F@temeh
کاربر خاکانجمنخورده
- ارسالها
- 1,877
- امتیاز
- 15,502
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگـــان
- شهر
- کاشـــان
- مدال المپیاد
- مرحله اول ریاضی
- دانشگاه
- پلی تکنیک
- رشته دانشگاه
- سخت افزار
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390
خب راستش حسودی مان شد همه طولانی و اینا نوشتن ماعم میخوایم بنویسیم احتمالن کسی نخونه ولی حداقل خودم که میخونمش به جا دفتر خاطرات خوبه
اهم اهم.
عید
خب سال که تحویل شد که من در خوابِ ناز بودم درواقع داشتم برای بیدار موندن خودکشی میکردم اما در آخرین لحظات خوابم برد .. عیدای من کلن به الافی میگذره که اونم گذشت. بهترین روزه عید همون روزی بود که با فامیل قرار گذاشتیم که سر ساعت 7 همه لبِ فلان پارک باشن که بریم به طرف ریگ و ریگ نوردی. و ما اولین نفرات بودیم و بقیه دوروبر 9 اومدن این طبیعیه از فامیلای ما 10 تا ماشین بودیم فک کنم حدود 10 12 تا دختر بودیم . کلی عکس گرفتیم و از بالای ریگا قِل میخوردیم پایین و من بادبادک هوا کردم و کلی عکس و مسخره بازی و اینا. تو جیبای منو پُر از ریگ کرده بودن و خلاصه خیلی خوش گذشت
بعد از عید
راستش من مدرسه رقتنو به خونه موندن و از بیکاری خوابیدن ترجیه میدم. حداقل با دوستامم. پارسال کلاسمون خیلی توپ بود.همه خیلی باهم خوب بودیم و یه دست بودیم واینا واسه همین خیلی ننالیدم از اینکه دوباره باید برم مدرسه واینا مهم ترین اتفاقات بعد از عید این بود که من شدم عضو کمیته اجراییه همایش جوانه میزنم تا آفتاب بتابد که امسال هشتمینش بود. برای همین بچه های کمیته اجرایی و علمی رو با چندتا دیگه از بچه ها رو بردن کارگاه فرزانگان 1. خب من اون زمان تو سمپادیا فقط ثبت نام کرده بودم و هیچ فعالیتی نداشتم و فقط گاهی یه سر به شناخت میزدم که ببینم بچه هامون هستن یانه وگرنه خیلی دوس داشتم بچه های سایت رو ببینم اونجا الانم که به هرکی میگم که یه گروه فقط از کاشان اومده بود یادتونه یانه هیشکی یادش نیس و ما درحال سوسک شدن هستیم
خلاصه امتحانا بود و تولد منم وسطِ همون امتحانا اومدو رفت و کلن تولد یخی بود. تو کلِ دوران امتحان بهترین روزش روز آخرین امتحان بود که با بچه ها حدود 15 -16 نفر رفتیم بستنی خوردیم. با اتوبوس از مدرسه رفتیم کافی شاپ کلِ اتوبوس مابودیم راننده میخواس پیاده کنه هممونو وسطِ راه بسکه فک زدیم
تابستون
روزای اول تابستون خیلی احساس مفید بودن وآدم بودن میکردم چون بالافاصله بعد از امتحانا شرو کردم به تمیز کزدن اتاق و گرفتن کتاب واسه خوندن و برنامه ریزی و اینا ، خلاصه چندتا رمان ایرانی گرفتم که بخونم واینا ، کتابای مزخرفی بود در کل ولی بهتر از بیکاری بود تابستونو اصن نفهمیدم چون هیچ روزی رو خونه نبودم سه روز در هفته کلاس زبان، دوروز مدرسه، یه روز کلاس المپیاد ، دوروز کلاس نقاشی نقاشیم و زبانم خیلی پیشرفت کرد از این بابت خوشحالم بچه ها تعجب کرده بودن از اینکه تو 12 جلسه نقاشی تونستم اونجوری نقاشی بکشم و تو مدرسه نقاشیام دزدیده شد یکیشم رفت مسابقه هیچیش نموند واسه خودم
