Expression

  • شروع کننده موضوع
  • #1

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
و ما تصمیم میگیریم از شخصی نوشته های نوستالژیک مان بکشیم بیرون... [نه با خوشحالی]
پذیرای نظرات و انتقادات شما اندر احوال نوشته هایمان هم هستیم.
اجالتاً این را بدانید که ما وقتی مینویسیم برایمان مهم نیست که از نظر ادبی کاری کرده ایم یا نه.
اما خب بدمان هم نمی آید که نوشته هایمان هم فال باشند هم تماشا! (یعنی هم ادبی-هم غیره)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

پونه... شاید درگیر یک فیلم باشم؛ اما پونه، این فیلم happy ending نخواهد شد.
همه چیز مثل یک نگاتیو عکاسی از جلوی چشمم میگذرد.
و من همانطور_خودخواهانه_،
به روی نگاتیوها نور می اندازم.
همانطور که به روی نوشته هایم شعله می انداختم...
پونه، من را بازخواست نکن!
سعی نکن نگاتیو سوخته را نجات بدهی...
هوای من خفه است.
نفسم میگیرد.
پونه آسم عصبی و عصب آسمی و اسپری و کپسول و سرنگ های دست نخورده...
من نفسم میگیرد!
پس بگذار نگاتیوها را و دفترها را و نسخه ها را بسوزانم...
و بعد توی دودی که کل کوچه را برمیدارد غرق شوم و عمیق...
_خیلی عمیق_،
این هوای سنگین را به ریه ام بکشم.
پونه پونه پونه... من را بازخواست نکن.
خاطرات این خاطره باز قهار،
حالا رقیب او شدند.
هوایش را سمی میکنند...

این خاطره باز قهار، احساس زندگی کرد؛
و هیچ وقت نفهمید،
چه کسی،
خاکستر خاطراتش را از توی حیاط جمع کرد...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

ساندیس سیب...
حرف، دوست، حرف، حرف،...
دویدن، مترو، دویدن، اتوبوس، دویدن، کافه پولشری...
زندگی ام دو نیم شد!
آخ که با کلمه ها دعوایم شده است...
با عبارت ها و جمله ها و پاراگراف ها هم...
و با نوشتن،
با خودم،...

خون، سیلی، خون، بغض بدخیم...
و همه ی نوشته ها delete...
وبلاگ مخفی هم در حال خالی شدن است...
زندگی ام به دو نیم شده!: قبل از الان، بعد از الان!
باور نمیکنی؟ به من نگاه کن!

یک تجلی و فرو رفتن و فرو رفتن و ... هه! با کلمه ها دعوایم شده!
من به کلمه ها سیلی زدم.
از کلمه ها خون رفت.
چاقو را فرو کردم توی بغض بدخیم... و حالا... آی! بغض ریخت و همه ی بدنم مبتلا شد...
کلمه ها رسوب کردند.
جمله ها برعکس میدوند.
بچه اند... قهر میکنند.

دُکی، رادیوگرافی، دکی، فلز واکنش ناپذیر!، پنس، خون، خون، خو...
_کثیف است!
دردِ بَدن،
دردِ بودن...
همیشه با لبخند توی دلم گفتم: "چرا؟"

کلمه ها_این بچه های 5ساله_ از من بالا میروند و با صدای جیغ میگویند:
"چرا چی؟"

هیچی، هیچی، هیچی،...
قبل از الان،
بعد از الان...
دعوایم شده.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

