پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390
بعدا نوشت: نخواستم ویرایشش کنم هرچی به ذهنم اومد نوشتم ببخشید اگه هی از دنیای واقعی پریدم مجازی و بالعکس
+ خیلی زیاد شد مجبور نیستین بخونین ولی بعضی قسمتاش جالبه بعدِ بهارش مثعن ینی خودم دوسش دارم
+ به خاطر نگارش داغون و استفاده ی فراوانا از کلمه ی "بعد" پیشاپیش عذر میخوام
"""
بهار
تحویل سال نود که نصف شب بود من عزممو جزم کرده بودم که بیدار بمونم هر چقد اصرار کردم همه رفتن گرفتن خوابیدن من بدبخت و تنها نشسته بودم پای سفره هفت سین جلو تلوزیون
ده دیقه مونده بود به تحویل دیگه منم داشت خوابم می برد داداشم اینا مثه این که دلشون واسم سوخته بود اومدن پیش من
بعد سال تحویل شد دیگه
بعد صحبتای آقا رو گوش دادیم
که سال جهاد اقتصادی شد سال نود ماعم خوشحال و شادان رفتیم خوابیدیم
عید نود کاهش عید دیدنیاش خیلی خوب بود
طرف بابام همه اکثرا مسافرت بودن طرف مامانمم که جمع می شدیم هر روز خونه ی مامان بزرگم از صب تا شب تفریح و اینا دیگه از خاله بازی خبیری نبود خدارو شکر.
سفر داخل استانیم رفتیم با فامیل
اون موقع هنوز نمیومدم سایت (عضو بودما ولی با دایال آپ اولا حسش نبود دوما دیگه بعد اون همه وخ یادم رفته بود که جایی به اسم سمپادیا هم هس که من توش عضوم)
اواخر اردیبهشت بود ما وایمکس خریدیم من بعد چن روز یادم افتاد که بیام به اینجاعم سر بزنم اومدم خوشم اومد چن تا پست دادم ولی خیلی تو جو سایت نبودم
بعدش امتحانای ترم شرو شد بعد من نه تنها مصرف سمپادیا رو کمترش نکردم بلکه بیشتر هم شد سر اون امتحان زبان فارسی هماهنگ سمپاد من تمام روز و حتی نصف شب تو اون تاپیکه بودم
بیشتر از همه عم من پست دادم هرکی پست میداد من سوالشو جواب میداد
وسطای امتحانا بود مامان بزرگم کمر درد گرفت
با مامانم رفتن تهران واسه عمل کردنش
دیگه منم تا عصر که بابام بیاد کسی نبود بدون این که کسی گیر بده پای سمپادیا بودم بعد ولی با این حال کارنامم خوب بود و نفر دومم شدم حتی
"""
آخرین روز امتحاناعم که با دوستام رفتیم بیرون کلی گشتیم بعد ایس پک اینا خوردیم خیلی خوب بود
تابستون
قبلنا من نمی دونستم که تو سمپادیا بین بچه ها رابطه ی دوستی و اینا انقد زیاد باشه اصن تعجب می کردم + حسودی
که چرا این همه آدم همو به اسم میشناسن شدید افسردگی گرفته بودم یه مدت طولانی هی به همه پ.خ میدادم که چرا همو میشناسین انقد
بعد اونام میگفتن مثعن تو فیسبوک و اینا منم هی به همه پ.خ میدادم که تو فیسبوک میشه اددت کنم
و...
بعد رفتم صندلی داغ بچه ها رو دیدم دیدم این همه چیز خوبیست از اون موقع تصمیم گرفته بودم که هر چه زود تر بشم 5روزه تا بتونم ثبت نام کنم
"" همون موقع بلافاصله که شدم پنج روز پریدم ثبت نام کردم
"" بعد اسممو عوض کردم واسخ صندلی داغ صندلیم یه سری عقب افتاد خدا میدونه چه جلز و ولزی می کردم
"" بعد که صندلی داغمو زدن اونایی که با من هم زمان بود صندلی داغشون پیغام گروهی زده بودن منم برداشتم دو سه سری پیغام گروهی زدم امضامو عوض کردم تو حرف بزن تبلیغ کردم
اون موقع ها بچه ها یه تاپیکی زده بودن راجع به رابطه ی بین کاربرای قدیمی و جدید بعد منم همونجا گفتم که این خانواده چیه اینم باید خوب باشه واسه آشنایی بعدش منا پ.خ زد واسم توضیح داد که چیه بعد گفت اگه بخوای من ننت میشم اون موقع با منا اشنا شدم