تو ماه رمضون بود که بابام adsl گرفت و روزو شب من شد سمپادیا. جغد شده بودم درواقع شبا بیدار بودم و صُبا خواب بودم کم کم هِی به ستاره های سبزم اضافه میشد و من درحسرتِ یک لایک همش لف ـو میدیم میگفتم اَاَاَ ... این یارو چقد خفنه آخه یه " :) " میذاشت شونصد تا لایک میگرفت و من خودمو میکشتم به زور 3 تا مثلن خلاصه کاربرِ آرمانی بود برام
بعد من هِی نرگس و ریحانه و ملی و مهسارو باهم قاطی میکردم بعد اصن نمیدونسم پ خ چیه و اینا کلی وقت درگیر بودم بعد یکی بود jb هِی لایک میداد میگفتم چقد من خفنم این همش داره لایک میده بم و اینا بعدن فمیدم که کلن به همه لایک میده خلاصه اومدیم شیرینو ملیکا رو اغفال کردیم فهمیمه هم که کلن فسیل شده بود اینجا فعالش کردیم بعد من اینجا هیشکی رو نمیشناختم و احساس این بچه هارو میکردم که میرن تو جمعه بزرگا هیچی نمیفهمن فقط لبخند میزنن و خیلی افسوس و آه و ...
پاییز و زمستون
خب پاییز که شد اینجا تو حرف بزن همش حرف این بود که آره چقد زود تموم شد و ما نمیخوایم بریم مدرسه و کلن از این حرفا مهم ترین اتفاقش این بود که من بااتوبوس رفتم مدرسه و خیلی تجربه ی خوشمزه ای بود یه عالمه آدم جدید میدیدم هر روز و براشون تو دلم اسم انتخاب میکردم و براشون داستان میساختم خوبیش این بود که کلی از بچه هارو اغفالیدم که با اتوبوس بیان برن کلن کارای جالبی کردم امسال
انقد دبیرای پارسال ازما بد گفته بودن پیش بقیه دبیرا که اصن معلما تا میومدن تو شرو میکردن به درس دادن و مثه چی حتی یه لبخندم نمیزدنو کلن به رومون نمیخندیدن چون میترسیدن پرروشیم خیلی اوایل بد بود کلاسا واسه همین ولی خوب شد کم کم. بعد نمیدونم چی شد اینجا که با یه عالمه کسی دوس شدم فک کنم به خاطره بانگا بود اصن حرکت جالبی بود این بانگا نرگس ، مهسا ، لولیع ، ساحره ، محدثه و خیلیای دیگه رو شناختم و باشون دوست شدم و شدن قسمتایی از دفتر خاطراتم اون نرگس که حتی براش نامه هم نوشتم اما هیچوقت آدرسشو بم نداد که براش پست کنم و نامه ی بیچاره داره خاک میخوره تو امتحاناهم که کلن همه ی درسامو پای کامپیوتر خوندم از جمله هندسه رو که یادمه الکی ورق میزدم که صدای کاغذ بیاد خانواده فک کنن من دارم درس میخونم ولی معدلو اینام از همیشه بهتر شد و متهم به خرخونی شدم
بعد ماجرای تهرانو کلاس المپیاد پیش اومدکه من و شیرین و راضیه و چندی دیگر از بچه ها رفتیم . دانشگاه تربیت معلم نسیبه بود. یه چیزی تو مایه های پادگان یکم باکلاس تر ولی به جرئت میتونم بگم بیشتر از مشد خوش گذشت