تجلّی

تنها، روی نمیکت پارک، منتظر هیچکس.
راستی، همیشه منتظر هیچکس بوده ام...
پیرزن، آرام بالا میاید.
انقدر خم، که انگار همیشه در حال نگاه کردن به زمین بوده. با صورتی که مثل کشمش سبز رنگ باخته.
چند قدم برمیگردد. در چشمهایم فرو میرود و لبخند میزند.
_خوبی؟
_ممنون. شما خوبید؟
_خوبم!
_خسته نباشید!
_خسته ام... خسته شدم. هی بالا، هی پایین...
پاکتهای توی دستش را نشان میدهد.
یک پسربچه بادکنک نارنجی اش را با افتخار تکان میدهد و با وجد نگاهش میکند. میپرد و از بین زوجهای "بدبخت" راهش را باز میکند و میخندد.
پیرزن لبخند میزند.
لبخند میزنم.
_خدافظ دخترم!
_به سلامت... سالم باشی!
میرود بالا.
در قدمهای کوتاه و محتاطش محو میشوم...
محو میشود.
پسربچه جلویم میخورد زمین. بلند میشود و بلند میخندد.
همه ی دندانهای آهن زده ی کوچولویش را میبینم.
میخندم.
ذوق میکند و با بادکنکش... انگار که پرواز میکند.
نفسم میگیرد.
راستی، هیچکس بود که آمده بود انگار...
میروم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

siera

ساعت 10:30، دومین جنایت
بوی کتابهای نو را همراه دودِ سرد بلعیدن و جیب بابا را خالی کردن...
تشنه ام! اما مسافرها روزه نمیگیرند.
مسافرها فقط میروند.
میروند و قرار میگذارند و ذبح میکنند... آب بخور! حلال میشوی "سیه را"... آینده ترسناک است.
آمپول میزدند.
من گریه میکردم.
قاتلم میگفت اگر تا سه بشمرم تمام میشود.
اما دروغ میگفت!
من تا ده... و حتی هزار شمردم...
تمام نشد.
و کسی چه میداند؛ که هفته هایی هست که گویی همیشه هست؛
همیشه بوده است...
برگشتیم که تا بیست بشمریم.
ما باز گول خوردیم... جلوی دانشگاه تهران،
که تو ادبیات نمایشی بخوانی و من داروسازی... نخوانم!
برگشتیم اما من تا آخر، به آفتاب در سایه فکر میکردم...
دوست داشتی اسمت "اوشو" بود؟
من باز گول خوردم سیه را.
آنجا دکترش عمومی نبود.
جراح بود.
و من دیگر به خودم زحمت ندادم که تا هزار بشمرم.
چشمهایم را بستم و لبخند زدم.
و حتی توی دلم نگفتم "چرا؟"
و کلمه ها هم حتی، از لبهای خشکم سر نخوردند:
هیچی نیست. هیچی...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

کلمه ها سِل دارند.
اگر در معرض عموم بگذاریشان زیر آفتاب، آنقدر سرفه میکنند که خون بالا بیاورند.
.
هرچند آسم هم دارند.
و لای این دفترها،
چه بسا خفگی...
چه بسا نفس تنگی ها...
.
میتوان ننوشت؟!
کِی؟... نگفته بودی...
 

sayyed

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
653
امتیاز
297
نام مرکز سمپاد
شهيد قدوسي قم
شهر
قم
مدال المپیاد
کمی شیمی
دانشگاه
شريف
رشته دانشگاه
مکانیک
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

به نقل از ParNiaN.D :
کلمه ها سِل دارند.
اگر در معرض عموم بگذاریشان زیر آفتاب، آنقدر سرفه میکنند که خون بالا بیاورند.
.
هرچند آسم هم دارند.
و لای این دفترها،
چه بسا خفگی...
چه بسا نفس تنگی ها...
.
میتوان ننوشت؟!
کِی؟... نگفته بودی...
چرا مطلب رو بیشتر نپروروندی؟ سوژه ی به این خوبی رو می تونستی چندین برابر این متن گسترش بدی:
کلمات گاهی هم افسرده می شن..
کلمات بعضی وقتا سر به شکایت می ذارن...
خیلی می شه روش مانور داد! یه چیز قشنگ تر بنویس!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

به نقل از sayyed :
چرا مطلب رو بیشتر نپروروندی؟ سوژه ی به این خوبی رو می تونستی چندین برابر این متن گسترش بدی:
کلمات گاهی هم افسرده می شن..
کلمات بعضی وقتا سر به شکایت می ذارن...
خیلی می شه روش مانور داد! یه چیز قشنگ تر بنویس!
نمیخواستم کلمه ها رو توصیف کنم. چیزی که میخواستم بگم رو با همین چند جمله بهش رسیدم. وقتی به منظورم برسم دیگه نوشته رو ادامه نمیدم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دَم به دَم جان میکَنیم.
جان کندن هم... بله، کار دشواریست.

