده بود .
اون بد قلق آیدیش اینه :yasaman(بقیش رو نمی گم )
من یه رفیق 6 دارم که گهگاهی بینمون شکر آب میشد و این اواخر من یه خورده از دستش ناراحت بودم تا اینکه توی اردوی مشهد همین امسال با یه گروهی هم اتاقی شدیم که خیلی با هم راحت بودیم و کلا جمع باحالی بود اون با یکی از هم اتاقی هامون دردودل کرد که من خیلی بهش محل نمیدم و انگار از این دوستی راضی نیستم ولی اون اینطوری نمیخواد و میخواد که بیشتر دوستش داشته باشم و اون هم اومد به من گفت که اون رفیق 6ت اینطوری فکر میکنه منم دیدم که تقریبا داره درست میگه و چه اشتباهی در حقش کردم و از اون به بعد تصمیم گرفتم بهش بیشتر محل بزارم و بیشتر دوستش داشته باشم
چون خیلی دوسم داشت و مدام به من میگفت ک دوسم داره منم از رو احترام بهش میگفتم که دوس ت دارم و الکی میگفتم من هیچ حسی بهش نداشتم خیلی بهم وابسته شد اما فهمید که من واقعا دوسش ندارم و خیلی سرخورده شد