آتشی ز کاروان جدا مانده این نشان ز کاروان به جا مانده
یک جهان شرار تنها مانده در میان صحرا به درد خود سوزد به سوز خود سازد
سوزد از جفای دوران فتنه و بلای طوفان فنای او خواهد به سوی او تازد
من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم
با این گرمی جان در ره مانده حیران این غم خود به کجا ببرم
با این جان لرزان با این پای لغزان ره به کجا ز بلا ببرم
میسوزم گرچه با بی پروایی میلرزم بر خود از این تنهایی
من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم
آتشین خو هستی سوزم شعله جانی بزم افروزم
بی پناهی محو یاران بی نصیبی تیر روزم
من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم
وقت سبک عنان اگر هم همرهی کند چون گرد ره به بدرقه کاروان روم
سر میکشم چو شعله که برخیزم ای دریغ کو پای قدرتی که پی همرهان روم
من هم ای یاران تنها ماندم آتشی بودم بر جا ماندم
برزویه کو وان هوش و هنگ
فرزانگان رود گنگ
کو زندگان زنده رود
وارستگان هست و بود
بوسهل و بهمنیار کو
صدرای شیرین کار کو
وان زمره ی عیار کو
وامانده از سرو و سرود
بر باد بنگر گوهران
در خاک ره دانشوران
در آتش غم داوران
نی رمز ماند و نی سخن
آن سرو را از بیخ و بن
کندند بدعت آوران
شمعی اگر می سوختی
صد شمع از او افروختی
چون صحبت پیغمبران
آنک ز رشک اهرمن
صد شمع سوزد بهر من
من غرق ظلمت بی کران
ای در حرم ای در هری
از خوی نامردم بری
در سایه سار سروری
ای رازی و ای مروزی
وخشورمان در کاشمر
کشته است سروی بر شمر
چون بوی گل برکش حشر
گر سوی کنعان می وزی
کوری چشم کافران
سیمرغ حق را خاوران
قافی است طوس طابران
دستان سیمرغ حجاز
پرورده ی سامان ناز
از خاندان مهتران
از ارتضاع ارتضاء
نامیده نامش مرتضی
کامش بهشت بی کران
سعی حکیم فهلوی
دادش صفای معنوی
در مروه بیش از دیگران
ای مشهد مهرت مقام
ای پور اسلام السلام
ز اکسیرها چون کیمیا
افروختندت اولیا
گفتندت ای جان سوخته
ای شمع ستخوان سوخته
آن جمع پنهان سوخته
آموختندت ها بیا
ای قاضی تبریز تو
قهر خمینی نیز تو
آن غمزه ی خونریز تو
ای خفتن گرشاسب تو
بیداری جاماسب تو
بودای شور انگیز تو
زرتشت بلخ و شیز تو
ای بوعلی ای بوالعلاء
ای زوره اهل ولا
از نوبه تا نیریز تو