ما اندوهناکیم. بسیار اندوهناکیم؛ و وجودمان خود تبدیل به روزنه ای شده به سوی خدا...
اندوهِ ما از جنس لاستیک است. از جنس آدامس است با طعم جوهر مشکی. و آدامسِ توی دل ما، بس گزیده، جویده، سوراخ...
ما هیچ چیز با خودمان نداریم. ما خودمان را هم با جان کندن آورده ایم. آن هم نه کامل.

ما سکوتمان دادِ همه را در میاورد و خنده هایمان همه را ساکت میکنند. خنده هایی که یک تیغِ تیز میکشند روی آدامس جوهریمان.
ما مسلسلی روی شقیقه مان، بوسه ای روی پیشانی مان، خودکار مشکی توی مشتمان، میخواهیم بجنگیم. و خودکار را _نه توی مغز حریف_، که توی کاغذ فرو کنیم... انقدر فرو کنیم که_نه حریف_، که خودمان تشریح شویم.
_مسلسل در سر و تیغ در قلب_

ویلیام! قیصر! ما عشق نداریم. هیچ وقت عشق به یک انسان نداشتیم. اما زنده ایم! میبینید که! آدامس در قلب و کلمه در سر... سر میکُنیم. جان میکَنیم. و شما هِی دستتان را روی کیبورد فشار دهید و معشوقه هایتان را توی سرم بکوبانید! نه آقا! ما هیچ وقت معشوقمان توی یک "آدم" جا نشد! نشد که نشد...
ما فقط مینویسیم، پیانو میزنیم، و لب هایمان را میبندیم. همه از سکوت ما کفریند؛ اما ما از ناشنوایی "همه" کفرییم! که ما همیشه روی کلاویه ها جیغ زده ایم و بین کلمه ها تلخ گریسته-ایم...

ما کلمه هایمان تیرباران و آدامسمان تیغ خورده اند... ما همیشه از خوانده شدن_از اصطکاک چشمها و کلمه هایمان_ترسیده ایم؛ نه از تیرباران...
ما دلمان _نه از فهمیده نشدن هرزنویس هایمان_ که از خودمان، شکسته است...
ما دلمان عشق نخورده شکسته است...
و شما هِی معشوقه هایتان را بکوبانید توی سرِ مسلسل خورده و دلِ تیغ زده ام... هیچ چیز توی این کلمه ها جا نمیشود!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

نمیدانم... داشتم خفه میشدم که از خواب پریدم، یا خواب خفگی میدیدم که نفسم گرفت؟
داداش spy کوچولو، اسپری تنفس من را توی فضای یاسیِ اتاق خالی کرد. تند و تند... انگار که دارد یک شیشه "پاریس هیلتون"ِ مجانی را خالی میکند. و حالا، در برابرِ این نفسِ "تنگ در آغوش کشیده شده"، سلاحی نیست... جز خفگی و از هم گسیختنِ خواب ها.

خودت را میکشی آخر جوانِ خوشبختِ کوچولو. از پس همه ی دنیا هم که برآیی، سخت است از پسِ خودت بربیایی. و هیچکس/ از تو/ در برابرِ خودت/ دفاع/ نخواهد کرد.

خون از گوشه ی لبِ آب اناری ات سُر میخورد پایین، و نفست در قفسه ی سینه فراموش... نه! مرگ اینجوری نیست! مرگ نه نه اینجوری نیست.

مرگ همان وقتی ست که دستِ خدا را از روی شانه ات پس میزنی و میروی به "دَرَک". که : "به دَرَک"!... بعد، یک دفعه یخ میشوی جلوی آینه. به جز تیشرت صورتی جیغ و جین آبی تیره، و یک صورتِ حالا هرچی، یک چیز دیگر هم میتوانی ببینی: خودت را.