بعد دوباره تاپیک خحانواده زدن من به من گفت که باید شوعر پیدا کنی منم که احمق بودم گفتم الان شوعر نداشته باشم رام نمیدن تو خونواده از ترس ورداشتم به 4 . 5 تا از پسرای سایت پ.خ زدم
آخرشم که رضا فک کنم مجبوری قبول کرد
بعدش چند نفر پ.خ زدن واسه خواستگاری
"" من فهمیدم که گویا باید صبر می کردم
"""
اون تاپیکه عم خیلی فان بود شیر تو شیر شده بود هی مدیرا میگفتن با پ.خ پیگیری کنین هیشکی گوش نمیداد یکی خواستگاری میکرد یکی طلاق می گرفت یکی دنبال ننه بابا بود شده بود شب نشینی
بعدش همه واسه خودشون فامیلی گذاشتن جو خونواده داغ بود شب نشینی زدن همش بحث خانواده و اینا بود آخرش فقط خونواده ی ما مونده بودن سر این قضیه خیلیای رو شناختم همه قدیمیا میگفتن که خیلی شب نشینی خزی بود ولی واسه من که اولین شب نشینیم بود و خیلیایرو شناخته بودم خیلی خوب بود
بعدش فرداش همینجوری با زهرا (قبلا تو صندلی داغم باهاش آشنا شده بود) تو پ.خ حرفای خاله زنک که شوهر تو فلانه و شوهر من واسم طلا خریده و اینا چرت و پرت می گفتیم
بعد هی تو تاپیک ژانر اینایی که واسه هم ژانر در می کردیم ژانر همو نقل قوا می کردیم خیلی خوب بود
بعد سارینا همکار خواسته بود که ترکی بلد باشه من رفتم درخواست دادم آزمایشی شدم از شانسم همون موقع رفتیم مسافرت (رفتیم شیرازو اصفهان خیلی عالی بود من بالاخره به آرزوم رسیدم رفتم شیراز
) بعد من که نمیخواستم موقعیت مدیر شدنو از دست بدم تو اصفهان تو کافی نت هتل اومدم سمپادیا (که اونم قضیه داشت واسه خودش که نمی تونسم خروج بزنم رفتم شیراز برگشتم دیدم اکانتم هنوز بازه همونجا
) به ستاره (اون موقع که داخلی بود) پ.خ زدم که نمی تونم سر بزنم بعد از اون ور به سارینا گفتم سارینا انقد رو مخ مدیرا کار کرد که آخرش بهش گفته بودن باشه دائمیش می کنیم
بعدش با فاصله ی دو روز از اون مسافرت من رفتم اردوی مشهد خیلی خیلی خوش گذشت تا نصف شب بیدار میموندیم و مسخره بازی می کردیم
اون موقع که رفتیم 80 نفر تو یه رستاورتن همه گرخیدن در رفتن
خیلی خوش گذشت
تابستون من همه ی همش (
) تو سمپادیا ول بودم با این که دوستام کم بودن اون موقع ولی کل ماه رمضونو من تا سحر بیدار میشستم پای سمپادیا بعد سحر میخوابیدم بیدار میشدم کامپیوترو روشن می کردم روزه عم که بودم دیگه وقتم واسه خوردن تلف نمی شد حتی
""
یه اتفاقیم که تو تابستون افتاد این بود که تو مرداد وقتی داداشم تهران بود آپاندیسش گرفت عملش کردن ماعم نتونستیم بریم من اون موقع کلی نگران بودم کلی گریه کرده بودم
بعد یه روزیم بود ما از مدرسه کلید اتاق تکثیرو کش رفتیم از مدرسه رفتیم بیرون در به در دنبال کلید ساز کلید سازه بسته بود به موبایلش زنگ زدیم اومد باز کرد
کپی کردیم برگشتیم مدرسه
پاییز
رفتم مدرسه دلم واسه بچه ها خیلی تنگ شده بود
اصن نمی خواستم قبول کنم که دوباره باید شروع کنیم درسو اینارو
دوباره پیش اولا حس سوم راهنمایی بهمون دست داده بود حس ارشد بودن تو مدرسه
روزای اول معلما خیلی رو اعصاب بودن هر کودوم یه ساعت راجع به نهایی و کنکور حرف می زدن و نصیحت می کردن
نصف کلمه هایی که معلما میگفتن نهایی و کنکور بود
(الانم هست (اینو واسه کنکور یاد بگیرین اینو تو نهایی بنویسین نمره نمیدن...))