بعدشم میخواستیم بریم مشهد و من کلی التماس به ساحره کردم که حتمن بیا و ببینمت و اینا. کارت پستالم واسش بردم ولی تف شدیم و نتونس بیاد کلی فوشش دادم
بعدشم که برگشتیم و ما دوباره رفتیم تهران... و جوِ المپیاد گرفت مارو و دورورز به خاطرش مدرسه نرفتیم که مثلن بشینیم بخونیم واسش که آخرم گند زدم به المپیاد کامپیوترم و انقد گریه کردم که مردمک چشام دیگه بین یه عالمه قرمزی و اشک پیدا نبود فرداشم که رفتم مدرسه تا از در وارد شدم زدم زیر گریه و خانوم طریحی بغلم کرد و بچه ها کلی بام مهربون شده بودم از جمله فهمیمه ی خودمون پس فرداش المپ ریاضی دادم که بهتر بود و خدارو شکر قبول شدم و یه قولی به فهیمه دادم واسه قبولی که ایکاش نمیدادم
کم کم هِی ستاره ولایک بمون اضافه شد تا شدیم این و هنوز کابرایی مثه علی و سروش همونجور آرمانی موندن به امید روزی که ماعم یه نقطه بذاریم 40 تا لایک بگیریم ( شوخی کردما کاربرای آرمانی به دل نگیرند )
و دوستامم بیشتر و بیشتر شدن ریحانه و گولی و مونا و... چقد دوس دارم ببینم همشونو
کم کم شد دم عید و من تا 9-10 شب مدرسه بودم به خاطر همایش ولی بازم سمپادیام ترک نمیشد خلاصه به خوبی همایش گذشت و کلی خاطره گذاشت برامون
بعد یه روز که از بیکاری داشتم تو سمپادیا ول میچرخیدم نگام انجمن شعر پارسی خورد که نوشته بود مدیر فاطمه و ساحره یه لحظه تا حد مرگ خوشال شدم اما بعد حس کردم که اشتباه شده . اینا کلی پ خ زدم اینور اونور تا فمیدم که بله خلاسه ذوقیدم کلی
90 گذشت اما خیلی خیلی خیلی خیلی خاطره های رنگارنگ و خوشمزه ای گذاشت واسم هیچوقت امسالو یادم نمیره هیچوقت
بعدشم شد نزدیک عید و همه در حال خونه تکونی و من همچنان تو نت درحال جستجو برای نتایج المپیاد اتفاقای خیلی قشنگ دیگه ای هم افتاد که خب نمیتونم همشو بنویسم اینجا دوباره سال تحویل شد و من درخواب...
خب راستش حسودی مان شد همه طولانی و اینا نوشتن ماعم میخوایم بنویسیم احتمالن کسی نخونه ولی حداقل خودم که میخونمش به جا دفتر خاطرات خوبه
اهم اهم.
عید
خب سال که تحویل شد که من در خوابِ ناز بودم درواقع داشتم برای بیدار موندن خودکشی میکردم اما در آخرین لحظات خوابم برد .. عیدای من کلن به الافی میگذره که اونم گذشت. بهترین روزه عید همون روزی بود که با فامیل قرار گذاشتیم که سر ساعت 7 همه لبِ فلان پارک باشن که بریم به طرف ریگ و ریگ نوردی. و ما اولین نفرات بودیم و بقیه دوروبر 9 اومدن این طبیعیه از فامیلای ما 10 تا ماشین بودیم فک کنم حدود 10 12 تا دختر بودیم . کلی عکس گرفتیم و از بالای ریگا قِل میخوردیم پایین و من بادبادک هوا کردم و کلی عکس و مسخره بازی و اینا. تو جیبای منو پُر از ریگ کرده بودن و خلاصه خیلی خوش گذشت
بعد از عید