و بعد، هرچقدر هم که تلاش کنی، اشک توی چشمهایت سَر از سجده برنمیدارد و افتخار ظهور نمیدهد... بعد... بعد... هیچی. مرگ همین است که خودت را مثل بادبادک هوا کنی و بعد نخ را بسپاری به باد...
باد تو را بُرد. و بعد هم... همین. مرگ همین است.

با این اوصاف خب، خدا مگر توی خواب سراغت بیاید! بیاید و نفسهایت را یکی در میان بگیرد بلکه بیدار شوی...
خودت یک زمانی میگفتی:
"از من بگیر، هرچه تو را از من میگیرد."
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

والسِ عاشقانه

دختر دفتر زیستش را بغل کرده و خودش را ته کلاس، پشت همه ی صندلی ها، فراموش... سرد است. این دیوارِ خاکستری و آبی و سرد...
تو چرا با من اینکارو میکنی؟

ریه ام سرد شده، و نفسم، و دهانم... نه نازنین! در این روزگارِ غریب، نگفته ام به کسی "دوستت دارم"... نازنین...
تو چرا با من اینکارو میکنی؟

برایم پیانو میخری که پشت کلیدهای سیاه و سفید، اشکهای بیرنگ بریزم و آه...| اگر ترانه بسوزد|... سوخت... سسسسسوختم... سرد است. هنوز فراموش نکرده ام وقتی را که نمیدانستم آن چیز بزرگی که کلی دکمه ی صدادار دارد پیانو است یا ویولن. وقتی نمیدانستم کبریت اگر از دست آدم بیفتد... آتش هم باهاش میفتد. اگر بیفتد... افتاد!
تو چرا با من اینکارو میکنی؟

وقتی بچه کوچولوی جیغ جیغویی بودم که نمیدانست لاله کدام است و رز کدام و شقایق... وقتی حرفوی ناآرامی بودم... این همه آرامشِ سخت... سخت... سخت از کجا آمد؟
این همه آرامش عمیق، سرد، مرگبار که در من ریخته. چرا؟ چرا کانال پروتئینی انتقال شعر در پوستم تعبیه کردی که هروقت برایم شعر میخواند... میخواند... می میرم!
چرا موسیقی هست؟ که وقتی هست، مینوازم، میشنوم،... می/ لا/ می/می/رَم.
تو چرا با من اینکارو کردی؟

پس این منحنی ششششیرین... چیست؟ شِکرَک زده از تلخی... نه؟ ...نه؟... پس این خوشبختی... آخ! کوچه را تاریک کن. میخواهم والس برقصم... روی دریاچه ی قو... کو؟
کو؟... کو گاو...؟ نه؟
لا سی لا/ لا مثل پلاتین!
تو چرا با من اینکارو کردی؟
شقایق کِی انقدر درناک بود؟ و صبح؟ و |نماز شکایت|... قربت الی الله!
پس چرا همه میپرسند "چی میخونی؟ چی مینویسی؟ چی میخوری؟ چی میپوشی؟"؟
پس چرا کسی نمیپرسد چی می میری؟
که |تو اگر سکوتم را نفهمیدی، حرفهایم را هم نخواهی فهمید...| نازنین! روزگار غریبی نیست نازنین!! نیست...
غریبم. من... غریبم نازنین... پس ساخته و پرداخته و پخته و هرچی، هرچی در این درد... درد!
تو چرا با من اینکارو کردی؟

پ.ن: "چرا؟"، همیشه استفهام انکاری نیست! گاهی "چرا؟"، فقط یک چراست از روی ندونستن!
پ.پ.ن: عبارت های تو |...| از من نیستن.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

صفحه ی آخر

من تعادل ندارم... راست میگفتی.
مشکل از همه ی دنیا نبود؛ مشکل از من بود.
من تعادل ندارم چون توی مهمانی لباس های خوشگل-خوشگل نمیپوشم و لبخندووو نمیشوم و حرف نمیزنم.
ادب هم ندارم. چون یک دختر باادب نمی آید از همه عذرخواهی کند که درس دارد. یک دختر باادب مشق هایش را جلوی مهمان نمینویسد. و از آنجایی که ناهار نمیخورم آدم اجتماعی ای نیستم! از آنجایی که زیاد مینویسم مشکل روانی دارم. و از آنجایی که زیاد کتاب میخوانم، همین روزهاست که مثل آرش که زیاد کتاب میخواند دیوانه شوم.
"من دختر خیلی خوبی هستم! ولی متاسفانه تعادل ندارم!" ولی بعد از مهمانی ها همیشه دعوا میشوم که چرا؟...

