داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از iJB :
و گفتم : چرا نمی خونیشون ؟
گف حالا وخ زیاده...بعدان هم میشه خوندشون گفتم:کی واست پیغام خصوصی میفرسته گف:...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

این یه رازیه که فقط خودت میدونی !
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از დ¸.•M๑ტր!Ֆ๑Иუ•.¸დ :
گف حالا وخ زیاده...بعدان هم میشه خوندشون گفتم:کی واست پیغام خصوصی میفرسته گف:...
گفت عه دیدی مامانبزرگم چه جوری میرقصید؟؟؟!! :-"راستی خبر داری استیوجابز مرده! :((امروز چند شنبه بود؟؟!! :-"
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

نپیچون .... بگو کی بود ؟
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

عرق از سر وصورتش می ریخت و آرایشش داشت تو صورتش پخش می شد........گفت: باید یه چیزی رو بهت بگم...
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از HaniieH :
عرق از سر وصورتش می ریخت و آرایشش داشت تو صورتش پخش می شد........گفت: باید یه چیزی رو بهت بگم...
میدونی چیه!میدونی تواصن میدونی؟؟اگه نمیدونی چرا میخواستی بامن ازدواج کنی؟؟
بگو ببینم تو چرا نمیدونی؟؟به تو هم میگن داماد؟؟!واقعا نمیدونی؟؟خاک توسرت! :-L

درهمون لحظه خواهر شوهر مانند.....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

اجل معلق وارد شد و همگان به حیرتی عظیم فرو رفتند ...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از fatima !!!!! :
اجل معلق وارد شد و همگان به حیرتی عظیم فرو رفتند ...
گفتگومون قطع شد دوس داشتم بره و تنهامون بذاره دوس داشتم حقیقتو بدونو...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از Mαζsα :
و همه ی بچه ها خسته و گرسنه و تشنه ، مرتب به عقربه های ساعت نگاه میکردند ! و هر چند ثانیه یک بار یکی از بچه ها میگفت :خسته نباشیم؟ و معلم میگفت:یه مسئله دیگه حل کنیم :)
:-" ;D
تا حالا ديدي كسي سر كلاس گشنه باشه؟ 8-} من كه نديدم!

-eee!شما اينجاييد؟همه دارن دنبالتون مي گردن!چي كار مي كنيد؟
-مي خوام بدونم اين پيغام خصوصيا از طرف كي واسش مياد؟تو خبر داري؟
-چه جالب!مامان؟بيا! /m\
- X_X
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

چرا ؟ یه داستان عاشقانه نباید این جوری به پایان برسه ...
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از fatima !!!!! :
چرا ؟ یه داستان عاشقانه نباید این جوری به پایان برسه ...
اما شاید من اشتبا میکنم....
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از fatima !!!!! :
چرا ؟ یه داستان عاشقانه نباید این جوری به پایان برسه ...
آخرش مي فهمن پسره به يه اسم ناشناس توي سمپاديا عضو بوده واسه دختره كه خودشم نمي دونسته زنشه پيام مي فرستاده واسه و اين دوتا همديگرو مي شناسند و بيش تر از هميشه عاشق هم مي شن و ساليان سال در خوشي زنگي مي كنن!خوبه؟
آقا سر هر داستان چقدر غر مي زنين؟بـــــــــــــــــــــــــي خيال!الآن مجبوريم يه داستان ديگه درست كنيم.خوبه اينجوري؟
ويرايش:هرچند شايدم مجبور نباشيم.فقط يه ايده بود.من نمي دونم!
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

نه این جوری خیلی بده . مسخره تموم میشه . پسره ناشناس بمونه بهتر نی؟
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از ail73 :
نه این جوری خیلی بده . مسخره تموم میشه . پسره ناشناس بمونه بهتر نی؟
ادامه بده.
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

بچه دار شدن اسمشو گذاشتن پرستو ...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

به نقل از fatima !!!!! :
بچه دار شدن اسمشو گذاشتن پرستو ...
اووه هنوز تو اتاق بحث پسره ناشناسه ، بعد میپری 9 ماه بعد
اگه پسر ناشناسه رفیق داماد باشه چه طوره؟
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

ما که حالیمون نشد ! شناخت یا نشناخت ! حالا با همین ادامه بدین دیگه !

پرستو یه مریضی سخت گرفته بود و میخاست مثل یه پرستوی آزاد بال سفر باز کنه ولی ...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

باشه با همین ادامه میدیم . پرستو تو بیمارستان بستریه و دکترا امیدی ندارن . دکتر به پدر پرستو میگه که بیاد تو اتاقش...
 
  • لایک
امتیازات: JB
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

دکتر گف باید براش دعا کن....فقط معجزه نتیجه را ممکنه عوض کنه و...
 
  • لایک
امتیازات: ail73
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

پدر گفت : من معجزه حالیم نمیشه ، یه کاری کن اگه پرستو بمیره...
 
Back
بالا