تقزیبا یه ماه اول نت نداشتم یعنی داشتما ولی داداشم وایمکس خودشو فروخته بودو مشترک استفاده می کردیم بعد داداشم برمیداشت می بردش تهران واسه همین من نتم دائمی نبود واسه همین مجبور شدم از شناخت استعفا بدم
بعد دوباره بعد یه ماه تقریبا اومدم سمپادیا کم کم شناختم با بچه ها بیشتر شد
تمام وقتمو تو سمپادیا بودم
ولی مامان بابام هی گیر میدادن که سومی (که اون اواخرم نتم شده بود روزی دو ساعت) بعد گفتم که قول میدم امتحانای ترمو نرم (خیلی تصمیم سختی بود
)
پ.خ هام با بچه ها که کلا چرت بودن مثعن اون موقع ها که با مهسا هیچ حرفی پیدا نمی کردیم بزنیم شده بود که من دو صفحه تو پ.خ هام فقط اسمایلی داشته باشم
قضیه شریف که آخرش نرگس حداقل پشت میله های شریف رفت ولی ما همونشم نرفتیم حتی
شب یلداعم که من تک و تنها تو خونه بودم هیشکی نبود تو خونه
اون شب نشینی آخرم خیلی خوب بود (مخصوصا اولاش ) خیلی بهم خوش گذشت
من تا آخرش نشستم بعدشم صب رفتم قلمچی
بعد آخر اذر رفتیم کیش خیلی خوش گذشت که من دو تا امتحان ترممم ندادم اون موق
پارک دلفین هاعم رفتم بالاخره
زمستون
طبق قولم یه مدت سمپادیا نیومدم ولی خیلی سخت بود و نتوستم تا آخرش دووم بیارم ولی بازم پایداریم خوب بود
تازه از کیش برگشته بودیم اولین امتحانی که من دادم هندسه بود من تو جو مسافرت بودم (اونجا تو کشتی تو کنسرت "احتمالا دارم عاشقت میشم" یکی از آهنگا بود این تمام مدت امتحان هندسه افتاده بود تو مغزم از اول تا آخر اونو داشتم میخوندم) گند زدم اونو
خود امتحانای ترمم خیلی خوب بود حتی شب قبل امتحانا مهسا اس ام اس می زد که قول بده بیس شم
(البته بگما من پیشبینیام درست از آب در میان مثعن یه بار این اواخر بهش گفتم فاینال 92 میشی 92 شد
) بعد همینجوری ادامه پیدا می کرد نصف شب دیگه حتی مامان میگفت این کیه همیشه نصف شبا اس ام اس مس زنه بهت بعد تازه اساشم میخونی میخندی؟؟
این بانگاعم روزای اولش خیلی فان بود همه ریخته بودن تو بانگ همدیگه
بعد من یه هفته نیومدم اومدم دیدم همه با هم ازدواج کردن بعد سارینا گفت بیا منو بگیر من خودمو انداختم به منا نرگس شد هووم پری شد دامادم
سر همین قضیه منو منا انقد به هم اس میدادیم که اگه یکی میخوند اس ام اسای من و منا رو فک می کرد واقعن دوس پسرم یا شوهرمه حتی در این حد ینی
یه مدت جر و بحث من و خانواده سر قضیه علم بهتر است یا نت یا درس خواندن برای کنکور
بالا گرفت که سر این قضیه نتم که یه مدت کوتاهی آزاد شده بود شد روزی یه ساعت
تو مدرسه مدیر قبل انتحانا بهمون قول داده بود که اگه معدلمون خوب باشه ببرتمون اردو چون فک نمی کرد خوب باشه
. بعد دیگه واسه همین م هر روز تو دفتر مدیر بودیم خیلییم خوش میگذشت
مدیر دیگه کلافه شده از دستمون مثعن تو سالن من بهش سلام میدم میگه من میبینمت یاد اردو میفتم
تو مدرسه تو زمستون روزای خوبی داشتم اون روزی که رفتیم تور تبریز گردی آیس پک خریدیم بعدش
اون روزی که سر زنگ فیزیک صبحونه خوردیم تو کلاس
ینی من تا حالا انقد صبونه نخورده بودم خیلی خوب بود پنیر و گوجه و خیار و ژامبون و نون سنگک و بربری و خامه...
آهان
امسال تولدم فک کنم بهترین تولدم بود یه کسایی بهم تبریک گفتن که حتی فکرشم نمی کردن یع اتفاقایی افتاد که خیلی روز خاصی شد واسم
روزی که رفته بودم مراسم پالایشگاه واسه دانش آموزای ممتاز معلم ریاضی دوم راهنمایی مو دیدم داشتم بال در میاوردم چون خیلی دوس داشتم
روزای آخر با دوستم رفتیم مدرسه ی راهنماییمون خیلی خوب بود خیلی گرم
استقبال کردن ازمون بچه هاعم با حسرت نگامون می کردم
اون روز به معلم ادبیات راهنمایی که خیلی دوسش داشتم اس دادم که امودیم ندیدیمتون اونم زنگ زد باهم حرف زدیم
از مدرسه ی راهنمایی که برگشتیم دبیرستان به این نتیجه رسیدم که دبیرستان خیلی بیشتر از راهنمایی دوس دارم قبلنا به اون نتیجه نمریده بودم
اینجا دوسای خیلی خوبی پیدا کردم که اسم خیلیاشونو نیاوردم ولی همشونو خیلی خیلی دوس دارم
و اصنم حاضر نیستم حتی یه دیقه از اون یه ساعتمم از دست بدم
شاید تو آینده ی نه چندان دور مجبور شم سایت نیام ولی بعدش وباره حتما میام و اینجارم هیچوخ فراموش نمی کنم
تو سال 90 اتفاقایی افتاد و دلم از دست خیلی از نزدیکترین کسام شکست خیلی روزا نشستم گریه کردم ولی چون قضیه هاشون تموم شد با تموم شدنِ سال نود اونارم فراموش میکنم تا بتونم بگم هفدهمین سال زندگیم یکی از بهترین سالا بود واسم (17 زیاده یه مقداری
) و سمپادیا عم نقش مهمی داشته تو اتفاقای خوب امسال
گریم گرفته نمی دونم اشک شوقِ یا ناراحتی ...
امیدورام نود و یکم خوب باشه
سال نوتون مبارک
مرسی
: )