من هیچ وقت داد نمیزنم که "چرا منو درک نمیکنی؟؟؟"
چون خودم هم هیچکس را درک نمیکنم. یک درک نکردن متقابل. یک نفهمیدن دوطرفه ی لذت بخش.
توجیه هم نمیکنم. نه عدم تعادلم را، نه 12مین دفتر را شروع کردنم را، نه با موسیقی گریه کردنم را...
و به هر نفهمی که فکر کند عاشقم مثل خر میخندم.
عشق هم از تک تک حروفش پیداست یک چیزیست مخصوص همان آدم های توی مهمانی.

طبق پیش بینی دقیق آدم های مهمانی، اگر همینطور پیش بروم لاغرتر میشوم و ضعیف میشوم و انقدر کتاب میخوانم که "خدای نکرده" مثل آرش بستری ام کنند تیمارستان.
آرش خودش خوب میداند که من چقدر شبیه اویم...

کاش میتوانستم قبل از مرگِ "ناراحت کننده"ام از ذهن همه ی این آدم ها محو شوم.
کاش میتوانستم انقدر فراموش شوم که دیگر مجبور نباشم با لب های رو به پایین لبخند بزنم.
انقدر دور شوم که دست هیچ معیار تعادلی به موهایم چنگ نزند...

نمی شود.

گره موهایم را باز میکنم، لباس مرتبی میپوشم و زیر آوار نگاه های "متعادل"، عدم تعادلم را پنهان میکنم و مثل آدم هایی که به جنون نزدیک نیستند می خندم و مشق هایم را و افکارم را مودبانه فراموش میکنم؛ تا مامان خوشش بیاید و اجدادم، روح بچه گانه ام را به بزرگی کمتر لعنت کنند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

ما فشرده شدیم. فشرده هایمان را پراکنده کردند در هوا. معلق شدیم...
به یاد وقتی که زمان، این چاقوی بی اصالت، نبود و دامنه و برد ما از منفی بینهایت تا مثبت بینهایت کشیده شده بود، روی این صفحه ی شطرنجی.
من از جبر تلخ زمان مینویسم...
.
فیزیک! باز بگو این زمان اصالت ندارد!
خب بگو! مگر سر تو را با چاقوی اصیل می بُرند؟!
سر بردارهایمان را بریدند. سر خودمان را. برایمان حد نوشتند. ما کوچک شدیم. کوچکتر از یک خانه ی شطرنجی حتی سرمان دیگر به سقف نمیخورد.
ما... نقطه شدیم.
.
وسط قصیده هایم نقطه میگذاری.
وسط "خواب های طلایی"ام نقطه.
نه از آن نقطه هایی که "نقطه، سر خط"
نه.
"نقطه، توی دیوار..."
نقطه، توی دیوار...
همین دیوار:
همین دیوارِ لعنتیِ خودم.
.
صورت قصیده ها و خواب های طلایی را لخته ی خون میپوشاند،
و ما،
_ثقل های خون آلود_
مهربانانه زمین میخوریم...
... برای بلند نشدن.
.
تو، از تکرارِ تلخِ این نقطه ها، برای تپیدنِ هایم خطِ ممتدِ اتمام میکشی.
خطِ سربریده ی اتمام_____.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

حقیقت را فرو کن در گلویم…
تا کاش بالا بیاورم تو را که در گلویم گیر کرده
_دست در دستِ بغض_

سیبِ ازلی هنوز که هنوز است در گلوی آدم گیر کرده،
اما حوا که سیب نخورد…

حوا کتک خورد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

برای یک پدربزرگ خاموش


بگذار تسلیت ها ناخنشان را بجوند.
ما گیتار فرانسوی لایت را مزه مزه میکنیم و به خواب میرویم.
سحابی ها را رصد میکنیم ،
برای قبرستان لالایی میخوانیم،
هوای دودزده را با گلدان گلهای وحشیمان تصفیه میکنیم،
زمین زخم خورده را نوازش میکنیم...