راستش من مدرسه رقتنو به خونه موندن و از بیکاری خوابیدن ترجیه میدم. حداقل با دوستامم. پارسال کلاسمون خیلی توپ بود.همه خیلی باهم خوب بودیم و یه دست بودیم واینا واسه همین خیلی ننالیدم از اینکه دوباره باید برم مدرسه واینا مهم ترین اتفاقات بعد از عید این بود که من شدم عضو کمیته اجراییه همایش جوانه میزنم تا آفتاب بتابد که امسال هشتمینش بود. برای همین بچه های کمیته اجرایی و علمی رو با چندتا دیگه از بچه ها رو بردن کارگاه فرزانگان 1. خب من اون زمان تو سمپادیا فقط ثبت نام کرده بودم و هیچ فعالیتی نداشتم و فقط گاهی یه سر به شناخت میزدم که ببینم بچه هامون هستن یانه وگرنه خیلی دوس داشتم بچه های سایت رو ببینم اونجا الانم که به هرکی میگم که یه گروه فقط از کاشان اومده بود یادتونه یانه هیشکی یادش نیس و ما درحال سوسک شدن هستیم
خلاصه امتحانا بود و تولد منم وسطِ همون امتحانا اومدو رفت و کلن تولد یخی بود. تو کلِ دوران امتحان بهترین روزش روز آخرین امتحان بود که با بچه ها حدود 15 -16 نفر رفتیم بستنی خوردیم. با اتوبوس از مدرسه رفتیم کافی شاپ کلِ اتوبوس مابودیم راننده میخواس پیاده کنه هممونو وسطِ راه بسکه فک زدیم
تابستون
روزای اول تابستون خیلی احساس مفید بودن وآدم بودن میکردم چون بالافاصله بعد از امتحانا شرو کردم به تمیز کزدن اتاق و گرفتن کتاب واسه خوندن و برنامه ریزی و اینا ، خلاصه چندتا رمان ایرانی گرفتم که بخونم واینا ، کتابای مزخرفی بود در کل ولی بهتر از بیکاری بود تابستونو اصن نفهمیدم چون هیچ روزی رو خونه نبودم سه روز در هفته کلاس زبان، دوروز مدرسه، یه روز کلاس المپیاد ، دوروز کلاس نقاشی نقاشیم و زبانم خیلی پیشرفت کرد از این بابت خوشحالم بچه ها تعجب کرده بودن از اینکه تو 12 جلسه نقاشی تونستم اونجوری نقاشی بکشم و تو مدرسه نقاشیام دزدیده شد یکیشم رفت مسابقه هیچیش نموند واسه خودم
تو ماه رمضون بود که بابام adsl گرفت و روزو شب من شد سمپادیا. جغد شده بودم درواقع شبا بیدار بودم و صُبا خواب بودم کم کم هِی به ستاره های سبزم اضافه میشد و من درحسرتِ یک لایک همش لف ـو میدیم میگفتم اَاَاَ ... این یارو چقد خفنه آخه یه " :) " میذاشت شونصد تا لایک میگرفت و من خودمو میکشتم به زور 3 تا مثلن خلاصه کاربرِ آرمانی بود برام
بعد من هِی نرگس و ریحانه و ملی و مهسارو باهم قاطی میکردم بعد اصن نمیدونسم پ خ چیه و اینا کلی وقت درگیر بودم بعد یکی بود jb هِی لایک میداد میگفتم چقد من خفنم این همش داره لایک میده بم و اینا بعدن فمیدم که کلن به همه لایک میده خلاصه اومدیم شیرینو ملیکا رو اغفال کردیم فهمیمه هم که کلن فسیل شده بود اینجا فعالش کردیم بعد من اینجا هیشکی رو نمیشناختم و احساس این بچه هارو میکردم که میرن تو جمعه بزرگا هیچی نمیفهمن فقط لبخند میزنن و خیلی افسوس و آه و ...
