پاسخ : آواز گمگشتگی...
فروغ چشمانم را میبینم که کمسو میشوند، میبینم که لبهایم ترک بر میدارند که نام تو را بگویم چرا که تنها اکسیری است که مرا به زندگی باز می گردانند!
من نخواستم که عاشق شوم، من نخواستم که پایبند چشمانت شوم ولی دست روزگار مزا به بند تو آویخت و تو رفتی و مرا در بند گذاشتی، مرا پایبند کردی، مرا عاشق ساختی! مرا پایبند خاطراتت کردی، مرا عاشق چشمانت کردی! و رفتی...
و من اینک تنهایم، و تو را می خوانم که در این گمگشتگی بی مثالم...