بگذار تسلیت ها ناخنشان را بجوند.
ما قدمان بلندتر از این حرفهاست.
ما رهایی مان به شما رفته.
بیا به صدای ساز من گوش کن!
کمتر بمیر!
پدرم...

مرگت را میبوسم و هزار خاطره ی رنگین میسازم،
برای فصل تازه.
پدرم!
ستاره ها نورشان وقتی به ما میرسد که دیگر مرده اند...

بر من بتاب... بی امان.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

حتی اگر روی کلمه ها و لبخندهای درست و حسابی، سنگ تمام بگذارم،
خطِ فاصله های سفید، دستم را رو میکنند...
سکوت های سفید
فاصله های سیاه

تو با لباسِ تابستانی زیرِ بارانِ نیمه شبِ زمستان نبوده ای
از صدای رعد به خلسه نرفته ای
از باران خجالت نکشیده ای...
روان متعادلی داری
نصف من هم خط فاصله های سفید در شب هایت نداری
سکوت های سیاه
فاصله های سفید...

بهارِ مشترک،
من همیشه پاییز بوده ام.
اما هیچ وقت، درخت هایم از برگ خالی نشدند
اما هیچ وقت، از سرما نمردم
حتی مثل پاییزِ لاچینی "طلایی" نبوده ام
طیف وسیعی از بنفش بوده ام...

برای رسیدن به تو باید از زمستان گذشت
من هنوز دست از پاییز نکشیده ام.
برای رسیدن به تو باید هیچ شد
درخت های من هنوز اما، یکی یک دانه برگ دارند...

فاصله های کوتاه
خط های موازی...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

خط مجانب حيات من،
هستي ميگويد من با کلمه ها بازي ميکنم.
هجوم کلمه ها باعث ميشود به هيچکدام اجازه ي "حرکت" ندهم.
هاله هاي سکوت و ابهام فضاي بين ما را ميپوشانند.
ادامه ميدهد: "البته قشنگ با کلمه ها بازي ميکني..."

وقتي از توصيف عاجز ميشوي، ناچاري شرح حال بنويسي.
به اين اميد که قدرت بالاي فهم بقيه، سنگيني عجزت از توصيف را سبک تر کند... مثلا"!

نميدانم، آيا واقعا" همه چيز همينقدر به هم ربط دارد، يا من خيلي "چسب" شده ام.
احساس چسب بودن ميکنم... خيلي چسب شده ام!
با اين حال، همه چيز خيلي به هم ربط دارد.
اگر نداشت، ما را چه به حافظه؟ از نوع کوتاه و بلند و متوسط...

من x شده ام. مجبور شدم x باشم؛ چون تو خيلي زودتر از من خواستي y باشي.
زرنگي. خواستي من زودتر از تو افشا شوم...
بعد که x شدم خواستي تابع لگاريتم باشم. مجبور شدم باشم؛ چون تو خط مجانب بودي،
عمودي بودي،
رو به بالا...
قانون تو اين بود که هرچه کوچکتر، نزديکتر.
من خودم را به طرفت پرت کردم، اما هربار نرسيدم! هيچ وقت... هرچند، هرچه کوچکتر، نزديکتر...
خيلي زرنگي...

کوچک شده ام و کوتاه...
کلمه هايت از کالبد خالي من پيست اسکيت ساخته اند.
کلمه هايت در کالبد خالي من "زو" بازي ميکنند...
بلکه تو يک بار ديگر روزنه اي نشانمان دهي.
هميشه نزديک خط نفسمان ميگيرد!
هربار نزديک تر، اما هميشه فاصله...

با من بازي ميکني.
تو هميشه من را قلقلک ميدهي.
ميخندم. اما خودت ميداني؛
خيلي سخت است...