پاییز و زمستون
خب پاییز که شد اینجا تو حرف بزن همش حرف این بود که آره چقد زود تموم شد و ما نمیخوایم بریم مدرسه و کلن از این حرفا مهم ترین اتفاقش این بود که من بااتوبوس رفتم مدرسه و خیلی تجربه ی خوشمزه ای بود یه عالمه آدم جدید میدیدم هر روز و براشون تو دلم اسم انتخاب میکردم و براشون داستان میساختم خوبیش این بود که کلی از بچه هارو اغفالیدم که با اتوبوس بیان برن کلن کارای جالبی کردم امسال
انقد دبیرای پارسال ازما بد گفته بودن پیش بقیه دبیرا که اصن معلما تا میومدن تو شرو میکردن به درس دادن و مثه چی حتی یه لبخندم نمیزدنو کلن به رومون نمیخندیدن چون میترسیدن پرروشیم خیلی اوایل بد بود کلاسا واسه همین ولی خوب شد کم کم. بعد نمیدونم چی شد اینجا که با یه عالمه کسی دوس شدم فک کنم به خاطره بانگا بود اصن حرکت جالبی بود این بانگا نرگس ، مهسا ، لولیع ، ساحره ، محدثه و خیلیای دیگه رو شناختم و باشون دوست شدم و شدن قسمتایی از دفتر خاطراتم اون نرگس که حتی براش نامه هم نوشتم اما هیچوقت آدرسشو بم نداد که براش پست کنم و نامه ی بیچاره داره خاک میخوره تو امتحاناهم که کلن همه ی درسامو پای کامپیوتر خوندم از جمله هندسه رو که یادمه الکی ورق میزدم که صدای کاغذ بیاد خانواده فک کنن من دارم درس میخونم ولی معدلو اینام از همیشه بهتر شد و متهم به خرخونی شدم
بعد ماجرای تهرانو کلاس المپیاد پیش اومدکه من و شیرین و راضیه و چندی دیگر از بچه ها رفتیم . دانشگاه تربیت معلم نسیبه بود. یه چیزی تو مایه های پادگان یکم باکلاس تر ولی به جرئت میتونم بگم بیشتر از مشد خوش گذشت
بعدشم میخواستیم بریم مشهد و من کلی التماس به ساحره کردم که حتمن بیا و ببینمت و اینا. کارت پستالم واسش بردم ولی تف شدیم و نتونس بیاد کلی فوشش دادم
بعدشم که برگشتیم و ما دوباره رفتیم تهران... و جوِ المپیاد گرفت مارو و دورورز به خاطرش مدرسه نرفتیم که مثلن بشینیم بخونیم واسش که آخرم گند زدم به المپیاد کامپیوترم و انقد گریه کردم که مردمک چشام دیگه بین یه عالمه قرمزی و اشک پیدا نبود فرداشم که رفتم مدرسه تا از در وارد شدم زدم زیر گریه و خانوم طریحی بغلم کرد و بچه ها کلی بام مهربون شده بودم از جمله فهمیمه ی خودمون پس فرداش المپ ریاضی دادم که بهتر بود و خدارو شکر قبول شدم و یه قولی به فهیمه دادم واسه قبولی که ایکاش نمیدادم
کم کم هِی ستاره ولایک بمون اضافه شد تا شدیم این و هنوز کابرایی مثه علی و سروش همونجور آرمانی موندن به امید روزی که ماعم یه نقطه بذاریم 40 تا لایک بگیریم ( شوخی کردما کاربرای آرمانی به دل نگیرند )
و دوستامم بیشتر و بیشتر شدن ریحانه و گولی و مونا و... چقد دوس دارم ببینم همشونو
کم کم شد دم عید و من تا 9-10 شب مدرسه بودم به خاطر همایش ولی بازم سمپادیام ترک نمیشد خلاصه به خوبی همایش گذشت و کلی خاطره گذاشت برامون
بعد یه روز که از بیکاری داشتم تو سمپادیا ول میچرخیدم نگام انجمن شعر پارسی خورد که نوشته بود مدیر فاطمه و ساحره یه لحظه تا حد مرگ خوشال شدم اما بعد حس کردم که اشتباه شده . اینا کلی پ خ زدم اینور اونور تا فمیدم که بله خلاسه ذوقیدم کلی
90 گذشت اما خیلی خیلی خیلی خیلی خاطره های رنگارنگ و خوشمزه ای گذاشت واسم هیچوقت امسالو یادم نمیره هیچوقت
بعدشم شد نزدیک عید و همه در حال خونه تکونی و من همچنان تو نت درحال جستجو برای نتایج المپیاد اتفاقای خیلی قشنگ دیگه ای هم افتاد که خب نمیتونم همشو بنویسم اینجا دوباره سال تحویل شد و من درخواب...