خيلي سخت است که چسب باشي و نرسي!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #19

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دیشب خواب ابن بطوطه را دیدم. همانی که _خدا بیامرزدش_ رحله ی ابن بطوطه را نوشت و روی کتابهایش اسم های عربی آنچنانی گذاشت که آدم پدرش در میاید شب امتحان ادبیات حفظشان کند. دیشب خواب دیدم آیدا من را بوسید. دیشب خیلی خواب دیدم. خیلی فشرده و سخت...
ناخودآگاهم پر از رنگ است. پر از نارنجی و سبز. میدانستم دارم خواب میبینم و توی خواب های سنگینم، کلی به خودم خندیدم. ناخودآگاه همیشه به من میخندد...
دیشب دیدم زمینه ی یاسی و کبود ضمیرم چقدر رنگ تابلوهای نئونی تبلیغات شده. دیدم چقدر صدا... چقدر صدا در این کالبد خالی جریان دارد( و وای... انعکاسشان توی سرم...) دیشب یادم آمد چه قدم ها که از این ضمیر نگذشت_وقتی یاسی و کبود بود_ و حالا به جای همه ی آن ها، ابن بطوطه و آیدا و آشفتگی ظهور میکنند...
.
کافئین... کافئین کجایی؟
این دفعه درسم تمام شده. ولی خواب با من قهر است. فقط پدیده های وفادار این موقع ها قهر میکنند.
کافئین، با هر غروب، رویایی در دستهایم جان میدهد. و من از سر غفلت فکر میکنم یک روز نجاتش خواهم داد.
آن یک روز کی میرسد کافئین؟
این شب را تمام نکن... رویایش را دوست دارم.
.
"صبر کن. برایت سونات مهتاب را میخوانم! تشریحش کن. خوابت میبرد.... تو هروقت سختت باشد خوابت میبرد. هروقت نفست سنگین شود از ثقل افکارت..."
خواب، با من قهر است. گیجیِ خواب مانندی بیداریم را مغشوش میکند و تصاویر نارنجی و سبز به سرم میریزد...
شب از شدت اندوه مست میکند.
خواب به من میخندد...
زنده زنده تصویر میبینم و پرده های نارنجی و سبز، حقیقت را لباس هالووین میپوشانند و جشن میگیرند.
ناخودآگاه به من میخندد.
"خواب" با من قهر است...
مردار رویاها، نیمه جانِ قدمگاه ها را از جلوی چشمم بردار...
بیهوده خوابیدن خسته کننده است...
جانکاه است...کافئین.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

سه گانه ی جمعه

1
اینجا اتاقِ "اسمشو نبر" است.

در صبح جمعه،
در عصر جمعه،
در شب جمعه،

در بیخوابی،
در خواب...

اینجا اتاقِ "اسمشو نبر" است.
پر از پارچه های سیاه است و لباس های سبز مغز پسته ای...
پرنیان خفه شو!!!
_چشم... چشم...

اینجا اتاقِ "بمیر" است.
اتاقِ "خفه شو!"

جایی که سوال ها را به قصد کشت دور گردنت میپیچانند، با لبخند!
چشمهایت را خیسِ خون میکنند و بعد میگویند "چشمای خوشگلی داریا!"
_[خفه شو!]
+با منی؟
_من که نیستم...

2
اینجا پشت پیانو است.
این انگشت ها یادشان نمی آید کِی زخم شدند و جوهری. جوهرِ آبی. جوهرِ آبیِ انگشت زدن.
اینجا چکش ها میترسند به جرم ضرب و شتم سیم ها به اتاق کشانده شوند.
اینجا سیم ها میترسند به جرم معاشقه با چکش ها به جوهر مالیده شوند.
این آهنگ، به آهنگی اش قسم که دیگر غلط بکند آهنگ باشد...

3
اینجا بالش است.
اینجا خواب
دیگر
عمرا"
به چشمِ صاحب بالش نمی آید...

مگر پر از سقوط و پارچه های سیاه و لباس های سبز مغز پسته ای،
پر از جمعه،
پر از سفره شدن افکار و خود-خفگیِ مثبت.

اینجا...
من که نیستم.
 
بالا